نشستنگه رود و می ساختند |
|
ز بیگانه خیمه بپرداختند |
پرستندگان ایستاده بپای |
|
ابا بربط و چنگ و رامش سرای |
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ |
|
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ |
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر |
|
سراپرده آراسته سربسر |
می سالخورده
بجام بلور |
|
برآورده با بیژن گیو شور |
سه روز و سه شب شاد بوده بهم |
|
گرفته برو خواب مستی ستم |
چو هنگام رفتن فراز آمدش |
|
بدیدار بیژن نیاز آمدش |
بفرمود تا داروی هوشبر |
|
پرستنده آمیخت با نوشبر |
بدادند مر بیژن گیو را |
|
مر آن نیک دل نامور نیو را |
منیژه چو بیژن دژم روی ماند |
|
پرستندگان را بر خویش خواند |
عماری بسیچید رفتن براه |
|
مر آن خفته را اندر آن جایگاه |
ز یک سو نشستنگه کام را |
|
دگر ساخته جای آرام را |
بگسترد کافور بر جای خواب |
|
همی ریخت بر چوب صندل گلاب |
چو آمد بنزدیک شهر اندرا |
|
بپوشید بر خفته بر چادرا |
نهفته بکاخ اندر آمد بشب |
|
به بیگانگان هیچ نگشاد لب |
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت |
|
نگار سمن بر در آغوش یافت |
بایوان افراسیاب اندرا |
|
ابا ماه رخ سر ببالین برا |
بپیچید بر خویشتن بیژنا |
|
بیزدان بنالید ز آهرمنا |
چنین گفت کای کردگار ار مرا |
|
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا |
ز گرگین تو خواهی مگر کین من |
|
برو بشنوی درد و نفرین من |
که او بد مرا بر بدی رهنمون |
|
همی خواند بر من فراوان فسون |
منیژه بدو گفت دل شاددار |
|
همه کار نابوده را باد دار |
بمردان ز هر گونه کار آیدا |
|
گهی بزم و گه کارزار آیدا |
ز هر خرگهی گل رخی خواستند |
|
بدیبای رومی بیاراستند |
پری چهرگان رود برداشتند |
|
بشادی همه روز بگذاشتند |
چو بگذشت یک چندگاه این چنین |
|
پس آگاهی آمد بدربان ازین |
نهفته همه کارشان بازجست |
|
بژرفی نگه کرد کار از نخست |
کسی کز گزافه سخن راندا |
|
درخت بلا را بجنباندا |
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست |
|
بدین آمدن سوی توران چراست |
بدانست و ترسان شد از جان خویش |
|
شتابید نزدیک درمان خویش |
جز آگاه کردن ندید ایچ رای |
|
دوان از پس پرده برداشت پای |
بیامد بر شاه ترکان بگفت |
|
که دختت ز ایران گزیدست جفت |
جهانجوی کرد از جهاندار یاد |
|
تو گفتی که بیدست هنگام باد |
بدست از مژه خون مژگان
برفت |
|
برآشفت و این داستان باز گفت |
کرا از پس پرده دختر بود |
|
اگر تاج دارد بداختر بود |
کرا دختر آید بجای پسر |
|
به از گور داماد ناید بدر |
ز کار منیژه دلش خیره ماند |
|
قراخان سالار را پیش خواند |
بدو گفت ازین کار ناپاک زن |
|
هشیوار با من یکی رای زن |
قراخان چنین داد پاسخ بشاه |
|
که در کار هشیارتر کن نگاه |
اگر هست خود جای گفتار نیست |
|
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست |
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد |
|
پر از خون دل و دیده پر آب زرد |
زمانه چرا بندد این بند من |
|
غم شهر ایران و فرزند من |
برو با سواران هشیار سر |
|
نگه دار مر کاخ را بام و در |
نگر تا که بینی بکاخ اندرا |
|
ببند و کشانش بیار ایدرا |
چو گرسیوز آمد بنزدیک در |
|
از ایوان خروش آمد و نوش و خور |
غریویدن چنگ و بانگ رباب |
|
برآمد ز ایوان افراسیاب |
سواران در و بام آن کاخ شاه |
|
گرفتند و هر سو ببستند راه |
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید |
|
می و غلغل نوش پیوسته دید |
سواران گرفتندگرد اندرش |
|
چو سالار شد سوی بسته درش |
بزد دست و برکند بندش ز جای |
|
بجست از میان در اندر سرای |
بیامد بنزدیک آن خانه زود |
|
کجا پیشگه مرد بیگانه بود |
ز در چون به بیژن برافگند چشم |
|
بچوشید خونش برگ بر ز خشم |
در آن خانه سیصد پرستنده بود |
|
همه با رباب و نبید و سرود |
بپیچید بر خویشتن بیژنا |
|
که چون رزم سازم برهنه تنا |
نه شبرنگ با من نه رهوار بور |
|
همانا که برگشتم امروز هور |
ز گیتی نبینم همی یار کس |
|
بجز ایزدم نیست فریادرس |
کجا گیو و گودرز کشوادگان |
|
که سر داد باید همی رایگان |
همیشه بیک ساق موزه درون |
|
یکی خنجری داشتی آبگون |
بزد دست و خنجر کشید از نیام |
|
در خانه بگرفت و برگفت نام |
که من بیژنم پور کشوادگان |
|
سر پهلوانان و آزادگان |
ندرد کسی پوست بر من مگر |
|
همی سیری آید تنش را ز سر |
وگر خیزد اندر جهان رستخیز |
|
نبیند کسی پشتم اندر گریز |
تو دانی نیاکان و شاه مرا |
|
میانیلان پایگاه مرا |
وگر جنگ سازند مر جنگ را |
|
همیشه بشویم بخون چنگ را |
ز تورانیان من بدین خنجرا |
|
ببرم فراوان سران را سرا |
گرم نزد سالار توران بری |
|
بخوبی برو داستان آوری |
تو خواهشگری کن مرا زو بخون |
|
سزد گر بنیکی بوی رهنمون |
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی |
|
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی |
بدانست کو راست گوید همی |
|
بخون ریختن دست شوید همی |
وفا کرد با او بسوگندها |
|
بخوبی بدادش بسی پندها |
بپیمان جدا کرد زو خنجرا |
|
بخوبی کشیدش ببند اندرا |
بیاورد بسته بکردار یوز |
|
چه سود از هنرها چو برگشت روز |
چنینست کردار این گوژپشت |
|
چو نرمی بسودی بیابی درشت |
چو آمد بنزدیک شاه اندرا |
|
گو دست بسته برهنه سرا |
برو آفرین کردکای شهریار |
|
گر از من کنی راستی خواستار |
بگویم ترا سربسر داستان |
|
چو گردی بگفتار همداستان |
نه من بزرو جستم این جشنگاه |
|
نبود اندرین کار کس را گناه |
از ایران بجنگ گراز آمدم |
|
بدین جشن توران فراز آمدم |
ز بهر یکی باز گم بوده را |
|
برانداختم مهربان دوده را |
بزیر یکی سرو رفتم بخواب |
|
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب |
پری دربیامد بگسترد پر |
|
مرا اندر آورد خفته ببر |
از اسبم جدا کرد و شد تا براه |
|
که آمد همی لشکر و دخت شاه |
سوران پراگنده بر گرد دشت |
|
چه مایه عماری بمن برگذشت |
یکی چتر هندی برآمد ز دور |
|
ز هر سو گرفته سواران تور |
یکی کرده از عود مهدی میان |
|
کشیده برو چادر پرنیان |
بدو اندرون خفته بت پیکری |
|
نهاده ببالین برش افسری |
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد |
|
میان سواران درآمد چو باد |
مرا ناگهان در عماری نشاند |
|
بران خوب چهره فسونی بخواند |
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب |
|
نجنبید و من چشم کرده پر آب |
گناهی مرا اندرین بوده نیست |
|
منیژه بدین کار آلوده نیست |
پری بیگمان بخت برگشته بود |
|
که بر من همی جادوی آزمود |
چنین بد که گفتم کم و بیش نه |
|
مرا ایدر اکنون کس و خویش
نه |
چنین داد پاسخ پس افراسیاب |
|
که بخت بدت کرد بر تو شتاب |
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند |
|
همی رزم جستی به نام بلند |
کنون چون زنان پیش من بسته دست |
|
همی خواب گویی به کردار مست |
بکار دروغ آزمودن همی |
|
بخواهی سر از من ربودن همی |
بدو گفت بیژن که ای شهریار |
|
سخن بشنو از من یکی هوشیار |
گرازان بدندان و شیران بچنگ |
|
توانند کردن بهر جای جنگ |
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان |
|
توانند کوشید با بدگمان |
یکی دست بسته برهنه تنا |
|
یکی را ز پولاد پیراهنا |
چگونه درد شیر بی چنگ تیز |
|
اگر چند باشد دلش پر ستیز |
اگر شاه خواهد که بنید ز من |
|
دلیری نمودن بدین انجمن |
یکی اسب فرمای و گرزی گران |
|
ز ترکان گزین کن هزار از سران |
|