نردیست جهان که بردنش باختنست |
|
نرادی او بنقش کم ساختنست |
دنیا بمثل چو کعبتین نردست |
|
برداشتنش برای انداختنست |
|
آواز در آمد بنگر یار منست |
|
من خود دانم کرا غم کار منست |
سیصد گل سرخ بر رخ یار منست |
|
خیزم بچنم که گل چدن کار منست |
|
تا مهر ابوتراب دمساز منست |
|
حیدر بجهان همدم و همراز منست |
این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا |
|
مشکن بالم که وقت پرواز منست |
|
عشق تو بلای دل درویش منست |
|
بیگانه نمیشود مگر خویش منست |
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم |
|
منزل منزل غم تو در پیش منست |
|
از گل طبقی نهاده کین روی منست |
|
وز شب گرهی فگنده کین موی منست |
صد نافه بباد داده کین بوی منست |
|
و آتش بجهان در زده کین خوی منست |
|
دردیکه ز من جان بستاند اینست |
|
عشقی که کسش چاره نداند اینست |
چشمی که همیشه خون فشاند اینست |
|
آنشب که به روزم نرساند اینست |
|
آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست |
|
نه کشف یقین نه معرفت نه دینست |
رفت او زمیان همین خدا ماند خدا |
|
الفقر اذا تم هو الله اینست |
|
دنیا بمثل چو کوزهی زرینست |
|
گه آب درو تلخ و گهی شیرینست |
تو غره مشو که عمر من چندینست |
|
کین اسب عمل مدام زیر زینست |
|
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست |
|
جور تو از آنکشم که روی تو نکوست |
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست |
|
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست |
|
ایزد که جهان به قبضهی قدرت اوست |
|
دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست |
هم سیرت آنکه دوست داری کس را |
|
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست |
|
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست |
|
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست |
از دیده و دوست فرق کردن نتوان |
|
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست |
|
دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست |
|
هر لحظه هزار مغز سرگشتهی اوست |
میدان که خدای دشمنش میدارد |
|
گر دشمن حق نهای چرا داری دوست |
|
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست |
|
هم بر سر گریهای که چشمم را خوست |
از خون دلم هر مژهای پنداری |
|
سیخیست که پارهی جگر بر سر اوست |
|
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست |
|
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست |
اجزای وجودم همگی دوست گرفت |
|
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست |
|
غازی بره شهادت اندر تک و پوست |
|
غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست |
فردای قیامت این بدان کی ماند |
|
کان کشتهی دشمنست و این کشتهی دوست |
|
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست |
|
بد گر نبود به دشمن خود نیکوست |
دیوانه دل کسیست کین عادت اوست |
|
کو دشمن جان خویش میدارد دوست |
|
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست |
|
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست |
زان چندان بار نامه کاندر سر اوست |
|
فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
|
عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست |
|
با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست |
شیرین دهنی و شهد در شکر اوست |
|
فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
|
آن مه که وفا و حسن سرمایهی اوست |
|
اوج فلک حسن کمین پایهی اوست |
خورشید رخش نگر و گر نتوانی |
|
آن زلف سیه نگر که همسایهی اوست |
|
زان میخوردم که روح پیمانهی اوست |
|
زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست |
دودی به من آمد آتشی با من زد |
|
زان شمع که آفتاب پروانهی اوست |
|
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست |
|
درد تو بجان خسته داریم ای دوست |
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم |
|
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست |
|
بر ما در وصل بسته میدارد دوست |
|
دل را به فراق خسته میدارد دوست |
منبعد من و شکستگی در دوست |
|
چون دوست دل شکسته میدارد دوست |
|
ای خواجه ترا غم جمال ماهست |
|
اندیشهی باغ و راغ و خرمن گاهست |
ما سوختگان عالم تجریدیم |
|
ما را غم لا اله الا اللهست |
|
عارف که ز سر معرفت آگاهست |
|
بیخود ز خودست و با خدا همراهست |
نفی خود و اثبات وجود حق کن |
|
این معنی لا اله الا اللهست |
|
در کار کس ار قرار میباید هست |
|
وین یار که در کنار میباید هست |
هجریکه بهیچ کار میناید نیست |
|
وصلی که چو جان بکار میباید هست |
|
تا در نرسد وعدهی هر کار که هست |
|
سودی ندهد یاری هر یار که هست |
تا زحمت سرمای زمستان نکشد |
|
پر گل نشود دامن هر خار که هست |
|
با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست |
|
دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست |
گفتا که چگونه باشد احوال کسی |
|
کو را بمراد دیگری باید زیست |
|
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست |
|
گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست |
بنشست و به هایهای بر من بگریست |
|
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست |
|
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست |
|
در عشق تو بی جسم همی باید زیست |
از من اثری نماند این عشق ز چیست |
|
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست |
|