من مسخرهی تو نیستم ای فاجر |
|
تا مسخرگی نمایمت بس نادر |
ویران کنمت چنانکه باید کردن |
|
عاجز شود از عمارتت هر عامر |
|
میآید گرگ نزد ما وقت سحر |
|
هم فقربه میرباید و هم لاغر |
تا چند کنی خرخر اندر بستر |
|
بروی زن آب ای که خاکت بر سر |
|
هر دم دل جمع را برنجاند یار |
|
مانندهی چرخیان بگرداند یار |
بکدم همه را براند از پیش و دمی |
|
چون فاتحهشان به عشق برخواند یار |
|
هر دم دل خستهام برنجاند یار |
|
یا سنگدلست یا نمیداند یار |
از دیده به خون نبشتهام قصهی خویش |
|
میبیند و هیچ بر نمیخواند یار |
|
هین وقت صبوحست می ناب بیار |
|
زیرا مرگست زندگانی هشیار |
یا ناله این رباب بیدل بپذیر |
|
یا پاس دل کباب پر داغ بدار |
|
آمد آمد آنکه نرفت او هرگز |
|
بیرون نبد آن آب از این جو هرگز |
او نافهی مشک و ما همه بوی وئیم |
|
از نافه شنیدهای جدا بو هرگز |
|
آمد بر من دوش نگاری سر تیز |
|
شیرین سخنی شکر لبی شورانگیز |
با روی چو آفتاب بیدارم کرد |
|
یعنی که چو آفتاب دیدی برخیز |
|
آمد دی دیوانه و شبهای دراز |
|
مائیم و شب تیره و سودای دراز |
ما را سر خواب نیست دل یاوه شده است |
|
آنرا که دلیست تا کند پای دراز |
|
آن تاب که من دانم و تو ای دل سوز |
|
ای دوست شب و روز ز دل میافروز |
نی نی که غلط گفتم ای عشق آموز |
|
عشق تو و سودای تو آنگه شب و روز |
|
آن یار نهان کشید باز دستم امروز |
|
از دست شدم بند گسستم امروز |
یک مست نیم هزار مستم امروز |
|
دیوانهی دیوانه پرستم امروز |
|
ای تنگ شکر از ترشان چشم بدوز |
|
آتش بزن و هرچه بجز عشق بسوز |
دکان شکرفروش و آنگه ترشی |
|
برف و سرمای وآنگهی فصل تموز |
|
ای جان سماع و روزه و حج و نماز |
|
وی از تو حقیقت شده بازی و مجاز |
امروز منم مطربت ای شمع طراز |
|
وز چرخ بود نثار و قوال انداز |
|
ای جان لطیف بیغم عشق مساز |
|
در هر نفسش هزار روزه است و نماز |
پیداست سراپا همه سودا و مجاز |
|
آخر به گزاف نیست این ریش دراز |
|
ای دل ز جفای دلستانان مگریز |
|
دزدی خواهی ز پاسبانان مگریز |
میجوی نشان ز بینشانان مگریز |
|
صد جان بده و ز درد جانان مگریز |
|
ای دل همه رخت را در این کوی انداز |
|
پیراهن یوسف است بر روی انداز |
ماهی بچهای عمر نداری بیآب |
|
اندیشه مکن خویش در این جوی انداز |
|
ای ذره ز خورشید توانی بگریز |
|
چون نتوانی گریخت با وی مستیز |
تو همچو سبوئی و قضا همچون سنگ |
|
با سنگ مپیچ و آب خود را بمریز |
|
ای صلح تو با بنده همه جنگ آمیز |
|
تا کی بود این دوستی ننگآمیز |
آمیزش من با تو اگر میجوئی |
|
دریاب ز آب دیدهی رنگآمیز |
|
ای عشق تو داده باز جان را پرواز |
|
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز |
یک ذره عنایت تو ای بندهنواز |
|
بهتر ز هزار ساله تسبیح و نماز |
|
ای عشق نخسبی و نخفتی هرگز |
|
در دیدهی خفتگان نیفتی هرگز |
باقی سخنی هست نگویم او را |
|
تو نیز نگوئی و نگفتی هرگز |
|
ای کرده ز نقش آدمی چنگی ساز |
|
جانها همه اقوال تو از روی نیاز |
ای لعل لبت توانگری عمر دراز |
|
یک هدیه از آن لعل به قوال انداز |
|
ای لاله بیا و از رخم رنگ آموز |
|
وی زهره بیا و از دلم چنگ آموز |
و آنگه که نوای وصل آهنگ کند |
|
ای بخت بد بیا و آهنگ آموز |
|
امروز خوشم به جان تو فردا نیز |
|
هم آبم و هم گوهرم و دریا نیز |
هم کار و گیای دوست کارافزا نیز |
|
هر لاف که دل زند بگویم ما نیز |
|
امروز مرو از برم ای یار بساز |
|
ای گلبن صد برگ بدین خار بساز |
ای عشوه فروش با خریدار بساز |
|
ای ماه تمام با شب تار بساز |
|
امشب که گشاده است صنم با ما راز |
|
ای شب چه شبی که عمر تو باد دراز |
زاغان سیاه امشب اندر طربند |
|
با باز سپید جان شده در پرواز |
|
بازآمدم اینک که زنم آتش نیز |
|
در توبه و در گناه و زهد و پرهیز |
آوردهام آتشی که میفرماید |
|
کای هرچه بجز خداست از جا برخیز |
|
بازی بودم پریده از عالم راز |
|
تا بو که برم ز شیب صیدی بفراز |
اینجا چه نیافتم کسی را دمساز |
|
زان در که بیامدم برون رفتم باز |
|
بنمای بمن رخ ای شمع طراز |
|
تا ناز کنم نه روزه دارم نه نماز |
تا با تو بوم مجاز من جمله نماز |
|
چون بیتو بوم نماز من جمله مجاز |
|
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز |
|
تا پیشتر از مرگ نمیری دو سه روز |
دنیا زن پیریست چه باشد گر تو |
|
با پیر زنی انس نگیری دو سه روز |
|
زنها مشو غره به بیباکی باز |
|
زیرا که پری دارد از دولت باز |
مرغی تو ولیک مرغ مسکین و مجاز |
|
با باز شهنشاه تو شطرنج مباز |
|
درد تو علاج کس پذیرد هرگز |
|
یا از تو مراد میگریزد هرگز |
گفتی که نهال صبر در دل کشتی |
|
گیرم که بکاشتم بگیرد هرگز؟ |
|
در سر هوس عشق تو دارم همه روز |
|
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز |
مر مستان را خمار یک روزه بود |
|
من آن مستم که در خمارم همه روز |
|
دل آمد و گفت هست سوداش دراز |
|
شب آمد و گفت زلف زیباش دراز |
سرو آمد و گفت قد و بالاش دراز |
|
او عمر عزیز ماست گو باش دراز |
|
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز |
|
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز |
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد |
|
تا مهر کسی دگر نروید هرگز |
|
زین سنگدلان نشد دلی نرم هنوز |
|
زین یخصفتان یکی نشد گرم هنوز |
نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز |
|
نگرفت یکی را ز خدا شرم هنوز |
|
شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز |
|
روز است شبم ز روی آن روز افروز |
ای شب شب از آنی که از او بیخبری |
|
وی روز برو ز روز او روز آموز |
|