دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
پیلهور (۲)
پادشاه عصبانى شد و از وزيرِ دست راستش پرسيد: 'با اين پتياره که جرئت کرده بيايد خواستگارى دختر ما چه کنم؟' |
وزير در گوش پادشاه گفت: 'قربانت گردم! سنگ بزرگى بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابين دختر را سنگين بگير، خودش از اين خواستگارى پشيمان مىشود و راهش را مىگيرد و مىرود' . |
پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسيد: 'پسرت چه کاره است؟' |
مادر بهرام جواب داد: 'هنوز کار و بارى ندارد؛ اما جوان پاکدلى است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگى کم و کسرى ندارد' . |
پادشاه گفت: 'مگر من به هر کسى دختر مىدهم. کسى که مىخواهد دختر من را بگيرد بايد مُلک و املاک زيادى داشته باشد؛ هفتبار شتر طلا و نقره شيربهاى دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجى بزند که به سر او مىگذارد؛ هفت خم خسروى طلاى ناب کابينش بکند و شب عروسى هفت فرش زربافتِ مرواريددوز زير پايش بيندازد' . |
مادر بهرام گفت: 'اى پادشاه! اينها که چيزى نيست از هفت برو به هفتاد' . |
پادشاه خنديد و گفت: 'برو بيار و دختر را ببر' . |
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آنها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانهاش آورد. هفت شبانهروز جشن گرفتند، شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه. |
اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران! |
پسر پادشاه توران دلدادهٔ همين دخترى بود که بهرام او را به زنى گرفته بود. وقتى خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت: 'چطور شده اين دختر را ندادهاند به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستادم خواستگارى و او را دادهاند به پسر يک پيلهور؟' |
و شروع کرد به پرس و جو و فهميد پسر پيلهور هر چه را که پادشاه از او خواسته، از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره، فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه. |
پسر پادشاهِ توران با اطرافيانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به اين نتيجه رسيد که بايد بفهمد پسر پيلهور اين همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآوَرَد. |
اين بود که به پيرزنى افسونگر گفت: 'برو از ته و توى اين قضيه سر دربيار و اگر مىتوانى دوز و کلکى سوار کن و دختر را براى من بيار تا از مال و منال دنيا بىنيازت کنم' . |
پيرزن بار سفر بست و به سمت شهرى که بهرام در آنجا زندگى مىکرد، راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد. |
پيرزن همان روز اول نشانى قصر بهرام را بهدست آورد و فرداى آن روز رفت و در زد. کنيزها در را باز کردند و از او پرسيدند: 'با کى کار داري؟' |
پيرزن گفت: 'با خانم اين قصر' . |
کنيزها پيرزن را بردند پيش دختر. |
پيرزن گفت: 'غريب و آوارهام. من را به خانهات راه بده، همين که خستگى درکردم زحمت کم مىکنم و راهم را مىگيرم و مىروم' . |
دختر پادشاه گفت: 'خوش آمدي! هر قدر که مىخواهى بمان' . |
پيرزن در قصر دختر پادشاه جاخوش کرد. روز و شب در ميان کنيزها مىپلکيد و در ميان حرفهاش آنقدر از خُلق و خوى مهربان و بَر و روى بىهمتاى دختر پادشاه دَم زد که يواش يواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد. |
پيرزن يک روز که فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت: 'عزيز دلم! من چيزهاى عجيب و غريب زيادى در اين دنيا ديدهام؛ اما هيچوقت نديدهام که دَم و دستگاه پسرِ يک پيلهور از دَم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد' . |
دختر گفت: 'من هم تا حالا چنين چيزى را نديده بودم' . |
پيرزن پرسيد: 'نمىدانى شوهرت اين همه ثروت را از کجا پيدا کرده؟' |
دختر جواب داد: 'نه. تا حالا به من نگفته' . |
پيرزن گفت: 'حتماً از او بپرس، يک روز به دردت مىخورد' . |
شب که شد وقتى دختر پادشاه به خوابگاه رفت، از بهرام پرسيد: 'تو که پسر يک پيلهورى اين همه ثروت را از کجا آوردهاي؟' |
بهرام که انتظار چنين سؤالى را نداشت گفت: 'براى تو چه فرقى مىکند؟' |
دختر گفت: 'من شريک زندگى تو هستم. مىخواهم همه چيز را بدانم' . |
بهرام گفت: 'اين حرفها به تو نيامده' . |
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناى ناسازگارى را گذاشت. |
بهرام که مىديد روز به روز مهر زنش به او کمتر مىشود، داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد: 'مبادا کسى از اين قضيه بو ببرد تا جاش را ياد بگيرد که زندگيمان بر باد مىرود' . |
دختر هر چه را که از بهرام شنيده بود بىکم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يک روز که همه سرگرم بودند، خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاى رَف برداشت و بىسر و صدا زد به چاک و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد بهدست او و همه چيز را براى او تعريف کرد. |
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانش کرد، رو نگين آن دست کشيد و از غلام سياهى که از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد، خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را يکجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد. |
همين که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دلِ بىتابش بىتابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسى برپا کند؛ اما دختر روى خوش نشان نداد و پس از گفت و گوى بسيار چهل روز مهلت گرفت. |
حالا بشنويد از بهرام! |
روزى که انگشتر سليمان افتاد بهدست پسر پادشاه توران، بهرام خانه نبود و وقتى برگشت ديد نه از کاخ خبرى هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديدهاند و اين کار کارِ کسى نيست جزء پسر پادشاه توران. |
بهرام سر در گريبان و افسرده رفت کنار شهر، نزديک خرابهاى نشست. سر به زانوى غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند. |
در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصهاش را فهميدند. |
مار به سگ و گربه گفت: 'اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبى کردن به ما سنگِ تمام گذاشت. من خوبى او را تلافى کردم؛ حالا نوبت شماست که برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد' . |
سگ و گربه گفتند: 'به روى چشم!' |
بهرام گفت: 'شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مىآيم' . |
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه. |
سگ در حياط کاخ ماند و گربه رفت بىسر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا کرد. موقعى که در دور و بَرِ دختر خلوت شد، گربه با او حرف زد. |
دختر گفت: 'پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مىدارد و وقتى مىخواهد بخوابد آن را مىگذارد در دهانش که کسى نتواند آن را از چنگش درآوَرَد. اما اگر نتوانى آن را بهدست آورى چهل روز مهلتى که از او گرفتهام تمام مىشود و با من عروسى مىکند' . |
گربه برگشت پيش سگ و حرفهاى دختر پادشاه را بازگو کرد. |
سگ گفت: 'همين امشب بايد دست بهکار شويم و انگشتر را از چنگش بکشيم بيرون' . |
آن وقت نشستند به گفت و گو چه کنند، چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند. |
نصفههاى شب، گربه و سگ رفتند توى کاخ. سگ در گوشهاى پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمين نشست و موشى را به دام انداخت. |
موش همين که خودش را در چنگال گربه ديد، زيک زيک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد. |
گربه گفت: 'اگر مىخواهى زنده بمانى بايد کارى را که مىگويم انجام دهي' . |
موش گفت: 'شما فقط امر بفرما چه کار کنم، بقيهاش با من' . |
گربه موش را رها کرد و گفت: 'برو دمت را بزن تو فلفل' . |
موش دمش را زد تو فلفل و گفت: 'ديگر چه فرمايشى داريد؟' |
گربه گفت: 'حالا با هم مىرويم به خوابگاه. وقتى به آنجا رسيديم تو بايد تند بروى جلو و دمت را فرو کنى تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادى بروى دنبال زندگى خودت' . |
موش گفت: 'طورى اين کار را برايت انجام مىدهم که آب از آب تکان نخورد' . |
بعد، گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ، که خودش را به راهرو رسانده بود، به دنبالشان راه افتاد و هر سه بىسر و صدا رفتند به اتاق خوابِ پسرِ پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يکدفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه. |
پسر پادشاه چنان عطسهاى کرد که انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش مىدويد از قصر زد بيرون و تا از دروازهٔ شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نکرد. |
گربه و سگ کمى که رفتند جلوتر، رسيدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران مىآمد. |
خوشحال شدند و انگشتر را دادند بهدست او. |
بهرام انگشتر را کرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست کشيد و از غلام سياه که در يک چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش، زنش، کاخش و همهٔ دوستانش در جاى اولشان پيدا شوند. |
پسر پادشاه توران يک بند عطسه مىکرد و هنوز آبِ لب و لوچهاش را خوب جمع نکرده بود که ديد نه از انگشتر خبرى هست و نه از دختر. |
بگذريم! بهرام به کمک انگشتر سليمان هر چه را که لازم داشت تهيه کرد و براى اينکه انگشتر بهدست ناکسان نيفتد آن را به ژَرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبى و خوشى زندگى کرد. |
- پيلهور |
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايراني، ص ۹۵ |
- پژوهش و بازنويسي، منوچهر کريمزاده |
- انشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
- قبا سنگی
- قصهٔ ملّا (۲)
- شنگول و منگول و دستهای گل
- کچلتنوری
- علی پیسو و چارخ
- بیبی نگار و می سس قبار
- وصیت تاجرباشی
- مردی که به بخت خود لگد زد
- گناه
- خاله گردندراز(۲)
- ملانصرالدین
- پیر خارکش و نخود مشکلگشا
- حاتم طائی
- سیب جادو(۲)
- بز زنگولهپا
- قصهٔ پسر پادشاه و پری
- گردش چرخ گردون
- سمندر چلگیس
- خزانهٔ دزدها
- ملکجمشید و دختر پادشاه (۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست