دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصه در قصه
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. مرد و زن ثروتمندى که يک پسر داشتند با هم زندگى مىکردند. حسن، تنها فرزند خانواده، آدم ولخرجى بود. وى هر چه پول و طلا بهدست مىآورد خرج خوشىهايش مىکرد. تا اينکه حسن به سن ازدواج رسيد و پدر و مادرش تصميم گرفتند وظيفهٔ خود را نسبت به پسر عزيز دردانهشان تکميل کنند و براى وى زنى بگيرند که از همهٔ دختران آن نواحى زيباتر باشد. آنان ـ عملاً ـ چنين دخترى را يافتند. دختر چهرهاى پهن و نورانى داشت که به سينى نقرهاى مىمانست، پهناى چشمانش به درازاى انگشت بود و در زيبائى با ماه شب چهارده رقابت مىکرد .... |
گرچه در شب عروسى، دختر در کنار داماد خوابيد اما صبح، هنگام بيدار شدن، شوهر را کنار خود نيافت. وقتى مادر حسن شيرينى را آورد تا زوج جديد قبل از صرف صبحانه دهانشان را شيرين کنند، عروس را تنها ديد. عروسى بهسرعت به عزا تبديل شد و شادى رنگ اندوه به خود گرفت. در اين هنگام درمانى جز شکيبائى وجود دارد؟ |
روزها و هفتهها گذشت و از سرنوشت حسن در زير هفت آسمان هفت زمين خبرى نشد. پس از آن همسر حسن به پدرشوهر گفت: 'عمو جان آيا اجازه مىدهى در غيبت پسرتان طورى رفتار کنم اگر وى اينجا مىبود همين کارها را مىکرد؟ شايد راهى براى بازگرداندن تنها فرزندتان بيابم و من نيز شوهرى را که فقط براى چند ساعت با او بودهام دوباره بازيابم.' مرد بينوا که اندوه پشتش را خم کرده بود با تکان دادن سر موافقت کرد. |
همسر حسن هر روز درهاى اتاقِ مهمانخانه شوهرش را به روى مهمانان مىگشود. با وجود ناپديد شدن حسن، همسرش چنان با گشادهروئى و بخشندگى از مهمانان پذيرائى مىکرد که شهرتش آفاق را در نورديد...... |
ديرى نگذشت که همسرِ حسن در مهماننوازى ورد زبانها شد و مهمانخانهاش آوازهاى بلند يافت. به زودى شهرت وى به گوش شيخ حاتم طائي، پدر نامدار مهماننوازان نيز رسيد... وى همراه صد نفر از سوارانش به سوى مهمانخانهٔ حسن حرکت کردند. يکصد و يک غلام و نوکر که دست هر کدام يک دله (۱) زرد رنگ قهوه بود، از آنان استقبال کردند و طبق سنت طى سه روز و يک سوم روز چهارم با حاتم و همراهانش همچون پادشاهان رفتار کردند. (۲) گرچه مردان همراه حاتم براى بازگشت به کشورشان بىصبرى نشان مىدادند اما حاتم درنگ مىکرد تا با بانوى صاحبخانه که گشاده دستىاش از توصيف بيرون است، صحبت کند. چه کسى بهتر از اين بانوى ميزبان مىتواند شايسته همسرىاش باشد؟ زن به حاتمطائى گفت: 'من نام شما را از زبان مردم شنيدهام که از آن با ستايش فراوان ياد مىکردند. من از همسرى با شما خشنود خواهم بود ولى يک شرط و آن اينکه قبل از هر چيز، خبرى از سرنوشت شوهر گمشدهام برايم بياوري.' |
(۱) . دله ظرف نگهدايرى قهوهٔ جوشيده که خاص عربهاست و اغلب از برنجى زرد رنگ ساخته مىشود و از نظر ترکيب شبيه قورى است. |
(۲) . طبق سنن کهن عرب اگر مهمانى به خانهاى مىآمد تا سه روز از او پذيرائى مىکردند و فقط در روز چهارم بود که کار يا دليل آمدنش را مىپرسيدند. |
حاتم براى دستيابى به چنين همسري، روز بعد تدارک سفر را ديد.... وى مسافتهاى دور و درازى را پيمود، شب و روز مىتاخت، بهطورى که چرم زين اسبش پاره شد و بدون خريد زين جديد ادامهٔ راه برايش نا ممکن شد. |
روز بعد به شهرى رسيد که چرمسازى بهنام حسن سراج زندگى مىکرد. اين مرد، زين کهنهٔ حاتم را اندازه گرفت و قول داد در اسرعوقت زين جديدى براى وى بسازد. وقتى حاتم برگشت که زين جديدش را ببرد خيلى خوشحال شد. زيرا يکى خوب دوخته شده و از زين قبل بهتر بود. اما همين که تنگ اسب را محکم بست و خواست برود، حسن سراج به او گفت: 'پول شما اينجاست، زنى را به من پس بدهيد.' و زمانى که حاتم با شگفتى به او نگاه مىکرد، مرد چرم زين را با چاقو پارهپاره کرد و به تکهاى ريزى تبديل کرد که فقط خدا شمار آنها را مىدانست. حاتم گفت: 'دليل اين کارى را که انجام دادى به من بگو' اما آن مرد چيزى نگفت. سرانجام پس از اصرار فراوان گفت: 'من به شرط رازم را فاش خواهم کرد و آن اين که شما قبل از هر چيز داستان يوسف اشکافى کفاش را با همهٔ جزئياتش برايم بگوئي.' |
