بجنگ حصار اندرون سیهزار |
|
همانا که شد کشته در کارزار |
همان بد که بیدادگر بود مرد |
|
ورا دانش و بخت یاری نکرد |
همه روی کشور سپه گسترید |
|
شدست او کنون از جهان ناپدید |
ازین پس فرستم بشاه آگهی |
|
ز روزی که باشد مرا فرهی |
ازان پس بیامد به شادی نشست |
|
پری روی پیش اندرون می بدست |
ببد تا بهار اندرآورد روی |
|
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی |
همه دشت چون پرنیان شد برنگ |
|
هوا گشت برسان پشت پلنگ |
گرازیدن گور و آهو بدشت |
|
بدین گونه بر چند خوشی گذشت |
به نخچیر یوزان و پرنده باز |
|
همه مشک بویان بتان طراز |
همه چارپایان بکردار گور |
|
پراگنده و آگنده کردن بزور |
بگردن بکردار شیران نر |
|
بسان گوزنان بگوش و بسر |
ز هر سو فرستاد کارآگهان |
|
همی چست پیدا ز کار جهان |
پس آگاهی آمد ز چین و ختن |
|
از افراسیاب و ازان انجمن |
که فغفور چین باوی انباز گشت |
|
همه روی کشور پرآواز گشت |
ز چین تا بگلزریون لشکرست |
|
بریشان چو خاقان چین سرورست |
نداند کسی راز آن خواسته |
|
پرستنده و اسب آراسته |
که او را فرستاد خاقان چین |
|
بشاهی برو خواندند آفرین |
همان گنج پیرانش آمد بدست |
|
شتروار دینار صدبار شست |
چو آن خواسته برگرفت از ختن |
|
سپاهی بیاورد لشکر شکن |
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه |
|
بنزدیک زنهار داده سپاه |
همه بازگشتند ز ایرانیان |
|
ببستند خون ریختن را میان |
چو برداشت افراسیاب از ختن |
|
یکی لشکری شد برو انجمن |
که گفتی زمین برنتابد همی |
|
ستاره شمارش نیابد همی |
ز چین سوی کیخسرو آورد روی |
|
پر از درد با لشکری کینهجوی |
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه |
|
طلایه فرستاد چندی براه |
بفرمود گودرز کشواد را |
|
سپهدار گرگین و فرهاد را |
که ایدر بباشید با داد و رای |
|
طلایه شب و روز کرده بپای |
بگودرز گفت این سپاه تواند |
|
چو کار آید اندر پناه تواند |
ز ترکان هرآنگهکه بینی یکی |
|
که یاد آرد از دشمنان اندکی |
هم اندر زمان زنده بر دارکن |
|
دو پایش ز بر سر نگونسار کن |
چو بیرنج باشد تو بیرنج باش |
|
نگهبان این لشکر و گنج باش |
تبیره برآمد ز پرده سرای |
|
خروشیدن زنگ و هندی داری |
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ |
|
که خورشید را آرزو کرد جنگ |
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید |
|
سوی کوکها لشکر اندر کشید |
میان دو لشکر دو منزل بماند |
|
جهانداران گردنکشان را بخواند |
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ |
|
نه خوب آید آرامش اندر بسیچ |
طلایه برافگند بر گرد دشت |
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت |
بیک هفته بودش هم آنجا درنگ |
|
همی ساخت آرایش و ساز جنگ |
بهشتم بیامد طلایه ز راه |
|
بخسرو خبر داد کمد سپاه |
سپه را بدان سان بیاراست شاه |
|
که نظاره گشتند خورشید و ماه |
چو افراسیاب آن سپه را بدید |
|
بیامد برابر صفی برکشید |
بفرزانگان گفت کین دشت رزم |
|
بدل مر مرا چون خرامست و بزم |
مرا شاد بر گاه خواب آمدی |
|
چو رزمم نبودی شتاب آمدی |
کنون مانده گشتم چنین در گریز |
|
سری پر ز کینه دلی پرستیز |
بر آنم که از بخت کیخسروست |
|
و گر بر سرم روزگاری نوست |
بر آنم که با او شوم همنبرد |
|
اگر کام یابم اگر مرگ و درد |
بدو گفت هر کس فرزانه بود |
|
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود |
که گر شاه را جست باید نبرد |
|
چرا باید این لشکر و دار و برد |
همه چین و توران بپیش تواند |
|
ز بیگانگان ار ز خویش تواند |
فدای تو بادا همه جان ما |
|
چنین بود تا بود پیمان ما |
اگر صد شود کشته گر صد هزار |
|
تن خویش را خوار مایه مدار |
همه سربسر نیکخواه توایم |
|
که زنده بفر کلاه توایم |
