گر دریائی ماهی دریای توام |
|
ور صحرائی آهوی صحرای توام |
در من میدم بندهی دمهای توام |
|
سرنای تو سرنای تو سرنای توام |
|
گر دل دهم و از سر جان برخیزم |
|
جان بازم و از هر دو جهان برخیزم |
من بنده به خوی تو نمیدانم زیست |
|
مقصود تو چیست تا از آن برخیزم |
|
گر دل طلبم در خم مویت بینم |
|
ور جان طلبم بر سر کویت بینم |
از غایت تشنگی اگر آب خورم |
|
در آب همه خیال رویت بینم |
|
کردیم قبول و من زرد میترسم |
|
در خدمت تو ز چشم بد میترسم |
از بیم زوال آفتاب عشقت |
|
حقا که من از سایهی خود میترسم |
|
گر رنج دهد بجای بختش گیرم |
|
ور بند نهد بجای رختش گیرم |
زان ناز کند سخت که چون بازآید |
|
سختش گیرم عظیم سختش گیرم |
|
گر شاد ببینمت بر این دیده نهم |
|
ور دیده بر این رخ پسندیده نهم |
بر عرعر زیبات طوافی دارم |
|
گر روی بدان جعد پژولیده نهم |
|
گر صبر کنی پردهی صبرت بدریم |
|
ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم |
گر کوه شوی در آتشت بگدازیم |
|
ور بحر شوی تمام آبت بخوریم |
|
گر کبر بخوردهام که سرمست توام |
|
مشتاب بکشتنم که در دست توام |
گفتی که زمین حق فراخست فراخ |
|
ای جان به کجا روم که در دست توام |
|
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم |
|
ور بخت شوی رخت بسویت نبرم |
زین بیش اگر بر سر کویت گذرم |
|
فرمای که چون مار بکوبند سرم |
|
گر من بدر سرای تو کم گذری |
|
از بیم غیوران تو باشد حذرم |
تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز |
|
هرگه که ترا جویم در دل نگرم |
|
گر یار کنی خصم تواش گردانیم |
|
هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم |
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم |
|
ور گل گردی در آتشت بنشانیم |
|
گفتم به فراق مدتی بگزارم |
|
باشد که پشیمان شود آن دلدارم |
بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم |
|
نتوانستم از تو چه پنهان دارم |
|
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم |
|
این بیخبری بس که ز خود بیخبری |
تا از من و مای خود مسلم نشوی |
|
با این ملکان محرم و همدم نشوی |
|
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم |
|
هر چیز که داشتم نثارت کردم |
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی |
|
آن من بردم که بیقرارت کردم |
|
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم |
|
در گردن او ز توبه زنجیر کنم |
زنجیر دران شود چو بیند مردار |
|
با این سگ هار من چه تدبیر کنم |
|
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم |
|
یا بیغم تو دمی زنم نتوانم |
گفتم که ز سر برون کنم سودایت |
|
ای خواجه اگر مرد منم نتوانم |
|
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم |
|
تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم |
او در تن چون خیال من شد چو خیال |
|
یعنی که ز چشمها کنون دورتریم |
|
گفتم که مگر غمت بود درمانم |
|
کی دانستم که با غمت درمانم |
او از سر لطف گفت درمان تو چیست |
|
گفتم وصلت گفت بر این درمانم |
|
گنجینهی اسرار الهی مائیم |
|
بحر گهر نامتناهی مائیم |
بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم |
|
بنشسته به تخت پادشاهی مائیم |
|
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم |
|
زنهار مپندار که من دل دارم |
گر نقش خیال خود ببینی روزی |
|
فریاد کنی که من ز خود بیزارم |
|
گه در طلب وصل مشوش باشیم |
|
گاه از تعب هجر در آتش باشیم |
چون از من و تو این من و تو پاک شود |
|
آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم |
|
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام |
|
الفخر لمن یطعن فی یوم زحام |
من یبدل روحه به سیف و سهام |
|
یستأهل آن یقعدو الناس قیام |
|
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم |
|
در گوش دل عشوه فروشت گفتم |
در سر دارم آنچه به گوشت گفتم |
|
فردا بنمایم آنچه دوشت گفتم |
|
لیلم که نهاری نکند من چکنم |
|
بختم که سواری نکند من چکنم |
گفتم که به دولتی جهانرا بخورم |
|
اقبال چو یاری نکند من چکنم |
|
ما از دو صفت ز کار بیکار شویم |
|
در دست دو خوی بد گرفتار شویم |
یک خوآنی که سخت از او مست شویم |
|
خوی دگر آنکه دیر هشیار شویم |
|
ما بادهی ز خون دل خود مینوشیم |
|
در خم تن خویش چو می میجوشیم |
جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم |
|
سر را بدهیم و جرعهای نفروشیم |
|
ما باده ز یار دلفروز آوردیم |
|
ما آتش عشق سینهسوز آوردیم |
تا دور ابد جهان نبیند در خواب |
|
آن شبها را که ما به روز آوردیم |
|
ما برزگران این کهن دشت نویم |
|
در کشتهی شادی همه غم میدرویم |
چون لالهی کم عمر در این دشت فنا |
|
تا سر زده از خاک ببادی گرویم |
|
ما جان لطیفیم و نظر در نائیم |
|
در جای نمائیم ولی بیجائیم |
از چهره اگر نقاب را بگشائیم |
|
عقل و دل و هوش جمله را بربائیم |
|
ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم |
|
شادی نستانیم و از این غم ندهیم |
این صورت ما نصیب آدمیانست |
|
از صورت تو آب به آدم ندهیم |
|
ما خواجهی ده نهایم ما قلاشیم |
|
ما صدر سرانهایم ما اوباشیم |
نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم |
|
خود نیز ندانیم کجا میباشیم |
|
ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم |
|
ما پشت بروی یار ناکس کردیم |
مردار همه نثار کرکس کردیم |
|
در قبلهی تو نماز واپس کردیم |
|
ما رخت وجود بر عدم بربندیم |
|
بر هستی نیست مزور خندیم |
بازی بازی طنابها بگسستیم |
|
تا خیمهی صبر از فلک برکندیم |
|