یکی طوق روشنتر از مشتری |
|
ز یاقوت رخشان دو انگشتری |
نبشته برو نام شاه جهان |
|
که اندر جهان آن نبودی نهان |
ببیژن چنین گفت کین یادگار |
|
همی دار و جز تخم نیکی مکار |
بایرانیان گفت هنگام من |
|
فراز آمد و تازه شد کام من |
بخواهید چیزی که باید ز من |
|
که آمد پراگندن انجمن |
همه مهتران زار و گریان شدند |
|
ز درد شهنشاه بریان شدند |
همی گفت هرکس که ای شهریار |
|
کرا مانی این تاج را یادگار |
چو بشنید دستان خسرو پرست |
|
زمین را ببوسید و برپای جست |
چنین گفت کای شهریار جهان |
|
سزد کرزوها ندارم نهان |
تو دانی که رستم بایران چه کرد |
|
برزم و ببزم و بننگ و نبرد |
چو کاوس کی شد بمازندران |
|
رهی دور و فرسنگهای گران |
چو دیوان ببستند کاوس را |
|
چو گودرز گردنکش و طوس را |
تهمتن چو بشنید تنها برفت |
|
بمازندران روی بنهاد تفت |
بیابان وتاریکی و دیو و شیر |
|
همان جادوی و اژدهای دلیر |
بدان رنج و تیمار ببرید راه |
|
بمازندران شد بنزدیک شاه |
بدرید پهلوی دیو سپید |
|
جگرگاه پولاد غندی و بید |
سر سنجه را ناگه از تن بکند |
|
خروشش برآمد بابر بلند |
چو سهراب فرزند کاندر جهان |
|
کسی را نبود از کهان و مهان |
بکشت از پی کین کاوس شاه |
|
ز دردش بگرید همی سال و ماه |
وزان پس کجا رزم کاموس کرد |
|
بمردی بابر اندر آورد گرد |
ز کردار او چند رانم سخن |
|
که هم داستانها نیاید ببن |
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه |
|
چه ماند بدین شیردل نیکخواه |
چنین داد پاسخ که کردار اوی |
|
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی |
که داند مگر کردگار سپهر |
|
نمایندهی کام و آرام و مهر |
سخنهای او نیست اندر نهفت |
|
نداند کس او را بافاق جفت |
بفرمود تا رفت پیشش دبیر |
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر |
نبشتند عهدی ز شاه زمین |
|
سرافراز کیخسرو پاکدین |
ز بهر سپهبد گو پیلتن |
|
ستوده بمردی بهر انجمن |
که او باشد اندر جهان پیشرو |
|
جهاندار و بیدار و سالار و گو |
هم او را بود کشور نیمروز |
|
سپهدار پیروز لشکر فروز |
نهادند بر عهد بر مهر زر |
|
برآیین کیخسرو دادگر |
بدو داد منشور و کرد آفرین |
|
که آباد بادا برستم زمین |
مهانی که با زال سام سوار |
|
برفتند با زیجها بر کنار |
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر |
|
یکی جام مر هر یکی را گهر |
جهاندیده گودرز برپای خاست |
|
بیاراست با شاه گفتار راست |
چنین گفت کای شاه پیروز بخت |
|
ندیدیم چون تو خداوند تخت |
ز گاه منوچهر تا کیقباد |
|
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد |
بپیش بزرگان کمر بستهام |
|
بیآزار یک روز ننشستهام |
نبیره پسر بود هفتاد و هشت |
|
کنون ماند هشت و دگر برگذشت |
همان گیو بیداردل هفت سال |
|
بتوران زمین بود بیخورد و هال |
بدشت اندرون گور بد خوردنش |
|
هم از چرم نخچیر پیراهنش |
بایران رسید آنچ بد شاه دید |
|
که تیمار او گیو چندی کشید |
جهاندار سیر آمد از تاج گاه |
|
همو چشم دارد به نیکی ز شاه |
چنین داد پاسخ که بیشست ازین |
|
که بر گیو بادا هزارآفرین |
خداوند گیتی ورایار باد |
|
دل بدسگالانش پرخار باد |
کم و بیش ما پاک بر دست تست |
|
که روشن روان بادی و تن درست |
بفرمود تا عهد قم و اصفهان |
|
نهاد بزرگان و جای مهان |
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر |
|
یکی نامه از پادشا بر حریر |
یکی مهر زرین برو برنهاد |
|
بران نامه شاه آفرین کرد یاد |
که یزدان ز گودرز خشنود باد |
|
دل بدسگالانش پر دود باد |
بایرانیان گفت گیو دلیر |
|
مبادا که آید ز کردار سیر |
بدانید کو یادگار منست |
|
بنزد شما زینهار منست |
مر او را همه پاک فرمان برید |
|
ز گفتار گودرز بر مگذرید |
ز گودرزیان هرک بد پیشرو |
|
یکی آفرینی بگسترد نو |
چو گودرز بنشست برخاست طوس |
|
بشد پیش خسرو زمین داد بوس |
بدو گفت شاها انوشه بدی |
|
همیشه ز تو دور دست بدی |
منم زین بزرگان فریدون نژاد |
|
ز ناماوران تا بیامد قباد |
کمر بستهام پیش ایرانیان |
|
که نگشادم از بند هرگز میان |
بکوه هماون ز جوشن تنم |
|
بخست و همان بود پیراهنم |
بکین سیاوش بران رزمگاه |
|
بدم هر شبی پاسبان سپاه |
بلاون سپه را نکردم رها |
|
همی بودم اندر دم اژدها |
بمازندران بسته کاوس بود |
|
دگر بند بر گردن طوس بود |
نکردم سپه را به جایی یله |
|
نه از من کسی کرد هرگز گله |
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج |
|
همی بگذرد زین سرای سپنج |
چه فرمایدم چیست نیروی من |
|
تو دانی هنرها و آهوی من |
چنین داد پاسخ بدو شهریار |
|
که بیشست رنج تو از روزگار |
همی باش با کاویانی درفش |
|
تو باشی سپهدار زرینه کفش |
بدین مرز گیتی خراسان تراست |
|
ازین نامداران تنآسان تراست |
نبشتند عهدی بران هم نشان |
|
بپیش بزرگان گردنکشان |
نهادند بر عهد بر مهر زر |
|
یکی طوق زرین و زرین کمر |
بدو داد و کردش بسی آفرین |
|
که از تو مبادا دلی پر ز کین |
ز کار بزرگان چو پردخته شد |
|
شهنشاه زان رنجها رخته شد |
ازان مهتران نام لهراسب ماند |
|
که از دفتر شاه کس برنخواند |
ببیژن بفرمود تا با کلاه |
|
بیاورد لهراسب را نزد شاه |
چو دیدش جهاندار برپای جست |
|
برو آفرین کرد و بگشاد دست |
فرود آمد از نامور تخت عاج |
|
ز سر برگرفت آن دلافروز تاج |
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین |
|
همه پادشاهی ایران زمین |
همی کرد پدرود آن تخت عاج |
|
برو آفرین کرد و بر تخت و تاج |
که این تاج نو بر تو فرخنده باد |
|
جهان سربسر پیش تو بنده باد |
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج |
|
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج |
مگردان زبان زین سپس جز بداد |
|
که از داد باشی تو پیروز و شاد |
مکن دیو را آشنا با روان |
|
چو خواهی که بختت بماند جوان |
خردمند باش و بیآزار باش |
|
همیشه روانرا نگهدار باش |
به ایرانیان گفت کز بخت اوی |
|
بباشید شادان دل از تخت اوی |
شگفت اندرو مانده ایرانیان |
|
برآشفته هر یک چو شیر ژیان |
همی هر کسی در شگفتی بماند |
|
که لهراسب را شاه بایست خواند |
ازان انجمن زال بر پای خاست |
|
بگفت آنچ بودش بدل رای راست |
چنین گفت کای شهریار بلند |
|
سزد گر کنی خاک را ارجمند |
سربخت آن کس پر از خاک باد |
|
روان ورا خاک تریاک باد |
که لهراسب را شاه خواند بداد |
|
ز بیداد هرگز نگیریم یاد |
بایران چو آمد بنزد زرسب |
|
فرومایهای دیدمش با یک اسب |
بجنگ الانان فرستادیش |
|
سپاه و درفش و کمر دادیش |
ز چندین بزرگان خسرو نژاد |
|
نیامد کسی بر دل شاه یاد |
نژادش ندانم ندیدم هنر |
|
ازین
گونه نشنیدهام تاجور |
خروشی برآمد ز ایرانیان |
|
کزین پس نبندیم شاها میان |
نجوییم کس نام در کارزار |
|
چو لهراسب را کی کند شهریار |
چو بشنید خسرو ز دستان سخن |
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن |
که هر کس که بیداد گوید همی |
|
بجز دود ز آتش نجوید همی |
که نپسندد از ما بدی دادگر |
|
نه هر کو بدی کرد بیند گهر |
که یزدان کسی را کند نیک بخت |
|
سزاوار شاهی و زیبای تخت |
جهانآفرین بر روانم گواست |
|
که گشت این سخنها بلهراسب راست |
که دارد همی شرم و دین و خرد |
|
ز کردار نیکی همی برخورد |
نبیرهی جهاندار هوشنگ هست |
|
خردمند و بینادل و پاکدست |
|