دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ماهپشانی (۳)
شهربانو آمد خانه، نمک را با آب تو جام ريخت و خروس را هم انداخت به جان دانهها و رفت تو طويله، لباسهاى خودش را قايم کرد و لباسهاى تازه را پوشيد، زر و زينتش را هم زد و هفت قلم از خال و خطاط و وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرک، آرايش کرد و رفت به عروسى خانه. ديگر نمىدانيد شهربانو بعد از اينکه لباسها را پوشيد و خودش را بزک کرد چه شده بود! به ماه مىگفت: تو درنيا من درآمدم! |
باري، شهربانو وارد عروسى خانه شد و غوغائى به پا کرد که آن سرش ناپيدا بود. کى ديگر نگاه به عروس مىکرد و همه از هم مىپرسيدند: اين کيست؟ تير و طايفه داماد خيال مىکردند از کس و کار عروس است. قوم و خويشهاى عروس هم خيال مىکردند از طايفهى داماد است. تمام ماتشان زده بود که آدميزاد هم به اين خوشگلى مىشود؟ در اين بين، دختر ملاباجى که به او خيره شده بود به ملاباجى گفت: 'ننه! اين شهربانو است آمده اينجا؟' ملاباجى گفت: 'خدا عقلت بدهد. او الآن تو خانه گرفتار حال و کار خودش است وانگهى او که لباس نداشت، عنبرچه نداشت.' گفت: 'ولمان کن تو يک جاليز مىرود صد تا بادنجان مثل هم مىمانند. مىخواهى تو يک شهر دو تا آدم به هم نمانند؟!' |
آخرهاى مجلس که شد همه خواهش رقص و شادى کردند. دخترها به دور زن افتادند تا نوبت به شهربانو رسيد. او هم پا شد چرخى زد و رقص و شادى کرد. وسط کار هم با دستى که گل داشت، دسته گل را بهطرف مردم انداخت که دسته گل يک خرمن گل خوشبو شد و عروس و داماد و اهل مجلس غرق گل شدند، آن وقت دستى که خاکستر توش بود بهطرف ملاباجى و دخترش تکان داد. آن يک ذره خاکستر يک کپه خاکستر شد، روى آنها نشست، همه ماتشان برد که اين چه حسابيست، چرا به همه گلافشانى کرد و به اين دو تا خاکسترپاشي، وانگهى اين گل و خاکستر از کجا آمد! مردم تو حيرتزدگى بودند و ماتمات اين طرف و آن طرف نگاه مىکردند. شهربانو همين که ديد سرشان گرم است پا شد آمد طرف خانه. |
ده پانزده قدم مانده بود که به خانه برسد، پسر پادشاه که از شکار برمىگشت چشمش به شهربانو افتاد، تعجب کرد که اين دختر کيست؟ همچنين دخترى توى اين شهر هست و ما خبر نداشتيم؟! عقبش افتاد، شهربانو فهميد، هول شد، عجله کرد و همين که از جوى آب بپرد، اين طرف، يک کفشش ماند. ديد اگر معطل کفش بشود پسر پادشاه بش مىرسد، کفش را گذاشت و مثل برق خودش را به خانه رساند. |
پسر پادشاه که نتوانست خودش را به شهربانو برساند، وقتى ديد کفشش جامانده کفش را ورداشت و جاى خانه را به چشم گرفت و به دل سپرد و رفت قصر. از آن طرف بشنويد از ملاباجى و دخترش. اينها با اوقات تلخ، از عروسى پا شدند آمدند که دق دلى خاکسرهائى که تو عروسى سرشان ريخته شد، از شهربانو دربياورند. هنوز پا تو خانه نگذاشته، ملاباجى گفت: 'بيا ببينم جام را، از اشک چشمت پر کردى يا نه؟' فورى شهربانو جام را آورد داد دست ملاباجي، زبان زد و گفت: 'آره شوره.' و گفت: 'نخود لوبيا را چه کردي؟' گفت: 'همهاش را سوا کردم.' دست ملاباجى را گرفت و برد سر نخود لوبياها. ملاباجى ديد همهاش را پاک کرده. ماند انگشت به دهن، حيران و سرگردان که آدم اگر دل خوش داشته باشد و دستش به کار برود يک ماه هم نمىتواند اينها را از هم سوا کند. اين چطور به اين زودى و اين خوبى اين کار را کرده؟ دخترش هم مات مانده بود که چطور اين کار به اين پرزحمتى را نصفه روزه روبهراه کرده. به مادرش گفت: 'ننه جان، من سر از کار اين شهربانو درنمىآرم، چطور تنهائى توانسته اين همه نخود لوبيا و لپه را پاک کند، آن وقت يک جام را هم از اشک چشمش پر کند، حکماً يک کسى کمکش مىکند.' ننه هم گفت: 'من هم بهنظرم همينطور مىآيد و آنطورى که مىدانم اين گاو زرد تو طويله ننهٔ اين است و او کمکش مىکند و به علم و اشاره راه و چاه را نشانش مىدهد. بايد اين گاو را از بين برد.' |
اين را گفت و رفت سر گذر پهلوى حکيمباشى چشم و ابروئى نشان داد و با حکيمباشى ساخت و پاخت کرد که خودش را به ناخوشى بزند، وقتى حکيمباشى را بالا سرش آوردند او بگويد علاج مرض اين، گوشت گاو زرد است. از پهلوى حکيم برگشت. شب که شوهرش آمد، آه و ناله را سرداد که آخ دلم، خدايا مردم،خرد شدم. مردک دستپاچه شد، گل گاوزبان و عناب و سپستان براش دم کرد و به خوردش داد. ولى درد ساکت نشد. فردا که شد يک ذره زرچوبه ماليد به صورتش، يک خورده نان زير تشکش گذاشت. غروب، همين که شوهرش آمد، ناله را دمش داد. شوهره دستپاچه شد و رفت سراغ حکيمباشي. حکيمباشى آمد بالا سر ناخوش، نبضش را گرفت قارورهاش را ديد، به مرد که گفت: 'اين مرضى دارد که درمانش گوشت گاو زرد است. اگر امشب و فردا، بش رسانديد که هيچ. اگر نه خوب نخواهد شد.' مرد که گفت: 'خودمان يک گاو زرد داريم، حالا که شب است، فردا صبح مىکشيم و گوشتش را بش مىدهيم.' شهربانو که اين حرفها را شنيد. دود از دلش درآمد و حالش را نفهميد و يک گوشهاى افتاد. نان خشک هر شبى را هم بهجاى شام نتوانست بخورد. هرچه هم فکر کرد عقلش بهجائى قد نداده گفت بهتر اين است بروم به سراغ ديوه. همان شبانه، وقتى که خاطر جمع شد همه خوابيدهاند، رفت سر چاه به سراغ ديوه. رفت توى چاه و به ديوه سلام کرد و تفصيل را براش گفت. ديوه گفت: 'من درست مىکنم. تو برو زود مادرت را بيار تو بيابان ول کن.' من هم همزاد او را عوض او مىفرستم توى طويله جاى او.' شهربانو همين کار را کرد. مادرش را آورد توى همان بيابان ول کرد و رفت سراغ ديوه. ديوه همزاد مادر شهربانو را که به شکل همان گاو زرد بود. همراه شهربانو فرستاد و به شهربانو هم سفارش کرد که وقتى اين را کشتند مبادا از گوشتش بخورى کار ديگرى هم که مىکنى استخوانهاى همزاد را جمع مىکنى توى طويله چال مىکنى تا ببينم چه مىشود. |
شهربانو همين کار را کرد. آن دو سه ساعتى که به اذان صبح مانده بود، گرفت راحت خوابيد. صبح شد، مرد که رفت قصاب سرگذر را آورد، گاو را از طويله بيرون کشيد و کنار باغچه سرش را بريد گوشتش را کباب کردند. ملاباجى و دخترش و شوهرش خوردند، اما هر کارى کردند شهربانو بخورد، نخورد. بعد هم همانطورى که ديوه دستور داده بود استخوانها را جمع کرد و برد تو طويله چال کرد. ملاباجى خوشحال شد که روزگار ديگر به کامش است و کسى نيست که کمکى به شهربانو بکند، اما خبر نداشت که پسر پادشاه از ساعتى که چشمش به شهربانو خورده، عاشق دلخستهاش شده و کفش شهربانو را هميشه زير سر مىگذارد و گردش را سرمهٔ چشم مىکند. |
پسر پادشاه از عشق شهربانو ناخوش شد و اسير رختخواب شد. هر چه دوا و درمان کردند بهجائى نرسيد،عاقبت مادرش به دست و پاى حکيمها افتاد که دردش چيست؟ گفتند عاشق است. باري، ته و توى کار را درآوردند و معلوم شد عاشق دخترى است که لنگه کفشش هم پهلوش است. |
وقتى مادره فهميد، رفت پهلوش و دلداريش داد که خاطرت جمع باشد، اينکه مىخواهى اگر که تو قله قاف باشد برات مىآوردم و دستش را مىگذارم تو دستت. روز بعد چند تا از گيس سفيدهاى اندرون را با لنگه کفش فرستاد توى محلههاى شهر، خانه به خانه مىگشتن که صاحب کفش را پيدا کنند، نمىشد. به پاى هر کس مىکردند يا تنگ بود يا گشاد. اين کار چند روز طول کشيد، تمام خانهها را گشتند و صاحب کفش پيدا نشد، تا نوبت به خانهٔ پدر شهربانو رسيد، به محض اينکه گيس سفيدها وارد خانه شدند، ملاباجى ملتفت مطلب شد، بهطورى که آنها نفهمند، شهربانو را کرد توى تنور و در تنور را گذاشت و يک سينى ارزن هم گذاشت روش و خروسه را بالاى سينى کرد که ارزنها را دان بزند که اگر صدائى از شهربانو درآمد، تو صدا برود. |
باري، اينها وارد خانه شدند، گفتند: شما دختر داريد ـ بله ـ بگوئيد بيايد. دختر ملاباجى آمد، کفش را دادند پاش کند، نرفت پاش. |
اينها خيلى اوقات تلخ شدند، براى اينکه آخرين خانهاى بود که براى خواستگارى آمده بودند و سراغ صاحب کفش را هم اينجا داشتند. |
گيس سفيدها گفتند: 'شما ديگر دختر نداريد. توى همسايهها هم سراغ نداريد. دخترى که ما نديده باشيم.' ملاباجى گفت: 'نه.' در اين بين خروس بنا کرد خواندن: 'قوقو قوقو در تنور، قوقو قوقو بر تنور، ماهپيشانى در تنور، سنگ يک من بر تنور.' گيس سفيدها وقتى آواز خروس را شنيدند تعجب کردند. گفتند: 'اين خروس چى مىگويد؟' ملاباجى هم يک سنگ ورداشت انداخت بهطرف خروس که اصلاً خروس بىمحل است فردا مىکشمش خروس از هول سنگ دررفت و باز بنا کرد به خواندن: 'قوقو قوقو در تنور، قوقو قوقو بر تنور، ماهپيشانى در تنور، سنگ يک من بر تنور.' گيس سفيدها گفتند برويم سر تنور ببينيم خورسه چى مىگويد، رفتند در تنور را ورداشتند که ديدند يک دختر مثل ماه شب چهارده آن تو است! بزرگ گيس سفيدها دست دختر را گرفت و آورد بيرون از خوشحالى فرياد زد: 'به! کى همچى دختر داره به پيشانيش ماه به چانهاش ستاره.' فورى کفش را پاش کرد، ديدند درست قالب پاش است. رو کردند به ملاباجى که: 'پسر پادشاه عاشق اين دختر شده و از عشق اين دختر ناخوش شده هر طور هست بايد اين دختر را به پسر پادشاه برسانيم، حالا بگوئيد ببينم چه لازم است که بياوريم و دختر را ببريم؟ هر چه لازم است بىمضايقه بگوئيد. ما حالا مىرويم و اين خبر خوش را به پسر پادشاه و مادر و پدرش مىدهيم و فردا همين وقت مىآئيم.' ملاباجى گفت: 'ما از شما هيچچيز نمىخواهيم، دو ذرع کرباس آبي، نيممن سير، نيممن پياز، بياوريد دختر را برداريد ببريد. ولى يک شرط دارد، آن اين است که اين دختر را هم براى پسر وزير بگيريد.' گفتند: 'البته به پادشاه مىگوئيم. پادشاه فرمان مىدهد به وزير، براى پسرش اين را مىگيرد. اما مىخواهيم بدانيم اين دختر به اين قشنگى را چرا مفتى مىدهيد؟' ملاباجى گفت: 'قشنگيش سرش را بخورد، از بس بدجنس است. از صبح تا غروب بالا پشتبام با جوانهاى همسايه چشم و ابرو مىآيد.' گفتند: 'اينها ديگر به ما دخلى ندارند. پسر پادشاه اين را خواسته.' |
همچنین مشاهده کنید
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- سمندر چلگیس
- احمد پادشاه
- پیرزن و خروس
- بلبل سرگشته
- شغال و روباه
- سزای نیکی
- خارکنی که دو تا دخترشو از خانه بیرون کرد
- شاه طهماسب
- دختر خوشبخت
- صندوقی که سوگلی هارونالرشید توش بود
- ملکخسرو
- خاله پیرزن
- کُلِجهٔ بزن و برقص (۲)
- پهلوان پنبه
- عقاب جادو
- صمد (۲)
- گردش چرخ گردون
- مغول دختر
- کلهپوک و عاقل و کلاغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست