جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

دو عروس


پيرزنى بود پسرى داشت به ‌نام ابراهيم. پيرزن از راه نخ‌ريسى برٌهٔ ماده‌اى خريد و به ابراهيم داد. ابراهيم هر روز بره را به چرا مى‌برد. روزى حضرت على به اين بره برخورد و دستى به پشتش کشيد. طولى نکشيد که ابراهيم صاحب رمه‌اى شد. و اين رمه هر روز بيشتر و بيشتر شد. وضع ابراهيم و پيرزن خيلى خوب شد.
روزى درويشى به ابراهيم رسيد و پرسيد: 'در راه حضرت على چه مى‌دهي؟!' ابراهيم گفت: 'جانم، رمه‌ام به فداى حضرت علي!' درويش چوب‌دست ابراهيم را گرفت، رمه را پيش انداخت و رفت. وقتى ابراهيم به خانه آمد و ماجرا را به مادرش گفت، پيرزن او را از خانه بيرون کرد و گفت: 'ما هم بايد زندگى کنيم، برو ده بيست تائى از گوسفندها را بگير و بياور.' ابراهيم براى پيدا کردن درويش راه افتاد و رفت. شب به دروزاهٔ شهرى رسيد و در خرابه‌اى که نزديک آنجا بود، دراز کشيد.
دختر پادشاه آن شهر نامزد پسر عمويش بود اما دختر از اين وصلت ناراضى بود. پيش خودش گفت: 'من از اين شهر فرار مى‌کنم و با اولين مردى که برخوردم عروسى مى‌کنم.' يک روز تنگ غروب لباس مردانه پوشيد، مخفيانه مهر پدرش را برداشت و نامه‌اى به ميرآخور نوشت. ميرآخور تامهر پادشاه را پائين نامه ديد يک اسب تيز تک به او داد. نامه‌اى هم به خزانه‌دار نوشت. خزانه‌دار نامه را خواند و يک خورجينک سکه‌هاى طلا و يک خورجينک جواهرات به او داد. دختر خورجينک‌ها را به ترک اسب بست و به طرف دروازه شهر حرکت کرد. نامه‌اى که به دروازه‌بان نوشته بود به او داد. دروازه‌بان شهر که دروازه را بسته بود، تا چشمش به مهر پادشاه افتاد، دروزاه را باز کرد تا جوان بگذرد. او هم چهل نعل به سوى خارج شهر حرکت کرد، اما هنوز راهى نرفته بود که ناگهان اسبش شيهه کشيد و رم کرد. دختر شاه از اسب پياده شد، نگاه کرد ديد يک نفر تو خرابه خوابيده.
لگدى به او زد که: 'بلند شو. اسبم را ترساندي! بعد ياد عهد خودش افتاد و پيش خودش گفت: 'اين هر که باشد. من زنش مى‌شوم.' پسر را ترک اسب نشاند و حرکت کردند. نزديک جويباري، براى ناهار خوردن از اسب پياده شدند. دختر که لباس مردانه پوشيده بود، به پسر که همان ابراهيم بود، گفت: 'برو آب بياور!' ابراهيم لب جويبار رفت. توى آن سنگ‌ريزه‌هاى رنگارنگ و قشنگى ديد. سنگ‌ريزه‌ها را جمع کرد و آورد نشان همسفرش داد. دختر شاه تا سنگ‌ريزه‌ها را ديد دانست که گوهر شب چراغ هستند. به ابراهيم گفت: 'اين سنگ‌ريزه‌ها را ببر توى خورجينک بريز!' بعد از ناهار خوردن حرکت کردند و پس از چند روز به شهرى رسيدند. در آن شهر دلالى پيدا کردند و خانهٔ وزير را که قصد فروش آن‌را داشت خريدند. دختر شاه وارد خانه که شد لباس مردانه را از تنش درآورد و لباش زنانه پوشيد. ابراهيم او را نشناخت. دختر سذگشت خود را و عدى که با خود بسته بود، براى او تعريف کرد. جشن عروسى گرفتند و زن و شوهر شدند.
روزى زن ابراهيم گفت: 'ما در اين شهر غريب هستيم، بهتر است با پادشاه اين شهر رفت و آمد داشته باشيم.' بعد چند تا گوهر شب‌چراغ و جواهر به ابراهيم داد تا براى پادشاه ببرد. پادشاه وقتى چشمش به آن هدايا افتاد از خوشحالى مى‌خواست پر درآورد و وقتى ابراهيم را براى ناهار به خانه‌اش دعوت کرد، پادشاه فورى قبول کرد. موقع ناهار، شاه و وزيرش به خانه ابراهيم رفتند. تا چشم پادشاه به زن ابراهيم افتاد. بى‌هوش شد. به هوشش آوردند و پادشاه ناهار نخورده به قصرش برگشت در آنجا به وزيرش گفت: 'من عاشق جمال زن ابراهيم شدم، کارى بکن تا به او برسم والاٌ دستور مى‌دهم سر از تنت جدا کنند.' وزير خيلى ترسيد و گفت: 'فرصتى بدهيد تا ابراهيم را دست به‌سر کنم و زنش بر شما حلال شود.' بعد هم رفت و ابراهيم را احضار کرد و به او گفت: 'خزاانهٔ شاه را زده‌اند و گوهرى شب‌چراغ را برده‌اند. پادشاه به تو مشکوک است.
بايد از آن گوهر شب‌چراغ‌ها باز هم بياورى تا ثابت شود تو دزد نيستي.' ابراهيم چهل روز مهلت خواست و به خانه‌اش برگشت. ماجرا را به زنش گفت. با راهنمائى زن، ابراهيم به سراغ جويبار رفت. سنگ‌ريزه‌هاى زيبا را توى آب ديد. به خودش گفت: 'بهتر است بروم و معدن شب‌چراغ را پيدا کنم. در خلاف جهت حرکت آب راه افتاد تا رسيد به جائى که دخترى را سر بريده و به درختى آويزانش کرده بودند. قطره‌هاى خون از گردن دختر فرو مى‌ريخت و در آب جويبار مى‌افتاد و تبديل به شب‌چراغ مى‌شد. ابراهيم براى اينکه سر از راز دختر درآورد آنجا ماند. روز بعد ديد ديوى تنوره‌کشان از آسمان پائين آمد. ابراهيم در شکاف درختى پنهان شد. ديو وردى خواند و سر دختر را به تنش چسباند. دختر زنده شد. ديو از دختر پرسيد: 'زن من مى‌شوي؟' دختر جواب داد: 'نه! زنت نمى‌شوم.' ديو يک سيلى به دختر زد و سر از بدنش جدا کرد و تنه‌اش را به درخت آويخت و به آسمان تنوره کشيد و رفت. ابراهيم که گوسفندانش را در راه حضرت على داده بود، نظر کرده او شده بود. اين بود که توانست وردى که ديو خوانده بود ياد بگيرد.
از شکاف درخت بيرون رفت ورد را خوانده و سر دختر را به بدنش وصل کرد. دختر زنده شد. ابراهيم به دختر ياد داد که با ديو مهربانى کند و جاى شيشهٔ عمرش را بپرسد. دختر قبول کرد. ابراهيم سر او را بيد و خودش در شکاف درخت قايم شد. ساعتى بعد ديو آمد و دختر را زنده کرد. دختر با ديو مهربانى کرد و جاى شيشهٔ عمرش را پرسيد. ديو اول عصبانى شد، بعد با خودش فکر کرد: 'اين دختر چند سال است که اسير است، حالا که راضى شده زن من شود، اشکال ندارد جاى شيشهٔ عمرم را به او بگويم.' بعد به دختر گفت: 'سه تا کبوتر براى آب خوردن سرچشمه مى‌آيند. کليد محل شيشهٔ عمر من در چينه‌دان کبوتر سوم است. اين کليد انبارى است که چند اتاق تو در تو دارد. شيشهٔ عمرم در اتاق هفتمى روى تاقچه است.' دختر گفت: 'من دختر شاه پريان هستم! دختر شاه پريان نمى‌تواند زن ديو شود.' ديو سر از بدن دختر جدا کرد و رفت. ابراهيم از مخفيگاهش بيرون آمد. دختر را زنده کرد و راه افتاد رفت سرچشمه، کبوتر سوم را با تير زد و کليد را از چينه‌دانش درآورد، خودش را به اتاق هفتم رساند و شيشهٔ عمر ديو را برداشت و به سراغ دختر رفت.
در اينموقع ديو تنوره‌کشان آمد. ابراهيم به او گفت: 'من و اين دختر و سکه، جواهرات و گوهر شب‌چراغ را روى پشتت بگير و به خانه‌ام برسان.' ديو که مى‌ديد شيشهٔ عمرش در دست ابراهيم است، خواستهٔ او را انجام داد و آنها را به خانه رساند. ابراهيم شيشهٔ عمر ديو را بر سنگ زد و شکست. ديو دود شد و به هوا رفت. در اين موقع خروسى روى دوش ابراهيم نشست و يک لنگه کفش طلا انداخت و فرار کرد. ابراهيم لنگه کفش را برداشت و به همراه دختر شاه‌ پريان وارد خانه شد. از چهل روز مهلت، دو سه روزى باقى مانده بود. ابراهيم، دختر شاه‌پريان را به زنى گرفت. بعد دو سينى پر از گوهر شب‌چراغ و لنگه کفش طلائى را براى وزير فرستاد پادشاه و وزير از اينکه ابراهيم توانسته بود کارى که خواسته بودند انجام دهد ناراحت و عصبانى شدند. وزير گفت: 'بايد از او بخواهيم تا لنگه اين کفش طلائى را برايمان بياورد. از عهدهٔ اين کار نمى‌تواند برآيد.' وزير ابراهيم را احضار کرد و خواستهٔ شاه را به او گفت.
با راهنمائى زن دوم ابراهيم، ابراهيم به‌راه افتاد و رفت تا به دريائى رسيد، زير درختى دراز کشيد. سه کبوتر روى درخت نشستند و به هم گفتند: 'ابراهيم بايد پوست اين درخت را بکند و به پايش بپيچد، تا از اين دريا بگذرد در آن طرف دريا، کفش طلا را پيدا مى‌کند.' سه کبوتر پر کشيدند و رفتند. ابراهيم به آن طرف دريا رفت. ديد دختران شاه پريان کفش‌هاى طلائى‌شان را کنده و مشغول بازى هستند. ابراهيم کفش‌ها را جمع کرد و توى خورجين ريخت و به خانه‌اش برگشت.
روز بعد، يک سينى کفش طلا براى وزير فرستاد. وزير از ترسش به حضور پادشاه نرفت. ابراهيم را خواست و به او گفت: 'پادشاه قصرى خواست که يک خشتش از طلا و يکى از نقره باشد و از بلندى سر به فلک بکشد. اگر نتوانى چنين قصرى بسازي، سر از تنت جدا مى‌کنم.'
ابراهيم به خانه برگشت و به زن دومش ماجرا را گفت. دختر شاه پريان پدرش را احضار کرد آنها قصر را ساختند. ابراهيم، به وزير خبر داد. شاه و وزير به قصر رفتند و منتظر ابراهيم بودند که در اين موقع به امر زن دوم ابراهيم، پريان پايه‌هاى ساختمان قصر را برداشتند. قصر چرخيد و فرو ريخت. شاه و وزير، در زير آوار مدفون شدند.
ابراهيم پادشاه آن سرزمين شد. فرستاد مادرش را هم آوردند و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.
- دو عروس
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار
- سيد حسين ميرکاظمي
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید