همه ژنده پیلان و لشکر براند |
|
جهان تیره شد روشنایی نماند |
خروشید کای نامداران جنگ |
|
چه دارید بر خویش تن جای تنگ |
ممانید بر پیش صندوق و پیل |
|
سپاهست بیکار بر چند میل |
سوی میمنه میسره برکشید |
|
ز قلب و ز صندوق برتر کشید |
بفرمود تا جهن رزم آزمای |
|
رود با تگینال لشکر ز جای |
برد دو هزار آزموده سوار |
|
همه نیزهدار از در کارزار |
بر مسیره شیر جنگیطبرد |
|
بشد تیز با نامداران گرد |
چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید |
|
که خورشید گشت از جهان ناپدید |
سوی آوه و سمنکنان کرد روی |
|
که بودند شیران پرخاشجوی |
بفرمود تا بر سوی میسره |
|
بتابند چون آفتاب از بره |
برفتند با نامور ده هزار |
|
زرهدار با گرزهی گاوسار |
بشماخ سوری بفرمود شاه |
|
که از نامداران ایران سپاه |
گزین کن ز جنگ آوران دههزار |
|
سواران گرد از در کارزار |
میان دو صف تیغها بر کشید |
|
مبینید کس را سر اندر کشید |
دو لشکر برینسان بر آویختند |
|
چنان شد که گفتی برآمیختند |
چکاچاک برخاست از هر دو روی |
|
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی |
چو برخاست گرد از چپ و دست راست |
|
جهاندار خفتان رومی بخواست |
بیک سو کشیدند صندوق پیل |
|
جهان شد بکردار دریای نیل |
بجنبید با رستم از قبلگاه |
|
منوشان خوزان لشکر پناه |
برآمد خروشیدن بوق و کوس |
|
بیک دست خسرو سپهدار طوس |
بیاراسته کاویانی درفش |
|
همه پهلوانان زرینه کفش |
به درد دل از جای برخاستند |
|
چپ شاه لشکر بیاراستند |
سوی راستش رستم کینه جوی |
|
زواره برادرش بنهاد روی |
جهاندیده گودرز کشوادگان |
|
بزرگان بسیار و آزادگان |
ببودند بر دست رستم بپای |
|
زرسب و منوشان فرخنده رای |
برآمد ز آوردگاه گیر و دار |
|
ندیدند ز آنگونه کس کارزار |
همه ریگ پر خسته و کشته بود |
|
کسی را کجا روز برگشته بود |
ز بس کشته بردشت آوردگاه |
|
همی راندند اسب بر کشته گاه |
بیابان بکردار جیحون ز خون |
|
یکی بی سر و دیگری سرنگون |
خروش سواران و اسبان ز دشت |
|
ز بانگ تبیره همی برگذشت |
دل کوه گفتی بدرد همی |
|
زمین با سواران بپرد هیم |
سر بی تنان و تن بی سران |
|
چرنگیدن گرزهای گران |
درخشیدن خنجر و تیغ تیز |
|
همی جست خورشید راه گریز |
بدست منوچر بر میمنه |
|
کهیلا که صد شیر بد یک تنه |
جرنجاش بر میسره شد تباه |
|
بدست فریبرز کاوس شاه |
یکی باد و ابری سوی نیمروز |
|
برآمد رخ هور گیتی فروز |
تو گفتی که ابری برآمد سیاه |
|
ببارید خون اندر آوردگاه |
بپوشید و روی زمین تیره گشت |
|
همی دیده از تیرگی خیره گشت |
بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب |
|
دل شاه ترکان بجست از نهیب |
ز جوش سواران هر کشوری |
|
ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری |
سواران شمشیر زن سی هزار |
|
گزیده سوارن خنجر گزار |
دگرگونه جوشن دگرگون درفش |
|
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش |
نگه کرد گرسیوز از پشت شاه |
|
بجنگ اندر آورد یکسر سپاه |
سپاهی فرستاد بر میمنه |
|
گرانمایگان یکدل و یک تنه |
سوی میسره همچنین لشکری |
|
پراگنده بر هر سویی مهتری |
سواران جنگاوران سی هزار |
|
گزیده همه از در کارزار |
چو گرسیوز از پشت لشکر برفت |
|
بپیش برادر خرامید تفت |
برادر چو روی برادر بدید |
|
بنیرو شد و لشکر اندر کشید |
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر |
|
بپوشید روی هوا را بتیر |
چو خورشید را پشت باریک شد |
|
ز دیدار شب روز تاریک شد |
فریبنده گرسیوز پهلوان |
|
بیامد بپیش برادر نوان |
که اکنون ز گردان که جوید نبد |
|
زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد |
سپه بازکش چون شب آمد مکوش |
|
که اکنون برآید ز ترکان خروش |
تو در جنگ باشی سپه در گریز |
|
مکن با تن خویش چندین ستیز |
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش |
|
ز تندی نبودش بگفتار گوش |
برانگیخت اسب از میان سپاه |
|
بیامد دمان با درفش سیاه |
از ایرانیان چند نامی بکشت |
|
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت |
دو شاه دو کشور چنین کینه دار |
|
برفتند با خوار مایه سوار |
ندیدند گرسیوز و جهن روی |
|
که او پیش خسرو شود رزمجوی |
عنانش گرفتند و بر تافتند |
|
سوی ریگ آموی بشتافتند |
چنو بازگشت استقیلا چو گرد |
|
بیامد که با شاه جوید نبرد |
دمان شاه ایلا بپیش سپاه |
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه |
نبد کارگر نیزه بر جوشنش |
|
نه ترس آمد اندر دل روشنش |
چو خسرو دل و زور او را بدید |
|
سبک تیغ تیز از میان برکشید |
بزد بر میانش بدو نیم کرد |
|
دل برز ایلا پر از بیم کرد |
سبک برز ایلا چو آن زخم شاه |
|
بدید آن دل و زور و آن دستگاه |
بتاریکی اندر گریزان برفت |
|
همی پوست بر تنش گفتی بکفت |
سپه چون بدیدند زو دستبرد |
|
بورد گه بر نماند ایچ گرد |
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود |
|
کجا پشت خود را بدیشان نمود |
ز تورانیان او چو آگاه شد |
|
تو گفتی برو روز کوتاه شد |
چو آوردگه خوار بگذاشتند |
|
بفرمود تا بانگ برداشتند |
که این شیر مردی ز زنگ شبست |
|
مرا باز گشتن ز تنگ شبست |
گر ایدونک امروز یکبار باد |
|
ترا جست و شادی ترا در گشاد |
چو روشن کند روز روی زمین |
|
درفش دلفروز ما را ببین |
همه روی ایران چو دریا کنیم |
|
ز خورشید تابان ثریا کنیم |
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز |
|
بلکشر گه خویش رفتند باز |
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت |
|
سپهر از بر کوه ساکن بگشت |
سپهدار ترکان بنه بر نهاد |
|
سپه را همه ترگ و جوشن بداد |
طلایه بفرمود تا ده هزار |
|
بود ترک بر گستوان ور سوار |
چنین گفت با لشکر افراسیاب |
|
که من چون گذر یابم از رود آب |
دمادم شما از پسم بگذرید |
|
بجیحون و زورق زمان مشمرید |
شب تیره با لشکر افراسیاب |
|
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب |
همه روی کشور به بی راه و راه |
|
سراپرده و خیمه بد بی سپاه |
سپیده چو از باختر بردمید |
|
طلایه سپه را بهامون ندید |
بیامد بمژده بر شهریار |
|
که پردخته شد شاه زین کارزار |
همه دشت خیمهست و پردهسرای |
|
ز دشمن سواری نبینم بجای |
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک |
|
نیایش کنان پیش یزدان پاک |
همی گفت کای روشن کردگار |
|
جهاندار و بیدار و پروردگار |
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور |
|
تو کردی دل و چشم بدخواه کور |
ز گیتی ستمکاره را دور کن |
|
ز بیمش همه ساله رنجور کن |
چو خورشید زرین سپر برگرفت |
|
شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت |
جهاندار بنشست بر تخت عاج |
|
بسر برنهاد آن دلفروز تاج |
نیایش کنان پیش او شد سپاه |
|
که جاوید باد این سزاوار گاه |
شد این لشکر از خواسته بینیاز |
|
که از لشکر شاه چین ماند باز |
همی گفت هر کس که اینت فسوس |
|
که او رفت با لشکر و بوق وکوس |
شب تیره از دست پرمایگان |
|
بشد نامداران چنین رایگان |
بدیشان چنین گفت بیدار شاه |
|
که ای نامداران ایران سپاه |
چو دشمن بود شاه را کشته به |
|
گر آواره از جنگ برگشته به |
چو پیروزگر دادمان فرهی |
|
بزرگی و دیهیم شاهنشهی |
ز گیتی ستایش مر او را کنید |
|
شب آید نیایش مر او را کنید |
که آنرا که خواهد
کند شوربخت |
|
یکی بی هنر برنشاند بتخت |
ازین کوشش و پرسشت رای نیست |
|
که با داد او بنده را پای نیست |
بباشم بدین رزمگه پنج روز |
|
ششم روز هرمزد گیتی فروز |
|