سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

سال در موضوع فکرت


کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
جواب:
در آلا فکر کردن شرط راه است    ولی در ذات حق محض گناه است
بود در ذات حق اندیشه باطل    محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات    نگردد ذات او روشن ز آیات
همه عالم به نور اوست پیدا    کجا او گردد از عالم هویدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر    که سبحات جلالش هست قاهر
رها کن عقل را با حق همی باش    که تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع که نور حق دلیل است    چه جای گفتگوی جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه    نگنجد در مقام «لی مع الله»
چو نور او ملک را پر بسوزد    خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور    به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزدیک گردد    بصر ز ادراک آن تاریک گردد
سیاهی گر بدانی نور ذات است    به تاریکی درون آب حیات است
سیه جز قابض نور بصر نیست    نظر بگذار کین جای نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالم پاک    که ادراک است عجز از درک ادراک
سیه رویی ز ممکن در دو عالم    جدا هرگز نشد والله اعلم
سواد الوجه فی الدارین درویش    سواد اعظم آمد بی کم و بیش
چه می‌گویم که هست این نکته باریک    شب روشن میان روز تاریک
در این مشهد که انوار تجلی است    سخن دارم ولی نا گفتن اولی است
تمثيل:
اگر خواهی که بینی چشمه‌ی خور    تو را حاجت فتد با جسم دیگر
چو چشم سر ندارد طاقت تاب    توان خورشید تابان دید در آب
از او چون روشنی کمتر نماید    در ادراک تو حالی می‌فزاید
عدم آیینه‌ی هستی است مطلق    کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل    در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار    یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدد گرچه یکی دارد بدایت    ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدم در ذات خود چون بود صافی    از او با ظاهر آمد گنج مخفی
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان    که تا پیدا ببینی گنج پنهان
عدم آیینه عالم عکس و انسان    چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است    به دیده دیده را هرگز که دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی    از این پاکیزه‌تر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار    هم او بیننده هم دیده است و دیدار
حدیث قدسی این معنی بیان کرد    و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد
جهان را سر به سر آیینه‌ای دان    به هر یک ذره در صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی    برون آید از آن صد بحر صافی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست    هزاران آدم اندر وی هویداست
به اعضا پشه‌ای همچند فیل است    در اسما قطره‌ای مانند نیل است
درون حبه‌ای صد خرمن آمد    جهانی در دل یک ارزن آمد
به پر پشه‌ای در جای جانی    درون نقطه‌ی چشم آسمانی
بدان خردی که آمد حبه‌ی دل    خداوند دو عالم راست منزل
در او در جمع گشته هر دو عالم    گهی ابلیس گردد گاه آدم
ببین عالم همه در هم سرشته    ملک در دیو و دیو اندر فرشته
همه با هم به هم چون دانه و بر    ز کافر ممن و ممن ز کافر
به هم جمع آمده در نقطه‌ی حال    همه دور زمان روز و مه و سال
ازل عین ابد افتاد با هم    نزول عیسی و ایجاد آدم
ز هر یک نقطه زین دور مسلسل    هزاران شکل می‌گردد مشکل
ز هر یک نقطه دوری گشته دایر    هم او مرکز هم او در دور سایر
اگر یک ذره را برگیری از جای    خلل یابد همه عالم سراپای
همه سرگشته و یک جزو از ایشان    برون ننهاده پای از حد امکان
تعین هر یکی را کرده محبوس    به جزویت ز کلی گشته مایوس
تو گویی دائما در سیر و حبسند    که پیوسته میان خلع و لبسند
همه در جنبش و دائم در آرام    نه آغاز یکی پییدا نه انجام
همه از ذات خود پیوسته آگاه    وز آنجا راه برده تا به درگاه
به زیر پرده‌ی هر ذره پنهان    جمال جانفزای روی جانان
قاعده:
تو از عالم همین لفظی شنیدی    بیا برگو که از عالم چه دیدی
چه دانستی ز صورت یا ز معنی    چه باشد آخرت چون است دنیی
بگو سیمرغ و کوه قاف چبود    بهشت و دوزخ و اعراف چبود
کدام است آن جهان کان نیست پیدا    که یک روزش بود یک سال اینجا
همین عالم نبود آخر که دیدی    نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی
بیا بنما که جابلقا کدام است    جهان شهر جابلسا کدام است
مشارق با مغارب را بیندیش    چو این عالم ندارد از یکی بیش
بیان «مثلهن» از ابن عباس    شنو پس خویشتن را نیک بشناس
تو در خوابی و این دیدن خیال است    هر آنچه دیده‌ای از وی مثال است
به صبح حشر چون گردی تو بیدار    بدانی کین همه وهم است و پندار
چو برخیزد خیال چشم احول    زمین و آسمان گردد مبدل
چو خورشید نهان بنمایدت چهر    نماند نور ناهید و مه و مهر
فتد یک تاب از او بر سنگ خاره    شود چون پشم رنگین پاره پاره
بکن اکنون که کردن می‌توانی    چون نتوانی چه سود آن را که دانی
چه می‌گویم حدیث عالم دل    تو را ای سرنشیب پای در گل
جهان آن تو و تو مانده عاجز    ز تو محرومتر کس دیده هرگز
چو محبوسان به یک منزل نشسته    به دست عجز پای خویش بسته
نشستی چون زنان در کوی ادبار    نمی‌داری ز جهل خویشتن عار
دلیران جهان آغشته در خون    تو سرپوشیده ننهی پای بیرون
چه کردی فهم از دین العجایز    که بر خود جهل می‌داری تو جایز
زنان چون ناقصات عقل و دینند    چرا مردان ره ایشان گزینند
اگر مردی برون آی و سفر کن    هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن
میاسا روز و شب اندر مراحل    مشو موقوف همراه و رواحل
خلیل آسا برو حق را طلب کن    شبی را روز و روزی را به شب کن
ستاره با مه و خورشید اکبر    بود حس و خیال و عقل انور
بگردان زین همه ای راهرو روی    همیشه «لا احب الافلین» گوی
و یا چون موسی عمران در این راه    برو تا بشنوی «انی انا الله»
تو را تا کوه هستی پیش باقی است    صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است
حقیقت کهربا ذات تو کاه است    اگر کوه تویی نبود چه راه است
تجلی گر رسد بر کوه هستی    شود چون خاک ره هستی ز پستی
گدایی گردد از یک جذبه شاهی    به یک لحظه دهد کوهی به کاهی
برو اندر پی خواجه به اسری    تماشا کن همه آیات کبری
برون آی از سرای «ام هانی»    بگو مطلق حدیث «من رآنی»
گذاری کن ز کاف و نون کونین    نشین بر قاف قرب «قاب قوسین»
دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی    نمایندت همه اشیا کماهی


همچنین مشاهده کنید