حالا حاتم مجبور شد براى مسأله ديگرى هم سفر کند تا به تنها از حسن گمشده بلکه از کفاش نيز خبر بياورد. وى پس از سرگردانى بسيار در راهها و جادهها براى استراحت در روستائى توقف کرد. در اينجا کفاشى ديد که در سايهٔ مسجدى کار مىکرد و اسباب و ابزارهايش در اطراف وى روى زمين پراکنده بود. او با چکش روى قالب کفشدوزى مىکوبيد و هر از چندى از جايش بر مىخاست، پلکان منارهٔ مسجد را با شتاب طى مىکرد و هنگامى که بالاى مناره مىرسيد به چپ و راست نگاه مىکرد. پس از بازگشت دوباره روى کفش ناتمام کار مىکرد، اما ناگهان ابزارهايش را به کنارى مىانداخت و از پله پيچاپيچ بالا مىرفت. حاتم، کفاش را ديد که چند بار اين کار را تکرار کرد. آنگاه پرسيد: 'نام شما چيست و چرا اين کار غيرعادى را انجام مىدهي؟' کفاش گفت: 'اسم من يوسف اشکافى است و تنها به يک شرط حاضرم رازم را فاش کنم و آن اين که قبل از هر چيز داستان آهنگرى بهنام يعقوب حداد را برايم بگوئي. او بىآنکه کسى را خبر کند سفر کرده است.' |
حاتم آنجا را ترک کرد و بر سرنوشتى که او را به اين حوادث عجيب و غريب کشانده بود نفرين فرستاد. او شب و روز را در راهها و جادهها مىگذارند، سرش را در شهرى زمين مىگذاشت و مىخوابيد و در شهرى ديگر از خواب برمىخاست تا اينکه به جائى رسيد که چيز ويژهاى داشت. او در اينجا آهنگرى ديد که پشت سندانش نشسته بود اما بهجاى کوبيدن پتک بر روى آهن سندان، آن را به پيشانىاش مىزد. آنگاه به راست مىنگريست و پتک را در برابر کوره مىگرفت و پس از آن به چپ نگاه مىکرد و پتک را به سرش مىکوبيد. |
وقتى اين مرد بر اثر ضربههائى که به خود وارد مىکرد از حال مىرفت دوستانش او را بلند مىکردند و به خانهاش مىبردند. يکبار حاتم او را تا خانهاش دنبال کرد و همين که آهنگر به حال آمد از او پرسيد: ' شما کيستى و هدف از انجام اين کارها چيست؟' آهنگر گفت من يعقوب حدادم و مىتوانم راز اين کار را به شما بگويم اما فقط يک شرط و آن اينکه قبل از هر چيز داستان ماهيگيرى بهنام داوود سماک را آنگونه که رخ داده است و بىهيچ حذف و تغييرى برايم بگوئي.' |
... پس از مدتى سرگردانى وارد منطقهاى شد که پيشتر براى وى ناشناخته بود. در آنجا جمعى از مردان را در ساحل رودخانه ديد. آنان مشت مشت عدس و گندم و جو را در رودخانه مىريختند و مردى که جداى از آنان ايستاده بود، مديريتشان را بهعهده داشت. حاتم به سوى اين مرد گام برداشت و پرسيد: 'شما چه موجودى هستيد که اين همه خوراکى سودمند انسان را به هدر مىدهيد.' ماهيگير گفت: 'من داوود سماک هستم و آنچه انجام مىدهم به خودم مربوط است لذا من در اينباره توضيح ندارم که بدهم.' بر اثر اصرار حاتم، ماهيگير نرم شد و گفت: 'من رازم را با شما در ميان خواهم گذاشت اما به يک شرط و آن اينکه به من بگوئى چه چيز باعث وزش باد و باريدن باران مىشود.' |
حاتم سوار اسبش شد و از خدا يارى خواست تا آخرين گرهٔ کلاف اين راز را برايش باز کند. وى بىهيچ توقف و استراحتي، صحراها و بيابانها را زير پا گذاشت تا اينکه از فرط خستگى ديگر نتوانست قدمى بردارد. وقتى از اسب پياده شد قاليچهاى ديد. که دو نفر در کنار آن سخت مشغول کشتى گرفتن بودند، بهطورى که گرد و غبار برخاسته از آن در هوا پراکنده بود. آنان با ديدن حاتم دست از کشتى کشيدند و فرياد زدند: 'بگذار اين مسلمانان ميان ما داورى کند!' آنان براى حاتم تعريف کردند که برادرند و پدرشان يک ديو بوده قاليچهٔ پرنده را که روى زمين پهن است به آنان داده و همين که کسى بر آن قدم بگذارد و بگويد: 'اى قاليچهٔ حضرت سليمان پرواز کن.' او را حتى به دورترين نقاط جهان خواهد فرستاد. پسران ديو گفتند: 'اى آدميزاد به ما بگو چگونه اين قاليچه را بين هم تقسيم کنيم.' حاتم گفت: 'من تا آنجا که بتوانم سنگى را پرتاب مىکنم، هر کدام از شما زودتر آن را از زمين برداريد صاحب قاليچه خواهيد شد.' او سنگ را پرتاب کرد و ديوهاى جوان بهطرف آن دويدند. همينکه پشت به حاتم کردند وى سوار قاليچه جادوئى شد و گفت: 'اى قاليچه مرا بهنام حضرت سليمان به جائى ببر که بفهمم باد چگونه مىوزد و باران چگونه مىبارد.' |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست