دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ماهی سحرآمیز
روزى درويشى به در قصر پادشاه نابينائى رفت، و شاه که متوجه شده بود درويشى پشت در قصر به خواندن مشغول است، او را دعوت به داخل قصر کرد. درويش چون شاه را نابينا ديد گفت: 'اى قبلهٔ عالم! چيزى هست که اگر به آن دست پيدا کنى بينائى به چشمانت بازخواهد گشت، و آن ماهى خوش نقش و نگارى است که در دريا زندگى مىکند. بگو بروند و آن را صيد کنند و بياورند. آن را در آتش کباب کن و سوختهاش را به چشم بکش!' |
شاه يگانه فرزند خود را صدا کرد و گفت: 'درويش هوشمندى براى آنکه دوباره بينائىام را بهدست آورم گفت، که چنين و چنان کن و حالا تو راهى آن دريا شو و هر طور شده ماهى را از آب برگير و بياور!' |
پسر پادشاه آن چه پدر گفت بهگوش گرفت و فرداى آن رو با غلام خود عازم سفر شد. رفت و رفت تا به آن دريا رسيد، و با هزار زحمت ماهى را در دريا پيدا کرد و تور انداخت و آن را گرفت. اما ماهى آن چنان زيبا بود و هوش از سر آدم مىبرد که پسر پادشاه حيفش آمد و دوباره آن را به دريا رها کرد و با خود گفت: درويش رند چيزى گفته که معلوم نيست از کدام کتاب به دفتر درآورده! پدرم با اين چيزها بينائى خود را بهدست نخواهد آورد. و به راه افتاد و بازگشت. |
شاه تا صداى فرزندش را شنيد پرسيد: 'ماهى را پيدا کردي؟' گفت: 'آن را نيافتم' . و ديگر حرفى نزد. |
روزى غلام پسر پادشاه که با او به سفر صيد ماهى رفته بود با زنش بگو و مگو مىکرد و زن به او گفت: 'هيچ نگفتى در سفر چه پيش آمد و چه کردي؟' غلام گفت: 'بهتر است از چند و چون سفر چيزى نپرسي' . زن گفت: 'مگر من همسر تو نيستم و نبايد از کار و کردارت سر دربياورم؟' غلام که سخت از طرف زنش مورد فشار قرار گرفته بود گفت: 'حالا که حرف به اينجا کشيده شد مىگويم چه پيش آمد' . وزير که در پشت ديوار به گوش ايستاد بود شنيد که غلام به زنش گفت: 'شاهزاده ماهى را از آب گرفت، ولى دوباره آن را به دريا داد!' وزير که پى به ماجرا برد پيش شاه رفت و گفت از غلام چه شنيده است. شاه از کوره در رفت و فرزندش را بهدست جلاد سپرد، اما وزير پا درميانى کرد و گفت: 'بگذار تا از مملکت برود.' |
شاهزاده را از آن شهر بيرون کردند و او راه بيابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا بر سر دوراهى مردى را ديد که بهطرفش آمد. با يکديگر احوالپرسى کردند و رفيق شدند و چون از حال هم با خبر شدند مرد گفت: 'فکرت را آسودهدار، که از اين پس مددکار تو من خواهم بود.' |
آنها رفتند و رفتند تا به شهرى رسيدند و در شهر به مهمانخانهاى وارد شدند، ديدند گروهى به قماربازى مشغولند. پسر پادشاه به مرد گفت: 'تو، پى کارى برو و من قماربازى مىکنم.' شاهزاده هر چه ديگران پول داشتند به جيب خود سرازير کرد. خبر به شاه آن مملکت بردند که قمارباز قهارى پيدا شده و پول همه را مىبرد. گفت: 'برويد و او را به پيش من بياوريد.' شاهزاده را به پيش شاه آوردند. شاه گفت: 'هر چه هستى باش، اما براى من قصه بگو.' شاهزاده گفت: 'در روزگار قديم مردى از ديار خود حرکت کرد و رفت، آنقدر رفت که غروبهنگام به در دروازهٔ شهر رسيد، راهش ندادند، پس به آسياب خرابهاى رفت که آنجا شب را به صبح برد، ولى ديد حيوانات بسيارى در آنجا به گرد هم آمده و گفتوگو مىکنند. مرد خود را داخل تنورى که کنار آسياب قرار داشت پنهان کرد. در آسياب پلنگ و گرگ و روباه هر يک چيزى گفتند. پلنگ گفت: 'هفت خم جواهر در پاشنهٔ اين آسياب خاک است.' گرگ گفت: 'موشى صد اشرفى در سوراخ ديوار پنهان کرده و هر روز با آنها بازى مىکند.' و چون نوبت به روباه رسيد گفت: 'گلهاى در همين نزديکىهاست که سگ بزرگى دارد، و اگر کسى برود و سگ را از چوپان بخرد و مغزش را درآورد و به دختر پادشاهى که بيمار است بدهد خوب خواهد شد.' مرد که در ميان تنور پنهان شده بود، با خود گفت: 'اول موش را مىکشم و اشرفىها را برمىدارم، دوم بهسراغ گلهبان مىروم که سگ را بخرم و بکشم تا مغزش را به دختر شاه بدهم. و سپس چنين و چنان خواهم کرد' . |
