جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

کُر کچل


کُر (۱) کچلى بود که در دهى با ننه‌اش زندگى مى‌کرد. مالکى هم که داراى زمين‌هاى فراوان بود صاحب آن ده بود که براى فروش و تجارت، پياز مى‌کاشت. يک روز مالک متوجه شد که گله‌اى کلاغ سياه دارند تند و تند پيازها را با منقار از خاک در مى‌آورند و مى‌خورند. آخر قحط‌سالى بدى آمده بود و هر روز چندين نفر از گرسنگى مى‌مردند.
(۱) . پسر
مالک هر چه به‌طرف کلاغ‌ها سنگ انداخت فايده نبخشيد. چاره‌اى انديشيد و دنبال آدم بيکاره‌اى گشت و تا به کُر کچل برخورد و ديد از کر کچل بهتر نيست.
با حيله و چاپلوسى جلو رفت و گفت:
'اى کر کچل پدر تو مرد شجاعى بود و تو فرزند او هستي. بايد ثابت کنى که مانند پدرت شجاع و دلير هستي. مى‌دانى که کلاغ‌ها چه به روزگارم آورده‌اند؟'
کُر کچل با حيرت گفت: 'نه، چه آورده‌اند!'
مالک گفت: 'همهٔ پيازها را خورده‌اند و امسال همه از گرسنگى تلف مى‌شويم. بيا و روزانه کلاغ‌ها را فرارى بده و من در عوض يک من آرد به تو مى‌دهم.'
کُر کچل هم قبول کرد. از فردا مشغول سنگ پرانى و فرارى دادن کلاغ‌ها شد. هر چه آنها را مى‌پراند، دوباره مى‌آمدند. شب که خسته و کوفته به خانه رفت، حال و حکايت را به ننه‌اش گفت.
ننه کُر کچل پيرزن دنيا ديده‌اى بود گفت:
'دام بگذار و آنها را بگير.'
فردا کُر کچل دامى ساخت و کار گذاشت و خاشاک روى آن ريخت. از قضا ملکهٔ کلاغ‌ها که با ناز مى‌خراميد و پيازها را با منقار سوراخ مى‌کرد و مى‌خورد پايش در دام افتاد و گرفتار شد. هر چه قارقار کرد و بال و پر زد، سودى نداشت. کر کچل فورى او را گرفت و گفت: 'حالا بايد تو را به نزد مالک ببرم.'
ملکهٔ کلاغ‌ها گفت: 'اى کُر کچل مرا آزاد کن که در مقابل چيزى به تو مى‌دهم که همتايش در دنيا نيست.'
کر کچل گفت: 'چه مى‌‌دهي؟'
ملکهٔ کلاغ‌ها گفت: 'ديگ کوچکى به تو مى‌دهم که تا بگوئى 'دى‌لکه بجوش، پرت آش و گوشت.' فورى هر چه دستور داده‌اى حاضر مى‌شود.
کُر کچل که خيلى دلش آش مى‌خواست. قبول کرد و ملکه را رها ساخت. ملکهٔ کلاغ‌ها ديگ کوچکى به کُر کچل داد و گفت: 'به شرطى که ديگر وام براى ما نگذاري.'
کچل خوشِلى خوشان ديگ را به نزد ننه‌اش برد و حکايت ملکهٔ کلاغ‌ها و خاصيت ديگ را بازگو کرد. ننه کچل چون خيلى فقير و بيچاره بود هى مى‌گفت: 'دى لکه بجوش، پرت جواهر. پرت لباس. پرت آش و گوشت.' و هر چه مى‌خواست از خوردنى و پوشيدنى حاضر مى‌شد.
يک‌روز که ننهٔ کُر کچل به حمام رفته بود و لباس تازه و جواهر به خود آويخته بود. استاد حمامى با تعجب پرسيد: 'ننه کچل ماشاالله کار و بار آقاى کچل خوب شده!'
ننه کچل با شادى گفت: 'نه والا. اما اگر رازى را بگم فاش نمى‌کني؟'
استاد حمامى که آدم چاپلوسى بود گفت: 'نه به خدا به کسى نمى‌گويم.'
ننهٔ کچل گفت: 'والا کچل بيچاره يک ديگ کوچکى آورده و هر چه بخواهى تا بگوئي: 'دى لکه بجوش، پرت آش گوشت. فورى حاضر مى‌کنه.'
استاد حمامى خوشحال شد و براى گرفتن انعام و خوش خدمتى نزد پادشاه رفت و همهٔ قضيه را برملا کرد.
پادشاه که آدم طمع‌کارى بود با خود گفت: 'ديگ را از کُر کچل مى‌گيرم و سرشان را کلاه مى‌گذارم.'
فردا صبح فراش‌باشى را با چند نفر از ملازمان فرستاد و ديگ را به زور از ننهٔ کر کچل گرفتند. شب که کر کچل به خانه آمد، ديد ننه‌اش گريه مى‌کند. علت را پرسيد. ننه‌اش گفت: 'اى پسرم، پادشاه از قضيه ديگ با خبر شد و آن را از من به زور گرفت.'
کر کچل گفت: 'اى ننهٔ خوبم. ناراحت نباش.'
فردا دوباره دامى ساخت و بر سر کشت پياز پنهان کرد و دوباره ملکهٔ کلاغ‌ها را اسير کرد و گفت: 'اى ملکه! پادشاه ديگ را به زرو از ننه‌ام گرفت. بايد چيزى بدهى که با آن بتوانم به جنگ پادشاه بروم و ديگ را بستانم.
ملکهٔ کلاغ‌ها کمى فکر کرد و گفت: 'چيزى به تو مى‌دهم که ديگر نشود او را از تو بستانند. من وردى به تو ياد مى‌دهم که هر چه بخواهى با خواندن آن ورد حاجت تو برآورده مى‌شود.'
و وردى را به کر کچل ياد داد و رفت.
کر کچل که از پادشاه دل خونى داشت با خود با خود گفت: 'بايد ديگ را از پادشاه پس بگيرم و مردم را از قحطى و گرسنگى برهانم.'
فردا ورد را خواند و گفت: 'سپاهى مى‌خواهم.' که فورى فوج فوج سرباز ظاهر شدند. کر کچل لباس جنگ پوشيد و سوار اسب شد و به‌طرف قصر پادشاه حرکت کرد.
از اين طرف بشنو: ديده‌بان‌ها به پادشاه خبر دادند که سپاهى گران به‌طرف قصر تو مى‌آيد. پادشاه با عجله سپاهى را براى مقابله فرستاد.
در بيرون شهر سپاه پادشاه در مقابل لشکر کر کچل شکست سختى خوردند و کر کچل به جلو قصر پادشاه رسيد. پادشاه که وضع را آشفته ديد گفت: 'کر کچل چه مى‌خواهي.'
کر کچل با غرور گفت: 'من ديگى را که از مادرم به زور گرفته‌آى مى‌خواهم.'
پادشاه که چاره‌اى نداشت. فورى ديگ را به کر کچل پس داد.
کر کچل هر روز مى‌گفت: 'دى لکه بجوش. پرت آش و گوشت.' و جواهر لباس و هر چه که مى‌گرفت ميان مردم فقير و گرسنه تقسيم مى‌‌کرد.
تا زد و پادشاه مرد و چون مردم شهر از کر کچل خوبى‌ها ديده بودند او را به پادشاهى برگزيدند. کچل پادشاه شد و زمين‌هاى مالک را ميان برزگران تقسيم کرد. ملکهٔ کلاغ‌ها چون اين خبر را شنيد با گلهٔ کلاغ‌ها به خدمت کرکچل آمد و گفت: 'اى کر کچل حال که به من خوبى کردى و مرا آزاد ساختى و تحويل مالک بدجنس ندادى بيا و اين چند پر را بگير و هر وقت احتياج به من داشتى يک پر را آتش بزن فورى در خدمتگزارى حاضر مى‌شوم و تو را نجات خواهم داد.' کر کچل خيلى خوشحال شد. از آن به بعد، برزگرها روى زمين‌هاى خود به کار و کشت مشغول شدند و محصول زياد شد و مردم چون کر کچل را بسيار دوست داشتند فعاليت بيشترى مى‌کردند، تا سايهٔ قحطى و گرسنگى سپرى شد و کر کچل و مردم شهر با برکت و فراوانى زندگى خوشى را شروع کردند.
- کر کچل
- افسانه‌ها و نمايشنامه‌ها کردى ـ ص ۳۳
- گردآوردنده: على‌اشرف دوريشيان
- نشر روز، چاپ اول ۱۳۶۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید