|
بميرد اگر پادشا ور گداست ٭
|
|
|
نظير: اگر شاهى گدائى آخرش مرگ
|
|
|
رک: آدميزاد تخم مرگ است
|
|
|
|
٭ ..................
|
کسى کو نمرد و نميرد خداست(خواجو کرمانى)
|
|
بميرد کسى کو ز مادر بزاد (فردوسى)
|
|
|
رک: آدميزاد تخم مرگ است
|
|
بميرد هر که در ماتم نشيند (نظامى)
|
|
|
نظير: هر که غصه خورد مُرد
|
|
|
رک: هر که در دلش زخم است در نشينش زخم است
|
|
بميرم به نام و نمانم به ننگ
|
|
|
نظير:
|
|
|
مردن به نام بِهْ که زندگانى به ننگ
|
|
|
- يک مرده به نام بِهْ که صد مرده به ننگ (شاهنظر)
|
|
|
- به نام نيکو مردن بِهْ که به ننگ زيستن (قابوسنامه)
|
|
|
- يک جامه بِدَر به نيکنامى، صد جامه بِدَر به شادکامى، باقى دگرش تو خود داني!
|
|
بنازم خداوند فيروز را، پريروز و ديروز و امروز را!
|
|
|
رک: کاشکى ننهام زنده ىشد اين دورانم ديده مىشد!
|
|
بنا به استخاره شد، تسبيح آقا پاره شد! (عامیانه).
|
|
|
خواستيم دشوارى را رفع کنيم پيچيدگى بيشترى در کار افتاد
|
|
بنّا که خشت مىخواهد بايد دستش داد
|
|
|
رک: کار اسباب مىخواهد
|
|
بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند (ابوالفضل بيهقى)
|
|
|
نظير: گناه از بنده و عفو از خداوند (نورى)
|
|
بندگى بايد، پيمبرزادگى بر کار نيست
|
|
|
رک: آدمى را نسبت به هنر بايد، نه پدر
|
|
بندهٔ آنى که در بند آنى (خواجه عبدالله انصارى)
|
|
بندهٔ حلقه به گوش ار ننوازى برود٭
|
|
|
|
٭ ...........................
|
لطف کن لطف که بيگانه شود حلقه به گوش (سعدى)
|
|
بندهٔ خدا در امان خداست
|
|
بنده را نيز خدا مرگ دهد مُلاّيم!
|
|
|
بنده را نيز خدا مرگ دهد مُلاّيم!
|
|
|
ناسلامتى ما هم درس خواندهايم.
|
|
|
نظير: کِلکِ ما نيز زبانّى و بيانى دارد (حافظ)
|
|
|
مقایسه شود با: آئين تقوا ما نيز دانيم
|
|
بندهٔ رنج باش و راحت بين ٭
|
|
|
رک: به راحتى نرسيد آنکه زحمتى نکشيد
|
|
|
|
٭ ......................
|
دفتر عشق خوان فصاحت بين (اوحدى)
|
|
بندهٔ زر خريد آزادتر از بندهٔ شکم است
|
|
|
نظير:
|
|
|
شکم بند دست است و زنجيرِ پاى (سعدى)
|
|
|
- از گلوبنده خواجگى دور است (سنائى)
|
|
|
رک: شکمپرست خداپرست نبوَد
|
|
بندهشناس خداست
|
|
بندهٔ طلعت آن باش که آنى دارد٭
|
|
|
|
٭ شاهد آن نيست که موئى و ميانى دارد
|
.............................(حافظ)
|
|
بنشين و تکيه بر کرم کارساز کن
|
|
|
رک: باخدا باش و پادشاهى کن
|
|
بنگر جا را، بگذار پا را
|
|
|
رک: اول جاى پايت را محکم کن بعد قدم بردار
|
|
بنگر که چه گفت: ننگر که که گفت٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
ببين چه مىگويد، نبين که مىگويد
|
|
|
- تو سخن را نگر که جايش چيست
|
برگزارندهٔ سخن منگر (وطواط)
|
|
|
- بايد متاع نيکو، دکان زهر که باشد
|
|
|
- آب زر بايد که باشد در صفا چون آب زر
|
گر ز زرِّ مغربى ساغر نباشد گو مباش(ابن يمين)
|
|
|
- سخن کان از دماغ هوشمند است
|
گر از تحتالثرىٰ آيد بلند است (نظامى)
|
|
|
- گفتِ عالم به گوش جان بشنو
|
ور نمانَدْ به گفتنش کردار (سعدى)
|
|
|
|
٭ يا: بنگر که چه مىگويد منگر که که مىگويد.
|
|
بنگى همه را بنگى داند (از مجمعالامثال)
|
|
|
رک: کافر همه را به کيش خود پندارد
|
|
بنوش و بپوش و ببخش و بده٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
چيزى بخور، چيزى بده، چيزى بِنِهْ
|
|
|
- تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن (حافظ)
|
|
|
- نيکبخت آن کسى که داد و بخورد (رودکى)
|
|
|
- نيکبخت آنکه خورد و کِشت، بدبخت آنکه مُرد و هِشت (سعدى)
|
|
|
- بخور چيزى از مال و چيزى بده
|
از بهر کسان نيز چيزى بِنِهْ (نظامى)
|
|
|
|
٭ .............................
|
براى دگر روز چيزى بنه (سعدى)
|
|
بنىآدم بنىعادت است (باستانى پاريزى)
|
|
بنياد عمر بر يخ است (يا: بر باد است)
|
|
|
رک: عمرها چو باد در گذر است
|
|
بنىآدم اعضاء يک پيکرند
|
که در آفرينش ز يک گوهرند
|
|
چو عضوى به درد آورد روزگار
|
دگر عضوها را نمانَد قرار (سعدى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
|
تار و پود اين جهان يکسر بههم پيوسته است
|
مىخورد بر هم جهانى چونکه يک دلبشکند (صائب)
|