چنان شد که کس روی کشور ندید |
|
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید |
یکی پشت بر دیگری برنگاشت |
|
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت |
چنین گفت هومان به فرشیدورد |
|
که با قلبگه جست باید نبرد |
فریبرز باید کزان قلبگاه |
|
گریزان بیاید ز پشت سپاه |
پس آسان بود جنگ با میمنه |
|
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه |
برفتند پس تا بقلب سپاه |
|
بجنگ فریبرز کاوس شاه |
ز هومان گریزان بشد پهلوان |
|
شکست اندر آمد برزم گوان |
بدادند گردنکشان جای خویش |
|
نبودند گستاخ با رای خویش |
یکایک بدشمن سپردند جای |
|
ز گردان ایران نبد کس بپای |
بماندند بر جای کوس و درفش |
|
ز پیکارشان دیدهها شد بنفش |
دلیران بدشمن نمودند پشت |
|
ازان کارزار انده آمد بمشت |
نگون گشته کوس و درفش و سنان |
|
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان |
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد |
|
فریبرز بر دامن کوه شد |
برفتند ز ایرانیان هرک زیست |
|
بران زندگانی بباید گریست |
همی بود بر جای گودرز و گیو |
|
ز لشکر بسی نامبردار نیو |
چو گودرز کشواد بر قلبگاه |
|
درفش فریبرز کاوس شاه |
ندید و یلان سپه را ندید |
|
بکردار آتش دلش بردمید |
عنان کرد پیچان براه گریز |
|
برآمد ز گودرزیان رستخیز |
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر |
|
بسی دیدهای گرز و گوپال و تیر |
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت |
|
بباید بسر بر مرا خاک ریخت |
نماند کسی زنده اندر جهان |
|
دلیران و کارآزموده مهان |
ز مردن مرا و ترا چاره نیست |
|
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست |
چو پیش آمد این روزگار درشت |
|
ترا روی بینند بهتر که پشت |
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ |
|
نیاریم بر خاک کشواد ننگ |
ز دانا تو نشنیدی آن داستان |
|
که برگوید از گفتهی باستان |
که گر دو برادر نهد پشت پشت |
|
تن کوه را سنگ ماند بمشت |
تو باشی و هفتاد جنگی پسر |
|
ز دوده ستوده بسی نامور |
بخنجر دل دشمنان بشکنیم |
|
وگر کوه باشد ز بن برکنیم |
چو گودرز بشنید گفتار گیو |
|
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو |
پشیمان شد از دانش و رای خویش |
|
بیفشارد بر جایگه پای خویش |
گرازه برون آمد و گستهم |
|
ابا برته و زنگهی یل بهم |
بخوردند سوگندهای گران |
|
که پیمان شکستن نبود اندران |
کزین رزمگه برنتابیم روی |
|
گر از گرز خون اندر آید بجوی |
وزان جایگه ران بیفشاردند |
|
برزم اندرون گرز بگذاردند |
ز هر سو سپه بیکران کشته شد |
|
زمانه همی بر بدی گشته شد |
به بیژن چنین گفت گودرز پیر |
|
کز ایدر برو زود برسان تیر |
بسوی فریبرز برکش عنان |
|
بپیش من آر اختر کاویان |
مگر خود فریبرز با آن درفش |
|
بیاید کند روی دشمن بنفش |
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ |
|
بیامد بکردار آذرگشسپ |
بنزد فریبرز و با او بگفت |
|
که ایدر چه داری سپه در نهفت |
عنان را چو گردان یکی برگرای |
|
برین کوه سر بر فزون زین مپای |
اگر تو نیایی مرا ده درفش |
|
سواران و این تیغهای بنفش |
چو بیژن سخن با فریبرز گفت |
|
نکرد او خرد با دل خویش جفت |
یکی بانگ برزد به بیژن که رو |
|
که در کار تندی و در جنگ نو |
مرا شاه داد این درفش و سپاه |
|
همین پهلوانی و تخت و کلاه |
درفش از در بیژن گیو نیست |
|
نه اندر جهان سربسر نیو نیست |
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش |
|
بزد ناگهان بر میان درفش |
بدو نیمه کرد اختر کاویان |
|
یکی نیمه برداشت گرد از میان |
بیامد که آرد بنزد سپاه |
|
چو ترکان بدیدند اختر براه |
یکی شیردل لشکری جنگجوی |
|
همه سوی بیژن نهادند روی |
کشیدند گوپال و تیغ بنفش |
|
به پیکار آن کاویانی درفش |
چنین گفت هومان که آن اخترست |
