|
نزدیکان را بیش بود حیرانی |
|
کایشان دانند سیاست سلطانی |
ما را به سر چاه بری دست زنی |
|
لاحول کنی و دست بر دل رانی |
|
نزدیکان را بیش بود حیرانی |
|
کایشان دانند سیاست سلطانی |
ما را چه که وصف دستگاه تو کنیم |
|
ماییم قرین حیرت و نادانی |
|
هستی که عیان نیست روان در شانی |
|
در شان دگر جلوه کند هر آنی |
این نکته بجو ز کل یوم فی شان |
|
گر بایدت از کلام حق برهانی |
|
گر در طلب گوهر کانی کانی |
|
ور زنده ببوی وصل جانی جانی |
القصه حدیث مطلق از من بشنو |
|
هر چیز که در جستن آنی آنی |
|
ای آنکه دوای دردمندان دانی |
|
راز دل زار مستمندان دانی |
حال دل خویش را چه گویم با تو |
|
ناگفته تو خود هزار چندان دانی |
|
آنی تو که حال دل نالان دانی |
|
احوال دل شکسته بالان دانی |
گر خوانمت از سینهی سوزان شنوی |
|
ور دم نزنم زبان لالان دانی |
|
گفتی که به وقت مجلس افروختنی |
|
آیا که چه نکتهاست بردوختنی |
ای بیخبر از سوخته و سوختنی |
|
عشق آمدنی بود نه آموختنی |
|
ما را به سر چاه بری دست زنی |
|
لاحول کنی و شست بر شست زنی |
بر ما به ستم همیشه دستی داری |
|
گویی عسسی و شامگه مست زنی |
|
تا چند سخن تراشی و رنده زنی |
|
تا کی به هدف تیر پراکنده زنی |
گر یک ورق از علم خموشی خوانی |
|
بسیار بدین گفت و شنوخنده زنی |
|
ای واحد بی مثال معبود غنی |
|
وی رازق پادشاه و درویش و غنی |
یا قرض من از خزانه غیب رسان |
|
یا از کرم خودت مرا ساز غنی |
|
خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی |
|
و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی |
روزی دو هزار بنده آزاد کنی |
|
به زان نبود که خاطری شاد کنی |
|
گر زانکه هزار کعبه آزاد کنی |
|
به زان نبود که خاطری شاد کنی |
گر بنده کنی ز لطف آزادی را |
|
بهتر که هزار بنده آباد کنی |
|
ای آنکه سپهر را پر از ابر کنی |
|
وز لطف نظر به سوی هر گبر کنی |
کردند تمام خانههای تو خراب |
|
ای خانه خراب تا به کی صبر کنی |
|
ای خوانده ترا خدا ولی ادر کنی |
|
بر تو ز نبی نص جلی ادر کنی |
دستم تهی و لطف تو بی پایانست |
|
یا حضرت مرتضی علی ادر کنی |
|
تا ترک علایق و عوایق نکنی |
|
یک سجدهی شایستهی لایق نکنی |
حقا که ز دام لات و عزی نرهی |
|
تا ترک خود و جمله خلایق نکنی |
|
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی |
|
محتاج گدا و پادشاهم نکنی |
موی سیهم سفید کردی به کرم |
|
با موی سفید رو سیاهم نکنی |
|
یاقوت ز دیده ریختم تا چه کنی |
|
در پای غم تو بیختم تا چه کنی |
از هر که به تو گریختم سود نکرد |
|
از تو به تو در گریختم تا چه کنی |
|
دنیای دنی پر هوس را چه کنی |
|
آلودهی هر ناکس و کس را چه کنی |
آن یار طلب کن که ترا باشد و بس |
|
معشوقهی صد هزار کس را چه کنی |
|
از سادگی و سلیمی و مسکینی |
|
وز سرکشی و تکبر و خود بینی |
بر آتش اگر نشانیم بنشینم |
|
بر دیده اگر نشانمت ننشینی |
|
باز آی که تا صدق نیازم بینی |
|
بیداری شبهای درازم بینی |
نی نی غلطم که خود فراق تو بتا |
|
کی زنده گذاردم که بازم بینی |
|
ای دل اگر آن عارض دلجو بینی |
|
ذرات جهان را همه نیکو بینی |
در آینه کم نگر که خودبین نشوی |
|
خود آینه شو تا همگی او بینی |
|
میدان فراخ و مرد میدانی نی |
|
مردان جهان چنانکه میدانی نی |
در ظاهرشان به اولیا میمانند |
|
در باطنشان بوی مسلمانی نی |
|
ای در خم چوگان تو سرها شده گوی |
|
بیرون نه ز فرمان تو دل یک سر موی |
ظاهر که به دست ماست شستیم تمام |
|
باطن که به دست تست آنرا تو بشوی |
|
هان مردان هان و هان جوانمردان هوی |
|
مردی کنی و نگاه داری سر کوی |
گر تیر آید چنانکه بشکافد موی |
|
زنهار زیار خود مگر دانی روی |
|
در کوی تو میدهند جانی به جوی |
|
جانی چه بود که کاروانی به جوی |
از وصل تو یک جو بجهانی ارزد |
|
زین جنس که ماییم جهانی به جوی |
|
تحقیق معانی ز عبارات مجوی |
|
بی رفع قیود و اعتبارات مجوی |
خواهی یابی ز علت جهل شفا |
|
قانون نجات از اشارات مجوی |
|
در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی |
|
خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی |
در صدق طلب نجات، زیرا که به صدق |
|
شایستهی فیض نور انوار شوی |
|
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی |
|
وز گرمی بحث مجلس افروز شوی |
در مکتب عشق با همه دانایی |
|
سر گشته چو طفلان نوآموز شوی |
|
از هستی خویش تا پشیمان نشوی |
|
سر حلقهی عارفان و مستان نشوی |
تا در نظر خلق نگردی کافر |
|
در مذهب عاشقان مسلمان نشوی |
|
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی |
|
ور در صفت خویش روی بسته شوی |
میدان که وجود تو حجاب ره تست |
|
با خود منشین که هر زمان خسته شوی |
|
دنیا راهی بهشت منزلگاهی |
|
این هر دو به نزد اهل معنی کاهی |
گر عاشق صادقی زهر دو بگذر |
|
تا دوست ترا به خود نماید راهی |
|
آمد بر من قاصد آن سرو سهی |
|
آورد بهی تا نبود دست تهی |
من هم رخ خود بدان بهی مالیدم |
|
یعنی ز مرض نهادهام رو به بهی |
|