دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شاهزاده ابراهیم و دیو
چنين حکايت کردهاند که پادشاهى بود با خدم و حشم بسيار و مال و منال زياد و فرزندى داشت بهنام ملک ابراهيم. پادشاه از دختر نفرت بسيار داشت از قضاى روزگار خداوند دختر زيبائى به او داد. نديمهها آمدند تا اين مژده را به شاه بدهند و گفتند: 'قبله عالم. خداوند به شما دخترى زيبا عطا فرموده است.' شاه گفت: 'چه گفتيد؟ دختر؟ همين الآن برويد و به ملک ابراهيم بگوئيد نزد من بيايد.' کنيزکان رفتند به نزد شاهزاده ابراهيم و گفتند: پادشاه شما را طلبيده است ملک ابراهيم نزد پدر آمد و گفت: 'بله پدر امرى داشتيد؟' شاه گفت: 'همين الآن برو، دخترى که نزد کنيزکان است بگير و ببر او را بکش تا اثرى از او نباشد.' |
شاهزاده ابراهيم گفت: 'پدر او چه گناهى دارد؟' |
پادشاه گفت: 'همين که گفتم.' |
شاهزاده ابراهيم رفت و دختر را گرفت و دانست که اين دختر خواهر خود اوست از کشتن او منصرف شد. |
القصه، پادشاه باغى بزرگ داشت که در ميان باغ کاخى قرار داشت و در اطراف آن شکارگاههائى انبوه بود، شاهزاده در دوران کودکى و جوانى با بزرگان و سرکردگان لشکر به آنجا مىرفت و فنون رزم و سوارکارى و تيراندازى مىآموخت و دايهاى در آن باغ بود که شاهزاده را در کودکى نگهدارى مىکرد. شاهزاده به باغ رفت و کودک را به دايه سپرد و در بازگشت پرندهاى شکار کرد و قنداق کودک را خونى کرد و نزد شاه آورد و گفت: 'پدر او را کشتم و اين هم قنداق اوست.' |
و اما بشنويد از کودک، سالها گذشت و دختر جوانى شد، بسيار زيبا ولى به غير از شاهزاده ابراهيم و دايه کسى خبر نداشت که اين دختر پادشاه است. روزى پادشاه همراه با خدمه به باغ رفت تا شکار کند. در کنار درختى چشمش به دخترى زيبا افتاد از اسب پائين آمد و به کنار دختر رفت. ناگهان دايه سررسيد و به خيال آنکه موقع مقتضى است گفت:قبله عالم به سلامت باشد آيا اين دختر را مىشناسيد؟' پادشاه گفت: 'نه.' دايه گفت: 'قربانت گردم! اين دختر خود شماست.' پادشاه ناراحت شد و به کاخ بازگشت و حکم قتل شاهزاده ابراهيم و دختر را صادر کرد. |
ابراهيم که از جريان مطلع شد به اصطبل رفت و يک جفت اسب تيزرو با مقدارى غذا و چادر و کمند و شمشيرش را برداشت و به باغ رفت و خواهرش را سوار اسب کرد و رو به بيابان تاخت و در راه سرگذشت خواهر را براى او گفت. ناگهان ابراهيم پشت سرش را نگاه کرد ديد سگ باوفايش به دنبال او مىدود و مىآيد. |
آنها رفتند و رفتند تا نزديک غروب در بيابان چادرى بنا کردند و غذائى آماده کردند، خوردند و خوابيدند. صبح که فرا رسيد ابراهيم اسب را زين کرد و با نام و ياد خدا عزم شکار نمود و به خواهرش گفت من خطى دور چادر مىکشم و خواهش من از تو اين است که تا من از شکار برنگشتم از اين خط پايت را بيرون نگذاري. چون شاهزاده، جوانى فهميده و دنياديده بود از راز ديوها هم خبر داشت. |
شاهزاده با خواهرش خداحافظى کرد و به شکار رفت، سگ شاهزاده ابراهيم نيز به دنبال او رفت. روز به نيمه رسيده و کمکم از نيمه گذشت و از ابراهيم خبرى نشد. حوصله دختر به سر رفت از چادر بيرون آمد و ديد همهجا بيابان است. کمى پس و پيش رفت و از خط گذشت و بهطرف بيابان راه افتاد. در حال قدم زدن بود که به چاهى رسيد، صدائى از ته چاه شنيد. دختر جلو رفت، به سر چاه رسيد، ديد صداى آدميزاد است گفت: 'تو کى هستى که از ته چاه صدايت مىآيد؟' صدائى شنيد که تو را به خدا مرا نجات بده هر آرزوئى که دارى برآورده خواهم کردم. دختر گفت: 'من کمند ندارم تا تو را بيرون آورم.' از ته چاه صدا آمد که کمند نمىخواهد من کليدى از چاه بيرون مىاندازم، کليد را بردارد و بهسوى مغرب برو. کوهى است که در آن کوه غارى وجود دارد. وارد غار مىشوي، جلو مىروي، غار دو راه دارد. از سمت چپ مىروى به صندوقهائى مىرسي. صندوق اول و دوم و سوم را باز نکن، به صندوق چهارمى که رسيدى در صندوق را باز کن. در آن شيشه روغنى است بردار و به سر چاه بياور و به من بده. من خودم را چرب مىکنم و از چاه بيرون مىآيم و خواستههاى تو را برآورده مىکنم. دختر کليد را برداشت و به کوه رفت اما وقتى به صندوقها رسيد همه را يکى پس از ديگرى باز کرد. در داخل هريک از آنها مقدار زيادى جواهر ديد که چشم دختر را خيره ساخت. جواهرات او را به هوس انداخت و چشمش از ديدن طلا و جواهر سياهى رفت. خلاصه شيشه را برداشت و به سر چاه رسيد شيشه را به چاه انداخت. ديرى نگذشت که دختر ديد ديو غولآسائى جلوى او ايستاده است. ديو به دختر گفت: 'اگر اينکار را نکرده بودى تو را به هر طريقى که بود نابود مىکردم اما حالا هر چه بخواهى به تو مىدهم.' |
دختر گفت: 'اى ديو من فقط طلا و جواهرات صندوقها را مىخواهم و ديگر هيچ.' |
ديو گفت: 'شرطى داره.' |
دختر گفت: 'چه شرطي؟' |
ديو گفت: 'بايد با من ازدواج کني.' |
دختر گفت: 'من برادرى دارم که اگر تو را ببيند با يک ضربه شمشير به دو نيم خواهد کرد.' ديو گفت: 'از اينجا مىرويم تا او ما را پيدا نکند و از دست او در امان باشيم.' دختر که چشمش را مال و منال دنيا کور کرده بود همه چيز را فراموش کرد و مثل ديوانهها خنديد و گفت: 'او را مىکشيم، اگر او را نکشيم هر کجا برويم ما را پيدا مىکند.' |
ديو و دختر نقشهاى کشيدند. ديو گفت: 'برادرت که از شکار آمد فردا ديگر نگذار به شکار برود. به او بگو که من تنها هستم و حوصلهام سر مىرود. اگر مرا دوست دارى پيش من بمان و به هر طريقي، نگذار که به شکار برود. بعد که نرفت بگو بيا شرطى ببنديم و يکديگر را با طناب ببنديم، ببينيم کداميک قوىتر است. وقتى او تو را بست چون تو را دوست دارد محکم نمىبندد ولى تو وقتى او را با طناب بستى محکم ببند تا نتواند خودش را باز کند و بعد که اينکار را کردى موهائى را که من به تو مىدهم آتش بزن، همان موقع آنجا حاضر مىشوم، دختر قبول کرد و با ديو خداحافظى کرد و به چادر برگشت. |
شاهزاده آفتاب که به نوک کوه رسيد از شکار برگشت و شکار را قطعه قطعه کرد. مقدارى از آن را پخت و پيش خواهرش آورد و خوردند و با هم صحبت کردند. |
شاهزاده گفت: 'خواهر عزيزم از خط بيرون نرفتي؟' |
دختر گفت: 'نه.' |
شاهزاده گفت: 'حتى پايت را از خط بيرون نگذاشتي؟' |
خواهرش جواب داد: 'خير.' |
آن شب را ابراهيم تا پاسى از شب بيدار ماند و با خواهر خود درباره آيندهشان صحبت کردند ولى خواهر در فکر جواهرات بود. صبح شد از خواب که بيدار شدند ابراهيم غذائى درست کرده و صبحانهاى خوردند و گفت: 'خواهر امروز هم اينجا بمان تا من به شکار بروم و سرى به بيابان بزنم تا ببينم از کدام طرف بايد برويم.' خواهر گفت: 'برادر من اينجا تنها هستم، حوصلهام سر مىرود. خواهش مىکنم نرو.' |
ابراهيم قبول کرد و ماند. مدتى گذشت شرط بستند که يکديگر را با طناب ببندند تا ببينند کداميک مىتواند طناب را باز کند. ابراهيم چون خواهرش را دوست داشت اينکار را خيلى آرام انجام داد و طناب را شل بست. نوبت خواهر که شد طناب را محکم بست، بعد موهاى ديو را آتش زد. ابراهيم که نتوانست طناب را باز کند به خواهرش گفت: 'تو پرنده شدى حالا مرا باز مىکني؟' خواهر قهقههاى سر داد و خنديد و گفت: 'برادر جان ديگر باز نمىشوي.' |
همچنین مشاهده کنید
- بهرام قهرمان(۲)
- میراث سه برادر
- کولی دختر
- خسیس
- اوغچه پرین
- دختر نارنج و ترنج(۲)
- انگشتر زنها مارون
- حکایت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانی)
- میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار (۲)
- خزانهٔ دزدها
- طوطی
- پشمالو
- قصاب و تاجر و قاضی
- آه دختر کوچک بازرگان
- بلال آقا
- کوزهٔ شکمو
- سه برادر که شاگرد عموشون شدند
- گرگ کور و روزیش
- غلام (۳)
- مرد و فرشته
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست