ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی |
|
انصاف بده که عشق را چون سائی |
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست |
|
خاکت بر سر چه باد میپیمائی |
|
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی |
|
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی |
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند |
|
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی |
|
ای دل تو و درد او اگر خود مردی |
|
جان بندهی تست اگر تو صاحب دردی |
صد دولت صاف را به یک جو نخری |
|
گر یک دردی ز دست دردش خوردی |
|
ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری |
|
باری میکن به مفلسی اقراری |
اینک در او دست به دریوزه برآر |
|
درویش ز دریوزه ندارد عاری |
|
ای دل چو وصال یار دیدی حالی |
|
در پای غمش بمیر تا کی نالی |
شرطست چو آفتاب رخ بنماید |
|
گر شمع نمیرد بکشندش حالی |
|
ای دل چه حدیث ماجرا میجوئی |
|
من با توام ای دل تو کرا میجوئی |
ور زانکه ندیدهای کرا میجوئی |
|
ور زانکه بدیدهای چرا میجوئی |
|
ای دوست به حق آنکه جان را جانی |
|
چون نامهی من رسد به تو برخوانی |
از بوالعجبی نامهی من ندرانی |
|
چون حال دل خراب من میدانی |
|
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی |
|
صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی |
در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ |
|
فردا بنمایمت چو بر سنگ زنی |
|
ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی |
|
ناساز شوی باز دمی ساز کنی |
زان میترسم در جفا باز کنی |
|
مکر اندیشی بهانه آغاز کنی |
|
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری |
|
جز مستی و جز شنگی و جز خماری |
ما را چو خدا برای این آوردست |
|
خصم خردیم و دشمن هشیاری |
|
ای دیده تو از گریه زبون مینشوی |
|
ای دل تو این واقعه خون مینشوی |
ای جان چو به لب رسیدی از قالب من |
|
آخر بچه خوشدلی برون مینشوی |
|
ای روی ترا پیشه جهانآرائی |
|
وی زلف ترا قاعده عنبر سائی |
آن سلسلهی سحر ترا، آن شاید |
|
کش میگزی و میکنی و میخایی |
|
ای ساقی از آن باده که اول دادی |
|
رطلی دو درانداز و بیفزا شادی |
یا چاشنیی از آن نبایست نمود |
|
یا مست و خراب کن چو سر بگشادی |
|
ای ساقی جان که سرده ایامی |
|
آرام دل خستهی بیآرامی |
مستان تو امروز همه مخمورند |
|
آخر به تو بازگردد این بدنامی |
|
ای سر سبب اندر سبب اندر سببی |
|
وی تن عجب اندر عجب اندر عجبی |
ای دل طلب اندر طلب اندر طلبی |
|
وی جان طرب اندر طرب اندر طربی |
|
ای شاخ گلی که از صبا میرنجی |
|
ور زانکه گلی تو پس چرا میرنجی |
آخر نه صبا مشاطهی گل باشد |
|
این طرفه که از لطف خدا میرنجی |
|
ای شادی راز تو هزاران شادی |
|
وز تو به خرابات هزار آبادی |
وان سرو چمن را که کمین بندهی تست |
|
از خدمتت آزاد و هزار آزادی |
|
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری |
|
کاین شش صفت از اهل صفا میداری |
شبخیزی و نور چهره و زردی روی |
|
سوز دل و اشک دیده و بیداری |
|
ای صاف که می شور و چنین میگردی |
|
بنشین و مگرد اگر چنین میگردی |
تو بر قدم باز پسین میگردی |
|
ای طالب دنیا تو یکی مزدوری |
|
وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری |
|
ای شاد بهر دو عالم از بیخبری |
شادی غمش ندیدهاش معذوری |
|
ای عشق تو عین عالم حیرانی |
|
سرمایهی سودای تو سرگردانی |
|
حال من دلسوخته تا کی پرسی |
چون میدانم که به ز من میدانی |
|
ای قاصد جان من به جان میارزی |
|
جان خود چه بود هر دو جهان میارزی |
|
این عالم کهنه آن ندارد بیتو |
آن از تو ذلب کنم که آن میارزی |
|
ای کاش که من بدانمی کیستمی |
|
در دایرهی حیات با چیستمی |
|
گر پنبهی غفلتم نبودی در گوش |
بر خود به هزار دیده بگریستمی |
|
ای گل تو ز لطف گلستان میخندی |
|
یا از دم عشق بلبلان میخندی |
|
یا در رخ معشوق نهان میخندی |
چیزیت بدو ماند از آن میخندی |
|
ای کمتر مهمانیت آب گرمی |
|
کز لذت آن مست شود بیشرمی |
|
ای خالق گردون به خودم مهمان کن |
گردون به کجا برد به آب گرمی |
|
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری |
|
ابروی کمان و تیر مژگان داری |
|
خورشید جبین و چهرهی همچون ماه |
می گون لبی و چشم چو مستان داری |
|
ای ماه اگرچه روشن و پرنوری |
|
از روشنی روی بت من دوری |
|
وی نرگس اگرچه تازه و مخموری |
رو چشم بتم ندیدهای معذوری |
|
ای ماه برآمدی و تابان گشتی |
|
گرد فلک خویش خرامان گشتی |
|
چون دانستی برابر جان گشتی |
ناگاه فروشدی پنهان گشتی |
|
ای موسی ما به طور سینا رفتی |
|
وز ظاهر ما و باطن ما رفتی |
|
تو سرد نگشتهای از آن گرمیها |
چون سرد شوی که سوی گرما رفتی |
|
این شاخ شکوفه بارگیرد روزی |
|
وین باز طلب شکار گیرد روزی |
|
میآید و میرود خیالش بر تو |
تا چند رود قرار گیرد روزی |
|
ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی |
|
در روی عروسان چمن حیرانی |
|
نی در غلطم تو با عروسان چمن |
ز اندیشهی پوشیدهی من حیرانی |
|
ای نسخهی نامهی الهی که توئی |
|
وی آینهی جمال شاهی که توئی |
|
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست |
در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی |
|
این عرصه که عرض آن ندارد طولی |
|
بگذار عمارتش بهر مجهولی |
|
پولیست جهان که قیمتش نیست جوی |
یا هست رباطی که نیرزد پولی |
|
ای نفس عجب که با دلم همنفسی |
|
من بندهی آن صبح که خندان برسی |
|
ای در دل شب چو روز آخر چه کسی |
هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسی |
|
ای نور دل و دیده و جانم چونی |
|