سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

قصیده


لطف ملک العرش به من سایه برافکند    تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف    جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود    شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب    سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق    باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای    برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشه‌ی ابخاز    این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر    مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار    گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است    کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبده‌ی گل    این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون    آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس    جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند


همچنین مشاهده کنید