|
که نیروی ایران بدو اندر است |
درفش بنفش ار بچنگ آوریم |
|
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم |
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد |
|
بریشان یکی تیرباران بکرد |
سپه یکسر از تیر او دور شد |
|
همی گرگ درنده را سور شد |
بگفتند با گیو و با گستهم |
|
سواران که بودند با او بهم |
که مان رفت باید بتوران سپاه |
|
ربودن ازیشان همی تاج و گاه |
ز گردان ایران دلاور سران |
|
برفتند بسیار نیزهوران |
بکشتند زیشان فراوان سوار |
|
بیامد ز ره بیژن نامدار |
سپاه اندر آمد بگرد درفش |
|
هوا شد ز گرد سواران بنفش |
دگر باره از جای برخاستند |
|
بران دشت رزمی نو آراستند |
به پیش سپه کشته شد ریونیز |
|
که کاوس را بد چو جان عزیز |
یکی تاجور شاه کهتر پسر |
|
نیاز فریبرز و جان پدر |
سر و تاج او اندر آمد بخاک |
|
بسی نامور جامه کردند چاک |
ازان پس خروشی برآورد گیو |
|
که ای نامداران و گردان نیو |
چنویی نبود اندرین رزمگاه |
|
جوان و سرافراز و فرزند شاه |
نبیره جهاندار کاوس پیر |
|
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر |
فرود سیاوش چون ریونیز |
|
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز |
اگر تاج آن نارسیده جوان |
|
بدشمن رسد شرم دارد روان |
اگر من بجنبم ازین رزمگاه |
|
شکست اندر آید بایران سپاه |
نباید که آن افسر شهریار |
|
بترکان رسد در صف کارزار |
فزاید بر این ننگها ننگ نیز |
|
ازین افسر و کشتن ریو نیز |
چنان بد که بشنید آواز گیو |
|
سپهبد سرافراز پیران نیو |
برامد بنوی یکی کارزار |
|
ز لشکر بران افسر نامدار |
فراوان ز هر سو سپه کشته شد |
|
سربخت گردنکشان گشته شد |
برآویخت چون شیر بهرام گرد |
|
بنیزه بریشان یکی حمله برد |
بنوک سنان تاج را برگرفت |
|
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت |
همی بود زان گونه تا تیره گشت |
|
همی دیده از تیرگی خیره گشت |
چنین هر زمانی برآشوفتند |
|
همی بر سر یکدگر کوفتند |
ز گودرزیان هشت تن زنده بود |
|
بران رزمگه دیگر افگنده بود |
هم از تخمهی گیو چون بیست و پنج |
|
که بودند زیبای دیهیم و گنج |
هم از تخم کاوس هفتاد مرد |
|
سواران و شیران روز نبرد |
جز از ریونیز آن سر تاجدار |
|
سزد گر نیاید کسی در شمار |
چو سیصد تن از تخم افراسیاب |
|
کجا بختشان اندر آمد بخواب |
ز خویشان پیران چو نهصد سوار |
|
کم آمد برین روز در کارزار |
همان دست پیران بد و روز اوی |
|
ازان اختر گیتیافروز اوی |
نبد روز پیکار ایرانیان |
|
ازان جنگ جستن سرآمد زمان |
از آوردگه روی برگاشتند |
|
همی خستگان خوار بگذاشتند |
بدانگه کجا بخت برگشته بود |
|
دمان بارهی گستهم کشته بود |
پیاده همی رفت نیزه بدست |
|
ابا جوشن و خود برسان مست |
چو بیژن بگستهم نزدیک شد |
|
شب آمد همی روز تاریک شد |
بدو گفت هین برنشین از پسم |
|
گرامیتر از تو نباشد کسم |
نشستند هر دو بران بارگی |
|
چو خورشید شد تیره یکبارگی |
همه سوی آن دامن کوهسار |
|
گریزان برفتند برگشته کار |
سواران ترکان همه شاددل |
|
ز رنج و ز غم گشته آزاددل |
بلشکرگه خویش بازآمدند |
|
گرازنده و بزم ساز آمدند |
ز گردان ایران برآمد خروش |
|
همی کر شد از نالهی کوس گوش |
دوان رفت بهرام پیش پدر |
|
که ای پهلوان یلان سربسر |
بدانگه که آن تاج برداشتم |
|
بنیزه بابراندر افراشتم |
یکی تازیانه ز من گم شدست |
|
چو گیرند بیمایه ترکان بدست |
ببهرام بر چند باشد فسوس |
|
جهان پیش چشمم شود آبنوس |
نبشته بران چرم نام منست |
|
سپهدار پیران بگیرد بدست |
شوم تیز و تازانه بازآورم |
|
اگر چند رنج دراز آورم |
مرا این ز اختر بد آید همی |
|
که نامم بخاک اندر آید همی |
بدو گفت گودرز پیر ای پسر |
|
همی بخت خویش اندر آری بسر |
ز بهر یکی چوب بسته دوال |
|
شوی در دم اختر شوم فال |
چنین گفت بهرام جنگی که من |
|
نیم بهتر از دوده و انجمن |
|