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش |
|
زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش |
ستاره پدید آمد از تیره گرد |
|
رخ زرد خورشید شد لاژورد |
سپهدار ترکان ازان انجمن |
|
گزین کرد کار آزموده دو تن |
پیامی فرستاد نزدیک شاه |
|
که کردی فراوان پس پشت راه |
همانا که فرسنگ ز ایران هزار |
|
بود تا بگنگ اندر ای شهریار |
ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ |
|
دو لشکر برین سان چو مور و ملخ |
زمین همچو دریا شد از خون کین |
|
ز گنگ و ز چین تا بایران زمین |
اگر خون آن کشتگان را ز خاک |
|
بژرفی برد رای یزدان پاک |
همانا چو دریای قلزم شود |
|
دولشکر بخون اندرون گم شود |
اگر گنج خواهی ز من گر سپاه |
|
وگر بوم ترکان و تخت و کلاه |
سپارم ترا من شوم ناپدید |
|
جز از تیغ جان را ندارم کلید |
مکن گر ترا من پدر مادرم |
|
ز تخم فریدون افسونگرم |
ز کین پدر گر دلت خیره شد |
|
چنین آب من پیش تو تیره شد |
ازان بد سیاوش گنهکار بود |
|
مرا دل پر از درد و تیمار بود |
دگر گردش اختران بلند |
|
که هم باپناهند و هم باگزند |
مرا سالیان شست بر سر گذشت |
|
که با نامداری نرفتم بدشت |
تو فرزندی و شاه ایران توی |
|
برزم اندرون چنگ شیران توی |
یکی رزمگاهی گزین دوردست |
|
نه بر دامن مرد خسروپرست |
بگردیم هر دو بوردگاه |
|
بجایی کزو دور ماند سپاه |
اگر من شوم کشته بر دست تو |
|
ز دریا نهنگ آورد شست تو |
تو با خویش و پیوند مادر مکوش |
|
بپرهیز وز کینه چندین مجوش |
وگر تو شوی کشته بر دست من |
|
بزنهار یزدان کزان انجمن |
نمانم که یک تن بپیچد ز درد |
|
دگر بیند از باد خاک نبرد |
ز گوینده بشنید خسرو پیام |
|
چنین گفت با پور دستان سام |
که این ترک بدساز مردم فریب |
|
نبیند همی از بلندی نشیب |
بچاره چنین از کف ما بجست |
|
نماید که بر تخت ایران نشست |
ز آورد چندین بگوید همی |
|
مگر دخمهی شیده جوید همی |
نبیره فریدن و پور پشنگ |
|
بورد با او مرا نیست ننگ |
بدو گفت رستم که ای شهریار |
|
بدین در مدار آتش اندر کنار |
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ |
|
وگر همنبرد تو باشد پشنگ |
دگر آنک گوید که با لشکرم |
|
مکن چنگ با دوده و کشورم |
ز دریا بدریا ترا لشکرست |
|
کجا رایشان زین سخن دیگرست |
چو پیمان یزدان کنی با نیا |
|
نشاید که در دل بود کیمیا |
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر |
|
سخن چند آلودهی نابکار |
ز رستم چو بشنید خسرو سخن |
|
یکی دیگر اندیشه افگند بن |
بگوینده گفت این بداندیش مرد |
|
چنین با من آویخت اندر نبرد |
فزون کرد ازین با سیاوش وفا |
|
زبان پر فسون بود دل پرجفا |
سپهبد بکژی نگیرد فروغ |
|
زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ |
گر ایدونک رایش نبردست و بس |
|
جز از من نبرد ورا هست کس |
تهمتن بجایست و گیو دلیر |
|
که پیکار جویند با پیل و شیر |
اگر شاه با شاه جوید نبرد |
|
چرا باید این دشت پرمرد کرد |
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ |
|
ببینی کنون روز تاریک و تنگ |
فرستاد برگشت و آمد چو باد |
|
شنیده سراسر برو کرد یاد |
پر از درد شد جان افراسیاب |
|
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب |
سپه را بجنگ اندر آورد شاه |
|
بجنبید ناچار دیگر سپاه |
یکی با درنگ و یکی با شتاب |
|
زمین شد بکردار دریای آب |
ز باریدن تیر گفتی ز ابر |
|
همی ژاله بارید بر خود و ببر |
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل |
|
زمین پر ز خون بود در زیر نعل |
سپه بازگشتند چون تیره گشت |
|
که چشم سواران همی خیره گشت |
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز |
|
چو آمد به لشکرگه خویش باز |
چنین گفت با طوس کامروز جنگ |
|
نه بر آرزو کرد پور پشنگ |
|