مرد موش را کشت، اشرفىها را برداشت و بهسراغ چوپان رفت. سگ او را خريد و آن را کشت و به دربار رفت، و دختر پادشاه را با مغز سگ خوب کرد. شاه او را به دامادى پذيرفت و مرد سپس به آن جواهرها هم که در پاشنهٔ آسياب به زير خاک پنهان بود دست يافت، و چندى نگذشت که بر تخت سلطنت تکيه زد. |
قصهگو (شاهزاده) قصه را تمام کرد و شاه گفت: 'فردا شب قصهٔ ديگر برايم تعريف کن' . فردا قصهگو کنار شاه نشست و گفت: 'در زمان قديم پادشاهى بود که سه پسر داشت. روزى برادران به ديدن عمويشان رفتند و هر يک به تنهائى دختر شاه را براى خود خواستگارى کردند. پدر برادران که در آنجا بود به شاه گفت: 'از عاقبت کار هراس دارم و مىترسم بين برادران خونى اتفاق افتد' . شاه گفت: 'مگر همينطورى دخترم را به بچههاى تو مىدهم. به هر کدامشان صد تومان وامىگذارم که با آن کاسبى کنند، هر که بيشتر سود آورد، دخترم را به عقد او درمىآورم' . |
پسر بزرگ به بازار رفت و ديد کتاب مىفروشند. کتاب را باز کرد و ديد نوشته، هر نيتى بکنى که در مملکت چه اتفاقى افتاده است، کتاب به تو خواهد گفت. پسر صد تومان را داد و کتاب را گرفت. برادر ميانى هم در بازار قاليچهاى به صد تومان خريد که اگر روى آن مىنشستند به هر کجا که اراده مىکردند، مىبرد. برادر کوچک به صد تومان جامى را تصاحب کرد که اگر از آب داخل آن به مرده مىدادند زنده مىشد. |
برادران وقتى به هم رسيدند هر کس از معاملهاى که کرده بود صحبت به ميان آورد، تا آنکه برادر کوچک گفت: 'حالا که به اين سه دست پيدا کرديم به کتاب نگاه کنيم و ببينيم دختر عمويمان سر حال است؟' به کتاب که نگاه کردند ديدند که مرده و برآنند که به خاکش بسپارند. |
قاليچه را سوار شدند و خود را به مردهٔ او رساندند. برادر کوچک جام را از آب پر کرد و بر سر دختر عموى مردهاش ريخت و او زنده شد. |
شاه، دختر را به برادر کوچک داد و قضيهٔ برادران سر از شر درنياورد! شاه از جوان قصهگو که شاهزاده بود خوشش آمد و گفت: 'دخترم را به تو مىدهم' . و شاهزاده پذيرفت. |
شاهزاده دست دختر را گرفت و آمد تا به آن مهمانخانه رسيد. رفيقش در آنجا بود. دو رفيق وقتى يکديگر را ديدند هم را در آغوش گرفتند و گفتند در اين مدت چه کردند، ولى چندى از گفتگوشان نگذشته بود که مرد به شاهزاده گفت: 'اين دختر را به من بده که در سن و سال از تو بزرگترم' . شاهزاده عصبانى شد و به ناسزاگوئى پرداخت. مرد شمشير کشيد تا شاهزاده را بکشد، دختر از ترس استفراغ کرد و مارى از دهانش فروافتاد. در همين هنگام مرد که رفيق شاهزاده بود در حالى که پشت به او داشت و مىرفت، گفت: 'ما رفتيم، اما بگذار بگويم اگر شمشير نمىکشيدم اين مار در خفت و خواري، تو را مىکشت و ديگر اينکه من همان ماهيى هستم که به آب بازم گردانيدي' . و شاهزاده تا به خود آمد، مرد مشتى خاک از زير پايش برداشت و در کف دست او ريخت و گفت: 'گردى از آن به چشم پدر کورت بکش، بينا خواهد شد' . و از چشم شاهزاده رفت. |
- ماهى سحرآميز |
- باکرههاى پرىزاد ـ ص ۲۴ |
- گردآورنده: محسن ميهندوست |
- انتشارات توس، چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- قصهٔ رستم پهلوان
- مکر آدمیزاد
- سیب جادو(۲)
- مِم و زین
- فاطمه نُه من ریس، یک سیر خور
- بلال آقا
- ”شَل“ و دختر شیخ
- مهاجرت (۲)
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید
- کره اسب سیاه
- اسرار خونه داروغهٔ نانجیب
- عاقبتِ چُرت تو، و رحمِ دل من!
- خارکنی که عشقش دختر پادشاهرو، دوباره زنده کرد
- علی کچل
- شغالِ بیدُم (۲)
- گرگ، بز و روباه
- متل روباه (۳)
- پسر بازرگان
- مهر و نگار
- سه زن مکار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست