|
زن آن قدر که زودفهم است خوشفهم نيست
|
|
زن آن مرد است کاو بىدرد باشد٭
|
|
|
|
٭ نه هر کاو زن بوَد نامرد باشد
|
.............................. (نظامى)
|
|
ز ناپاک زاده مدارى اميد (فردوسى)
|
|
|
رک: از مردم بد اصل نخيزد هنر نيک
|
|
ز نادان گر رسد سودى زيان است٭
|
|
|
نظير: احمق از حلوا نهد اندر لبم
|
من از آن حلواى اواندر تبم (مولوى)
|
|
|
|
٭ سعادت اختلاط زيرکان است
|
......................... (ناصرخسرو)
|
|
زنازاده نباشد هر زناکار٭
|
|
|
|
٭ بوَد پاکيزه طينت پاک کردار
|
............................... (جامى) |
|
زن از پهلوى چپ خلق شده است
|
|
|
نظير:
|
|
|
زن از پهلوى چپ شد آفريده
|
کسى از چپ راستى هرگز نديده (جامى)
|
|
|
ـ زن از پهلوى چپ گويند برخاست
|
مجوى از پهلوى چپ جانب راست (نظامى)
|
|
زن از غازه سرخرو شود و مراد از غزا (از مجموعهٔ مختصر امثال طبع هند)
|
|
زنان در آفرينش ناتمامند٭ |
|
|
رک: زن ناقصالعقل است
|
|
|
|
٭ ......................
|
از ايراد خويش کام و زشت نامند (اسعد گرگانى)
|
|
زنان را نيست چيزى بهتر از شوى (اسعد گرگانى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
زن پاک را بهتر از شوى نيست (فردوسى)
|
|
|
ـ چراغ دل زن شوهر اوست
|
|
زنان را همين بس بوَد يک هنر نشينند و زايند شيران نر
|
|
زنِ اول به تو حرمت گذارد زنِ دوم دمار از تو برآرد!
|
|
|
رک: جاى مرد دوزنه درِ مسجد است
|
|
زنبابا اگر نونم مىداد سرِ تنورم مىداد٭ (عا).
|
|
|
نظير: زن پدر، مادر نمىشود
|
|
|
|
٭ در خراسان گويند: زنبابا اگر مِسکه شود راه گلو بسته روَد (يعنى: زن پدرم اگر کَرِه بشود و در گلوى من جاى بگيرد را نفس را بر من مسدود خواهد کرد!)
|
|
زن بابا دلبر مىشود، مادر نمىشود
|
|
|
مقا: زن پدر مادر نمىشود
|
|
زن با چادر عروسى به خانهٔ شوهر مىآيد و با کفن بيرون مىرود
|
|
|
نظير: دختر بايد با چادر به خانهٔ شوهر برود و با کفن بيرون بيايد
|
|
زنِ بد بدتر بوَد از مار بد
|
|
زن بد را اگر در شيشه کنند کار خودش را مىکند
|
|
زن بلاست، الهى هيچ خانه بىبلا نباشد
|
|
|
نظير: زن بلا باشد به هر کاشانهاى
|
بىبلا هرگز مبادا خانهاى
|
|
زن بلا باشد به هر کاشانهاى
|
بىبلا هرگز مبادا خانهاى
|
|
|
رک: زن بلاست، الهى هيچ خانه بىبلا نباشد
|
|
زن بوَد آن که مر او را بفريبد زن٭
|
|
|
|
٭ زنِ جادوست جهان، من نخرم زرقش
|
.......................... (ناصرخسرو)
|
|
زنبور به مار گفت تو بزن من خودم را مىنمايم، من مىزنم تو خود را نشان ده!
|
|
|
نظير: ترس از بلا بدتر از بلاست
|
|
زنبور نيش مىزند، دست بزنى بيش مىزند
|
|
زنِ بيوه بوسيدن چرم کهنه خائيدن است
|
|
|
نظير: زن پير بوسيدن پنبه خائيدن است
|
|
زن به منزلهٔ قلادهاى است که به گردن خود مىافکنى (امام جعفر صادق (ع))٭
|
|
|
|
٭ حليةالمتقين، ص ۶۶
|
|
زن بيوه را براى ميوهاش مىخواهند (يعنى براى ثروتش)
|
|
زن بيوه نگير اگرچه حور است، راه راست برو اگرچه دور است
|
|
زنِ پارسا در جهان نادر است
|
|
زنِ پاک را بهتر از شوى نيست (فردوسى)
|
|
|
رک: زنان را نيست چيزى بهتر از شوى
|
|
زن پدر، مادر نمىشود
|
|
|
نظير: زن بابا اگر نونم مىداد سرِ تنورّم مىداد
|
|
زنِ پير بوسيدن پنبه خائيدن است
|
|
زن بيوه بوسيدن چرم کهنه خائيدن است
|
|
زن پير و بيل چوبى براى هم زدن هليم خوبند!
|
|
زن تا نزايد بيگانه است (از جامعالتمثيل)
|
|
|
نظير: شاه زنان، ماه زنان، سه تا بزا، بيا ميان! (عا).
|
|
زن تا نزائيده دلبر است و چون زائيد مادر (از جامعالتمثيل)
|
|
|
يعنى در هر دو حال مقامى والا و ارجمند دارد
|
|
زنِ جَلَب پيشِ خود مَرد است (از مجمعالامثال)
|
|
زنِ جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند بَهْ که پيرى (سعدى)
|
|
|
نظير:
|
|
|
دختر دوشيزه را شوى دوشيزه بايد (قابوسنامه)
|
|
|
ـ دوشيزه جفت جوان بايدش (اديب پيشاورى)
|
|
|
ـ شوهر که نه در خور زن باشد ناکرده اولىتر (از مرزباننامه)
|
|
|
ـ جوان را هم جوان باشد دلارام |
کجا باشد جوانى خوشترين کام (اسعد گرگانى)
|
|
|
ـ شوى زن جوان اگر پير بوَد
|
چون پير بوَد هميشه دلگير بوَد
|
|
|
آرى مثل است اين که گويند زنان
|
در پهلوى زن تير بِه از پير بوَد (مهرى، نديمهٔ گوهرشاد و همسرش شاهرخ)
|
|
زنِ جوان و مرد پير، سبد بيار جوجه بگير! (عا).
|
|
|
رک: عروس جوان و داماد پير...
|
|
زن چو مار است زخم خود بزند
|
بر سرش نيک زن که بد بزند (اوحدى)
|
|
زنِ حاجى خانهٔ خودش نمىتوانست اشکنه بپزد رفت خانهٔ همسايه براى آش پختن (عا).
|
|
|
|
نظير:
|
|
|
عروس سرِ خودش را نمىتوانست ببندد مىرفت سرِ همسايه را ببندد
|
|
|
ـ بىبى سلطان سرِ خودش را نمىتوانست ببندد رفت عروسى سرِ عروس را قجرى ببندد
|
|
زن جنس غريبى است عاقلها را ديوانه و ديوانهها را عاقل مىکند
|
|
زنِ خوب مرد را به دولت مىرساند و زن بد مرد را خانه خراب مىکند
|
|
|
نظير: زنِ خوب و فرمانبر و پارسا
|
کند مرد درويش را پادشا (سعدى)
|
|
زنِ خوب و فرمانبر پارسا
|
کند مرد درويش را پادشا (سعدى)
|
|
|
رک: زن خوب مرد را به دولت مىرساند و زن بد مرد را خانه خراب مىکند
|
|
زندگانى به مراد همه کس نتوان کرد٭
|
|
|
نظير: نان را به اشتهاى مردم نمىتوان خورد
|
|
|
|
٭ خاطرى چند اگر از تو شود شاد بس است
|
................................... (صائب)
|
|
زندگانى دوبار نتوان يافت٭
|
|
|
رک: آدم دوبار به دنيا نمىآيد
|
|
|
|
٭ بهجز از دهان و از لب او
|
.................................... (اوحدى)
|
|
زندگى آش دهنسوزى نيست٭
|
|
|
نظير: زندگى چيست خون دل خوردن
|
اوّلش رنج و آخرش مردن
|
|
|
|
٭ بهر من بدتر از اين روزى نيست
|
............................... (پژمان بختيارى)
|
|
زندگى چيست خون دل خوردن / اوّلش رنج و آخرش مردن
|
|
|
نظير: زندگى آش دهنسوزى نيست (پژمان بختيارى)
|
|
زندگى صد سال اوّلش سخت است!
|
|
|
عبارتى که به مزاح در تحمل سختىهاى زندگى بهکار برند
|
|
زن دلش طاقچه ندارد
|
|
|
رک: دهان زن چفت و بند ندارد
|
|
زنده از آب است دايم هر چه هست٭ (عطّار)
|
|
|
٭ ترجمهاى است از آيهٔ شريفهٔ 'مِنَالماء کُلَّ شيءٌ حَيّ' (قرآن کريم، سورهٔ انبياء، آيهٔ ۳۰)
|
|
زنده بلا بس نبود مرده بلا شد!
|
|
|
در زندگى صدمه و آزارش بس نبود، پس از مرگ هم موجب زحمت و آزار همه شد
|
|
زنده بىدوست در وطنى
|
مَثَلِ مردهاى است در کفنى (سعدى)
|