دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
علی باقالوکار
يکى بود يکى نبود غير از خدا هوشکى (هيچکس) نبود. در زمان قديم يک على باقالو (باقلا) کار بود. اين مرد هر چه باقالو مىکاشت يک قلاغ (کلاغ) بود مىرفت و تمام آنها را از زير خاک در مىآورد و مىخورد و وقتى هم سير مىشد مىرفت روى يک درخت که در همان نزديکى بود مىنشست و مىگفت: 'قارقار گوز من به ريش على باقالو کار.' از رفتار اين قلاغ دل على خيلى به تنگ مىآيد، روزى براى گرفتن آن قلاغ نقشه خوبى مىکشد. يک تابه را روى آتيش مىگذارد تا خوب سرخ مىشد و آنرا مىبرد مىگذارد روى همان شاخه درخت که قلاغ روى آن مىنشسته. قلاغه غافل از همه جا مياد رو تابه مىشيند پاواش مىچسبد به تابه. على که در همان نزديکىها کمين کرده بود فورى پيش مىرود و قلاغ را مىگيرد. |
مىخواهد او را بکشد اما قلاغ به على مىگد: 'مرا نکش زيرا به درد تو مىخورم و اگر مرا آزاد کنى به تو کمک فراوانى مىکنم.' على مىگد: 'براى من چيکار مىکني؟' قلاغ جواب مىدهد: 'در فلان جا يک ديگ دارم کا (که) اگر با چيزى به لب آن بزنى و بگوئى پلو پلو هفت رنگ پلو، هفت رنگ پلوى پخته حاضر مىشد که يک دبه(۱) هم دارم که اگر با چوبى به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه بيرون دبه فورى هزار تا غلام سياه از آن بيرون مىآيند و باز اگر با چوب رو به آن بزنى و بگوئى دبه دبه همه تو دبه، همهٔ آنها به دالخ دبه مىروند. اين دو چيز را به تو مىدهم و چند تا از بالهاى خودم را هم به تو مىدهم هر وقت عرصه براى تو تنگ شد يکى از آنها را در آتيش بينداز من فورى به کمک تو خواهم آمد.' |
(۱) ظرفی است سفالین یا فلزی که در آن روغن چراغ میریزند و تقریبا شبیه آفتابه است البته به شکلهای مختلف هست که یکی از انواع آنها به آفتابه شباهت مختصری دارد. |
على قبول مىکند و قلاغ را رها مىکند. قلاغ همه چيزهائى را که قول داده بود به على مىدهد. على هر دو را امتحان مىکند و مىبيند قلاغ راست گفته است. چند شب از اين قضيه مىگذرد شبى على حکمران آن شهر را با همهٔ غلامانش مهمان مىکند. وقت شام هفت رنگ پلو از آن ديگ بيرون مىآورد و حسابى مهماندارى مىکند. يکى از غلامان پادشاه مىفهمد که على از کجا اين همه برنج رنگ به رنگ در مىآورد و وقتى از خانهٔ على مىروند غلام به حکمران اين قضيه را مىگويد. حکمران مىگويد: 'اين ديگ براى ما خوب است.' و چند تا از غلامانش را مىفرستد کا ديگ را از على بگيرند. از قديم مونده، سزا نيکى بدى است. |
خلاصه غلامان حکمران به خانهٔ على مىروند و ديگ را از او مىگيرند و پيش حکمران مىبرند اما على هم هيچ نمىگويد و صبر مىکند تا وقتى که غلامات به خونهٔ حکمران برسند آنوقت دبهٔ خود را بر مىدارد و به خونهٔ حاکم مىرود و چوب را به دبه ميزند و مىگد: 'دبه دبه همه بيرون دبه.' ناگهان هزار غلام سياه با شمشيرهاى برهنه از دبه بيرون مىريزند و دور حاکم و افرادش را مىگيرند. چند نفر از غلامان حاکم را که به قتل مىرسانند حاکم امان مىخواهد و تسليم على مىشود، على او را امان مىدهد و به حاکم مىگويد: ' دست بالاى دست بسيار است.' حاکم خجل مىشد اما على او را دلدارى مىدهد و از آن پس با حاکم دوست ميشد تا عمرش به سر مىرسد. خير و خلاص قصه کوتاه. |
- على باقالو کار |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش دوم ص ۳۶۹ |
- گردآورنده: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست