نبودی بهر پادشاهی روا |
|
نشستن مگر بر در پادشا |
ازان نامور خسرو سرکشان |
|
چنین بود در پادشاهی نشان |
همی بود بر پیل در پهن دشت |
|
بدان تا سپه پیش او برگذشت |
نخستین فریبرز بد پیش رو |
|
که بگذشت پیش جهاندار نو |
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش |
|
پس پشت خورشید پیکر درفش |
یکی بارهای برنشسته سمند |
|
بفتراک بر حلقه کرده کمند |
همی رفت با باد و با برز و فر |
|
سپاهش همه غرقه در سیم و زر |
برو آفرین کرد شاه جهان |
|
که بیشی ترا باد و فر مهان |
بهر کار بخت تو پیروز باد |
|
بباز آمدن باد پیروز و شاد |
پس شاه گودرز کشواد بود |
|
که با جوشن و گرز پولاد بود |
درفش از پس پشت او شیر بود |
|
که جنگش بگرز و بشمشیر بود |
بچپ بر همی رفت رهام نیو |
|
سوی راستش چون سرافراز گیو |
پس پشت شیدوش یل با درفش |
|
زمین گشته از شیر پیکر بنفش |
هزار از پس پشت آن سرفراز |
|
عناندار با نیزههای دراز |
یکی گرگ پیکر درفشی سیاه |
|
پس پشت گیو اندرون با سپاه |
درفش جهانجوی رهام ببر |
|
که بفراخته بود سر تا بابر |
پس بیژن اندر درفشی دگر |
|
پرستارفش بر سرش تاج زر |
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت |
|
از ایشان نبد جای بر پهن دشت |
پس هر یک اندر دگرگون درفش |
|
جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش |
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست |
|
سر سروران زیر شمشیر اوست |
چو آمد بنزدیکی تخت شاه |
|
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه |
بگودرز و بر شاه کرد آفرین |
|
چه بر گیو و بر لشکرش همچنین |
پس پشت گودرز گستهم بود |
|
که فرزند بیدار گژدهم بود |
یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ |
|
کمان یار او بود و تیر خدنگ |
ز بازوش پیکان بزندان بدی |
|
همی در دل سنگ و سندان بدی |
ابا لشکری گشن و آراسته |
|
پر از گرز و شمشیر و پر خواسته |
یکی ماهپیکر درفش از برش |
|
بابر اندر آورده تابان سرش |
همی خواند بر شهریار آفرین |
|
ازو شاد شد شاه ایرانزمین |
پس گستهم اشکش تیزگوش |
|
که با زور و دل بود و با مغز و هوش |
یکی گرزدار از نژاد همای |
|
براهی که جستیش بودی بپای |
سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ |
|
سگالیده جنگ و برآورده خوچ |
کسی در جهان پشت ایشان ندید |
|
برهنه یک انگشت ایشان ندید |
درفشی برآورده پیکر پلنگ |
|
همی از درفشش ببارید جنگ |
بسی آفرین کرد بر شهریار |
|
بدان شادمان گردش روزگار |
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل |
|
بدید آن سپه را زده بر دو میل |
پسند آمدش سخت و کرد آفرین |
|
بدان بخت بیدار و فرخنگین |
ازان پس درآمد سپاهی گران |
|
همه نامداران جوشنوران |
سپاهی کز ایشان جهاندار شاه |
|
همی بود شادان دل و نیکخواه |
گزیده پس اندرش فرهاد بود |
|
کزو لشکر خسرو آباد بود |
سپه را بکردار پروردگار |
|
بهر جای بودی به هر کار یار |
یکی پیکرآهو درفش از برش |
|
بدان سایهی آهو اندر سرش |
سپاهش همه تیغ هندی بدست |
|
زره سغدی زین ترکی نشست |
چو دید آن نشست و سر گاه نو |
|
بسی آفرین خواند بر شاه نو |
گرازه سر تخمهی گیوگان |
|
همی رفت پرخاشجوی و ژگان |
درفشی پس پشت پیکر گراز |
|
سپاهی کمندافگن و رزمساز |
سواران جنگی و مردان دشت |
|
بسی آفرین کرد و اندر گذشت |
ازان شادمان شد که بودش پسند |
|
بزین اندرون حلقههای کمند |
دمان از پسش زنگهی شاوران |
|
بشد با دلیران و کنداوران |
درفشی پس پشت پیکرهمای |
|
سپاهی چو کوه رونده ز جای |
هرانکس که از شهر بغداد بود |
|
که با نیزه و تیغ و پولاد بود |
همه برگذشتند زیر همای |
|
سپهبد همی داشت بر پیل جای |
بسی زنگه بر شاه کرد آفرین |
|
بران برز و بالا و تیغ و نگین |
ز پشت سپهبد فرامرز بود |
|
که با فر و با گرز و باارز بود |
ابا کوس و پیل و سپاهی گران |
|
همه رزم جویان و کنداوران |
ز کشمیر وز کابل و نیمروز |
|
همه سرفرازان گیتیفروز |
درفشی کجا چون دلاور پدر |
|
که کس را ز رستم نبودی گذر |
سرش هفت همچون سر اژدها |
|
تو گفتی ز بند آمدستی رها |
بیامد بسان درختی ببار |
|
یکی آفرین خواند بر شهریار |
دل شاه گشت از فرامرز شاد |
|
همی کرد با او بسی پند یاد |
بدو گفت پروردهی پیلتن |
|
سرافراز باشد بهر انجمن |
تو فرزند بیداردل رستمی |
|
ز دستان سامی و از نیرمی |
کنون سربسر هندوان مر تراست |
|
ز قنوج تا سیستان مر تراست |
گر ایدونک با تو نجویند جنگ |
|
برایشان مکن کار تاریک و تنگ |
بهر جایگه یار درویش باش |
|
همه رادبا مردم خویش باش |
ببین نیک تا دوستدار تو کیست |
|
خردمند و اندهگسار تو کیست |
بخوبی بیارای و فردا مگوی |
|
که کژی پشیمانی آرد بروی |
ترا دادم این پادشاهی بدار |
|
بهر جای خیره مکن کارزار |
مشو در جوانی خریدار گنج |
|
ببی رنج کس هیچ منمای رنج |
مجو ایمنی در سرای فسوس |
|
که گه سندروسست و گاه آبنوس |
ز تو نام باید که ماند بلند |
|
نگر دل نداری بگیتی نژند |
مرا و ترا روز هم بگذرد |
|
دمت چرخ گردان همی بشمرد |
دلت شاد باید تن و جان درست |
|
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست |
جهانآفرین از تو خشنود باد |
|
دل بدسگالت پر از دود باد |
چو بشنید پند جهاندار نو |
|
پیاده شد از بارهی تیزرو |
زمین را ببوسید و بردش نماز |
|
بتابید سر سوی راه دراز |
بسی آفرین خواند بر شاه نو |
|
که هر دم فزون باش چون ماه نو |
تهمتن دو فرسنگ با او برفت |
|
همی مغزش از رفتن او بتفت |
بیاموختش بزم و رزم و خرد |
|
همی خواست کش روز رامش برد |
پر از درد از آن جایگه بازگشت |
|
بسوی سراپرده آمد ز دشت |
سپهبد فرود آمد از پیل مست |
|
یکی بارهی تیزتگ برنشست |
گرازان بیامد به پردهسرای |
|
سری پر ز باد و دلی پر ز رای |
چو رستم بیامد بیاورد می |
|
بجام بزرگ اندر افگند پی |
همی گفت شادی ترا مایه بس |
|
بفردا نگوید خردمند کس |
کجا سلم و تور و فریدون کجاست |
|
همه ناپدیدند با خاک راست |
بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم |
|
بدل بر همی آرزو بشکنیم |
سرانجام زو بهره خاکست و بس |
|
رهایی نیابد ز او هیچ کس |
شب تیره سازیم با جام می |
|
چو روشن شود بشمرد روز پی |
بگوییم تا برکشد نای طوس |
|
تبیره برآرند با بوق و کوس |
ببینیم تا دست گردان سپهر |
|
بدین جنگ سوی که یازد بمهر |
بکوشیم وز کوشش ما چه سود |
|
کز آغاز بود آنچ بایست بود |
|