|
قابله دیده زائیدن یادش آمد! (عا). |
|
|
رک: ماما دیده، زائیدن یادش آمد |
|
قابلیت نه به تعداد، به استعداد است٭ |
|
|
|
٭گرچه جمعیت کرکوک کم از بغداد است |
............................ (...؟) |
|
قابیل هابیل را با بیل کشت یا میل؟ |
|
|
این بحث پایانناپذیر و بیفایده است |
|
|
نظیر: مورچهای که با حضرت سلیمان حرف زد نر بود یا ماده؟ |
|
قاتق نان خود را بههم رساند |
|
|
رک: دیزی میگردد درش را پیدا میکند |
|
قاچ زین را محکم بگیر نیفتی، اسب دوانی پیشکشت!٭ |
|
|
نظیر: قربان ریش نازکت، منزل به منزل ره برو، منزل شکستن پیشکشت |
|
|
|
٭یا: قاچ زین را بگیر نیفتی اسبدوانی پیشکشت |
|
قادر آقا نمرد و کیسهٔ دوخته خالی ماند!٭ |
|
|
رک: آدم طمعکار هفت کیسه دارد هر هفت خالی |
|
|
|
٭یعنی طمعکار نامراد ماند |
|
قارون به کجا رفت و چه شد سیم و زر او؟ (آتش) |
|
|
نظیر: قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت (سعدی) |
|
قاشق ساختن کارى ندارد، يک مشت مىزنى گود مىشود، دُمش را مىکشى دراز مىشود٭ |
|
|
رک: آهنگرى کارى ندارد: آهن را پهن مىکنى مىشود بيل، دراز مىکنى مىشود ميل! |
|
|
|
٭اخگر مضمون اين مَثَل را در قالب دو بيت زيبا چنين بيان کرده است: |
|
|
|
گفت آن کو ز کار بىخبر است |
کار قاشقگرى چه سهل بوَد |
|
|
|
مىشود پهن چو زنى مشتى |
چو دُمش را کشى دراز شود |
|
قاشق نان خود بههم رساند |
|
|
رک: از تو حرکت، از خدا برکت |
|
قاشق ندارى آش بخورى نانت را کج بيل کن |
|
|
نظير: |
|
|
گر نبوَد مشربه از زرّ ناب |
با دو کف دست توان خورد آب |
|
|
ـ گر نباشد فرش ابريشم طراز |
با حصير کهنهٔ مسجد بساز |
|
قاضى از پسِ اقرار نشنود انکار٭ |
|
|
رک: انکار بعد از اقرار مسموع نيست |
|
|
|
٭دگر مگوى که من ترک عشق خواهم کرد |
که......................... (سعدى) |
|
قاضى هم از اهل بخيه است (از جامعالتمثيل) |
|
قاطر پيش آهنگ آخرش توبرهکش مىشود |
|
|
رک: يابوى پيشآهنگ آخرش توبرهکش مىشود |
|
قاطرِ پيشآهنگ توبرهکش است |
|
|
صورتى ديگرى است از مَثَل پيشين |
|
قاطر را گفتند پدرت کيست؟ گفت اسب آقادائىام است (عا). |
|
|
رک: به قاطر گفتند پدرت کيست... |
|
قاطرِ قصاب خانه کارد خونى زياد ديده |
|
|
رک: 'شتر پير آواز کوس و دُهُل بسيار شنيده' و نظاير آن |
|
قاف غلط، قيف غلط، قوف غلط، پس چه بخوانم؟ |
|
|
دو نفر کارى که يکى آواز خوش داشت ولى بىسواد بود و ديگرى بدآواز و باسواد با هم شريک شدند و قرار گذاشتند آنکه خوشآواز است در مجالس ختم و ترحيم قرآن بخواند و هر جا کلمهاى را به غلط خواند قارى باسواد سرفه کند تا بيسواد دريابد و خطاى خود را اصلاح کند. برحسب اتفاق روزى قارى خوشآواز در مسجدى شروع به خواندن سورهٔ 'ق' کرد و همينکه گفت: 'قاف' تصادفاً قارى باسواد را سرفه گرفت و سرفهاى سر داد. قارى بيسواد به تصور اينکه سرفهٔ شريکش طبق قرار قبلى است پس از اندکى تأمل گفت: 'قيف' ! قارى باسواد اين بار به اختيار و براى تذکر وى سرفهٔ ديگرى کرد. قارى بيسواد قدرى انديشيد و گفت 'قوف' ! باز قارى باسواد سرفه کرد.قارى بيسواد هر چه فکر کرد چيزى به عقلش نرسيد که اين سرفههاى مکرّر براى چيست و سخت به خشم آمد و از جاى خود خيز برداشت و بر سر و کلهٔ قارى باسواد افتاد و مشتى چند بر مغزش بنواخت و گفت: احمق، 'قاف' غلط، 'قيف' غلط، 'قوف' غلط، پس چه بخوانم؟
(نقل از داستانهاى امثال، تأليف اميرقلى امينى، ص ۳۲۳ با اندک تغيير در برخى کلمات و عبارات) |
|
قال فراخور حال است |
|
|
رک: سخن گواه حال گوينده است |
|
قامت بلند نشان حماقت است |
|
|
نظير: |
|
|
بالاى دراز را خرد کم باشد (سعدى) |
|
|
ـ عقل طويل را نبوَد هيچ اعتبار (حافظ) |
|
|
ـ گردن و ريش و پاى دراز |
از حماقت حديث گويد باز (اوحدى) |
|
|
ـ آدم قد بلند عقلش گرد است |
|
|
ـ آدم قد بلند عقلش تا ظهر است |
|
|
ـ آدم قدبلند عقلش تا قوزک پايش است |
|
|
ـ کل طويل احمق |
|
|
ـ قربون خدا با خلقش، آدم دراز کو عقلش؟ (عا). |