چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

کلاغ و جُفتیار


بودند و ما نبوديم. و خدا بود و بنده نبود.
جفتيارى بود که هر سال در فصل بهار پس از زحمات زياد زمينى را شخم مى‌زد و در آن تخم مى‌پاشيد. اما پس از پاشيدن نخود، کلاغى عادت کرده بود که تمام نخودها را برچيند و بخورد. جفتيار درمانده شده بود که چه کار بکند.
جفتيار نشست و فکر کرد و پس از مدتى تصميم گرفت برود و مقدارى قير تهيه کند و روى سنگ بريزد تا وقتى کلاغ آمد و روى سنگ نشست پايش در قير بماند و نتواند پرواز کند.
جفتيار رفت و قير تهيه کرد و ريخت روى سنگ نشست پاهايش در قير فرو رفت و نتوانست فرار کند.
جفتيار کلاغ را گرفت و گفت: الان بايد تو را بکشم. تو مرا بيچاره کرده‌اي.
جفتيار همين که خواست کلاغش را بکشد کلاغ به حرف آمد و گفت: 'اى مرد تو را به خدا مرا نکش. من به تو چيزى مى‌دهم که يک عمر در رفاه و آسايش باشي.
جفتيار گفت: چه به من مى‌دهي؟
کلاغ گفت: سه تا از پر خودم را به تو مى‌دهم. اولى را آتش بزن يک سفره، و يک دورى (بشقاب) براى تو آماده مى‌شود. به آنها بگو: سفره نان دورى پلاو (پلو) بلافاصله نان و پلو براى شما حاضر مى‌شود.
مرد به خانه آمد. پر اول را کز داد. سفره و دورى حاضر شد.
مرد گفت: سفره نان، دورى پُر از پُلو شد.
مرد جفتيار، مدتها با زنش و بچه‌هايش با اين سفره و دورى زندگى خوشى داشتند. تا اينکه يک شب زن به مرد گفت: 'اى مرد بهتر است ما يک روز تمام مردم را به ناهار دعوت کنيم تا ببينم اين سفره و دورى مى‌تواند به آنها غذا بدهد يا نه!
مرد قبول کرد و فردا رفتند و مردم را به ناهار دعوت کردند. از جملهٔ ميهمانان يک‌نفر پولدار و دولتمند هم بود. مرد دولتمند موقع ناهار ديد که نه دودى و نه تنورى و نه آتشي؛ اما تا دلت بخواهد نان و غذا فراوان است.
دولتمند کنجکاو شد و خوب به اطراف نگاه کرد و ديد و ديد که مرد ميزبان دائم مى‌گويد: سفره نان، دورى پلو.
دولتمند فهميد که قضيه از چه قرار است. وقتى به خانه رفت و به آدم‌هاى خود دستور داد که بروند و آن مرد را دستگير کنند. آنها رفتند و جفتيار بيچاره را کشان‌کشان آرودند و آنقدر کتک زدند تا سفره و دورى را از او گرفتند.
مرد جفتيار کتک خورده و زخمى و مال‌باخته در ته اتاق خانهٔ خودش به حالت مرگ افتاد و ناله‌اش به آسمان رفت.
پس از اينکه کمى بهبود يافت به‌طرف زمين رفت. کلاغ آنجا بود جريان را براى کلاغ بازگو کرد.
کلاغ گفت: آخر اى بدبخت ميهمانى دادنت براى چه بود. چرا سرت را پايين نينداختى و به زندگى خودت ادامه ندادي؟
جفتيار گفت: اى کلاغ اين در اثر وسوسه‌هاى زنم بود. اشتباه کردم.
کلاغ گفت: حالا برو و پر دوم را کز بده. الاغى حاضر مى‌شود. به الاغ بگو: خرکه چُش. خر برايت خرما مى‌اندازد. با آن خرما گذاران کن.
مرد جفتيار رفت و پر دوم را آتش زد. الاغى حاضر شد. مرد گفت: 'خرکه چُش.'
خر خرماى فراوانى پس داد. با اين خرما آنها مدت‌ها زندگى کردند.
يک‌روز مرد جفتيار يک گونى گندم بر گردهٔ خر گذاشت و به‌طرف آسياب ده که آرد کند. وقتى به آسياب رسيد، به آسيابان گفت: اى آسيابان مبادا به اين خر بگوئى خرگه چش.
آسيابان گفت: اى بابا چه مى‌گوئى خرکه چش يعنى چه!
جفتيار گفت: آقا من مى‌گويم نگو چش مگر نمى‌شنوي؟
آسيابان گفت:باشد ديگر نمى‌گويم.
حفتيار به خانه رفت. آسيابان وقتى تنها ماند با خود گفت: بگذار بگويم چش تا ببينم چه مى‌شود.
آسيابان نزديک خر رفت و گفت: خرکه چُش
خر شروع کرد به انداختن خرما. آسيابان خيلى خوشحال شد و با خود گفت: آها اين خر براى من خوب است. به درد آن جفتيار نمى‌خورد. پس رفت و خر را پنهان کرد.
خلاصه آسيابان گندم جفتيار را آسياب کرد و مرد آمد. وقتى خواست آرد خود را ببرد، هر چه اين‌طرف گشت آن‌طرف گشت خر را پيدا نکرد. از آسيابان پرسيد: 'اى خالو اين خر مرا نديدي؟'
آسيابان گفت: نه من نمى‌دانم کجا رفت.
جفتيار ناچار آرد را به گرده گرفت و به خانه رفت.
زنش پرسيد: اى مرد پس خر را چه کردي؟
جفتيار گفت: خر گم شد. هر چه گشتم پيدايش نکردم. مثل اينکه فرار کرده. چند روزى گذشت. باز هم زندگى بر جفتيار و اهل و عيالش سخت شد.
دوباره بلند شد و رفت دنبال کلاغ. کلاغ را کنار زمين پيدا کرد.
کلاغ گفت: ها جفتيار باز چه شده؟
جفتيار گفت: حال قضيه از اين قرار است که خرم گم شده است.
کلاغ گفت: پر سوم را آتش بزن. کدوئى حاضر مى‌شود. کدو را بردار و برو در خانهٔ آن مرد دولتمند که سفره و دورى تو را برده و به کدو بگو: اى کدو وَقل وَل. (به پا و به گردن بزن) بعد از آن ببرش نزد آسيابان و آن را کنار آسياب بگذار و بگو: اى کدو وقل ومل.
جفتيار در بين راه با خود گفت ببينم اين کلاغ راست مى‌گويد يا نه؟ پر را کز داد. کدوئى پيدا شد. جفتيار به کدو گفت: اى کدو وقُلِمُ وَمِلم (به پايم و به گردنم بزن)
ناگهان چندين نفر چماق به دست بيرون آمدند و آنقدر به جفتيار زدند که جفتيار فرياد زد: اى کدو بس، اى کدو بس. به محض شنيدن اين حرف، چماقدارها توى کدو رفتند.
مرد کدو را به در خانهٔ مرد ثروتمند برد. او را صدا زد. مرد ثروتمند از خانه بيرون آمد. جفتيار گفت: اى مرد سفره و دورى‌ام را بده.
ثروتمند گفت: اى ديوانه چرا چرت و پرت مى‌گوئي. برو گمشو تا دستور نداده‌ام استخوانهايت را خورد کنند.
جفتيار به کدو گفت: اى کدو وقل ومل
چماقدارها بيرون آمدند و مرد دولتمند را به باد چماق گرفتند. آنقدر او را کوبيدند که فرياد زد: اى بابا برويد و آن سفره و دورى را بياوريد و به صاحبش بدهيد.
جفتيار سفره و دورى را گرفت و رفت به سراغ آسيابان، آسيابان را صدا زد و به او گفت: خر مرا تو برده‌اي. آن را به من برگردان.
آسيابان گفت: چرا حرف مفت مى‌زني! راهت را بگير و برو وگرنه هر چه ديدى از چشم خودت ديدي!
جفتيار به کدو گفت: وقل ومل
چماقدارها بيرون آمدند و آسيابان را کوبيدند. فرياد کنان دويد و رفت و خر را آرود و به جفتيار داد.
جفتيار گفت: اى کدو بس. کى کدو بس.
چماقدارها به سر جاى خود رفتند.
جفتيار سفره و دورى و الاغ را برداشت و به‌طرف خانهٔ خودش به راه افتاد. وقتى به خانه رسيد زن و بچه‌هايش خيلى خوشحال شدن و بقيهٔ عمر را با هم به خوشى گذراندند.
- کلاغ و جفتيار
- افسانه‌ها و نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى ـ ص ۳۴۰
- گردآرونده : على‌اشرف دوريشيان
- نشر روز، چاپ اول ۱۳۶۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید