شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

پادشاه و سه دخترش


روزى بود، روزگارى بود. پادشاهى بود که سه دختر داشت. از برادر او هم پسرى باقى مانده بود که با آنها زندگى مى‌کرد. پادشاه اين بچه‌ها را به مکتب فرستاد و بزرگ کرد. پسر برادر پادشاه خيلى خوشگل و آراسته بود. آنقدر خوشگل بود که حور و پرى‌ها براى او مى‌مردند. پادشاه دختر بزرگ خود را به اين برادرزاده‌اش داد. مدتى اين دخترعمو و پسرعمو با هم زندگى کردند. اما پسر اصلاً با دخترعموى خود حرف نمى‌زد. چيزى هم نمى‌خورد. در خانه‌اش هم فقط يک تخته پوست وجود داشت و مثل درويش‌ها روى آن زندگى مى‌کرد. دختر پادشاه عاقبت حوصله‌اش سر رفت، پيش باباى خود رفت و گفت: 'من پسرعمويم را نمى‌خواهم طلاق مرا بگير، باباى او طلاق او را گرفت و دختر وسطى را به برادرزاده خود داد. اين دختر هم مدتى با پسرعمو زندگى کرد و او هم از بى‌حرفى پسره خسته شد و طلاق خود را گرفت. اين‌بار پادشاه دختر سومى خود را که از همه کوچک‌تر بود به برادرزاده خود داد. پسره با اين دختر هم حرف نزد. دختر يک سال صبر کرد و هيچ نگفت. هر چه خواهرانش از او مى‌پرسيدند که پسرعمو با تو چه جورى رفتار مى‌کند مى‌گفت: 'خيلى خوبه شماها چه‌کار مى‌کرديد که حرف نمى‌زد؟'
خواهرهاى اين دختر حسوديشان شد و با خود گفتند: 'امشب يک قواره پارچه مى‌فرستم در خانه‌شان. اگر پسرعموى ما آن را خريد که معلوم است خواهر ما راست مى‌گويد. اگر پس فرستاد که دروغ مى‌گويد.'
سر شب دختر بزرگه يک‌طاقه پارچهٔ زرى به کنيز خودش داد که به خانهٔ خواهر کوچک ببرد و سفارش کرد که: 'قيمت اين پارچه صد تومان است اگر مى‌خواهى بردار اگر نه صبح مى‌آيم و مى‌برم.'
دختر سوم ديد که پارجه نفيس و خوبى است. خواست که پسرعمو را وادار به خريد پارجه بکند اما نتوانست چون پسره اصلاً حرف نمى‌زد. با خود گفت چه کنم چه نکنم ناچار نشست کنار چراغ و پارچه را جلوى خود گذاشت بعد رو کرد به چراغ و گفت: چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم، پسرعموجان با تو بودم. پسرعموجان با تو بودم، از خانهٔ خواهرم يک قواره زرى آورده‌اند مى‌خرى يا نه؟'
پسر گفت: 'چراغ چراغ با تو بودم. شاه‌چراغ با تو بودم، دخترعموجان با تو بودم صد تومان از زير تخته پوست بردار و بده'
شب دوم خواهر وسطى يک قواره پارچهٔ ديگر به کنيز خود داد که به خانهٔ خواهر کوچک ببرد. قيمت پارچه را هم دويست تومان تعيين کرد.
دختر کوچک که پارچه را ديد دوباره آن را گذاشت جلو خود و گفت: 'چراغ چراغ، با تو بودم. شاه‌چراغ با تو بودم، پسرعموجان با تو بودم، خواهرم براى من پارچهٔ پيرهنى فرستاده مى‌خرى يا نه؟ پسره گفت: چراغ چراغ با تو بودم. شاه‌چراغ با تو بودم، دخترعموجان با تو بودم. صبح دويست تومان از زير تخته پوست بردار و بده براى خواهرت ببرند.'
وقتى خواهر بزرگ و خواهر وسطى ديدند که پسرعموشان پارچه‌ها را خريد. با خودشان گفتند چه کنيم چه نکنيم. ناچار کنيزشان را به خانه خواهرشان فرستادند و گفتند بگو فردا ظهر خواهرايت براى ناهار به آنجا مى‌آيند.
دختر تا شب صبر کرد وقتى‌که پسرعمويش آمد، رفت نشست جلو چراغ و گفت: 'چراغ چراغ با تو بودم، شاه‌چراغ با تو بودم، پسرعمو با تو بودم، فردا ظهر خواهرهايم براى ناهار به خانهٔ ما مى‌آيند. چه‌کار کنم؟'
پسر رو به چراغ کرد و گفت: 'چراغ چراغ با تو هستم، شاه‌چراغ با تو هستم، صبح يک گربهٔ سياه مى‌آيد ک دسته‌کليدى بر گردن دارد. دسته‌کليد را برمى‌دارى و مى‌روى توى زيرزميني، در آنجا دريچه‌اى هست آن را باز مى‌کنى يک باغ بزرگ پيدا مى‌شود. توى باغ مى‌روي، هفت غلام و هفت کنيز در برابرت پيدا مى‌شوند. هر چه بخواهى آنها حاضر مى‌کنند. صبح که شد دختر، ديد که گربهٔ سياهى آمد. دسته‌کليد را از گردن خود باز کرد و به زيرزمينى رفت. دريچه را باز کرد وديد که به‌به! چه باغ بزرگي! توى باغ رفت و بنا کرد به گردش‌هاى يکهو ديد که هفت غلام و هفت کنيز از پشت درخت‌ها بيرون آمدند و برابر او صف کشيدند. دو تا از کنيزها جلو آمدند. يکى دست راست خود را گرفت و يکى دست چپش را يکى هم جلوش افتاد و چهار کنيز ديگر پشت سرش، راه افتادند و به او اشاره کردند که بيا برويم. دختره راه افتاد. او را به حمام بردند و سر و تن او را خوب شستند. لباس‌هاى قشنگ به تن او کردند و آوردنش توى باغ و روى تخت نشاندند. نزديک ظهر پسرعمو آمد و پهلوى او نشست. غلام‌ها سفره پهن کردند. مرغ و پلو فسنجان و... کوکو و شربت و ميوه و خلاصه همه‌جور از خوراکى‌ها آوردند و توى سفره چيدند. در اين موقع خواهرها هم رسيدند که همراه خود سى چهل تا از قوم و خويش‌ها و دوست‌هاشان را هم آورده بودند که اتاق خرابه و تخته پوست خواهرشان را به آنها نشان بدهند. به ‌محض ورود کنيزها دويدند و زير بغل آنها را گرفتند و با عزت و احترام سر سفره نشاندند. خواهرها ماتشان زده بود.که اين چه بساطى است.
خانهٔ پسرعمو که تا به حال از اين خبرها نبود از بس حواسشان پرت شد که با چاقو انگشت‌هاى خود را بريدند ولى صداشان در نيامد. هر جور بود ناهارشان را خوردند و رفتند. ناهار آنقدر زياد بود که نصف بيشترش دست نخورده ماند. دختره يک بشقاب پلو با يک مرغ برداشت و زير سبد گذاشت براى شبشان. اما گربه که دسته‌کليد به گردن او بود، آمد سبد را برگرداند و مرغ را برداشت و برد. دختره به دنبال گربه افتاد و گفت بروم ببينم به کجا مى‌رود؟ رفت و ديد ته باغ يک تخت طلا زده‌اند و يک دختر مثل ماه روى تخت خوابيده است. جلو رفت و ديد که تمام بدن دختر در سايه است و فقط نيمى از صورت او را آفتاب گرفته. دلش سوخت و دستمال خود را باز کرد و انداخت روى صورت دختر که آفتاب به او نخورد. نگو که اين دختر شاه‌پريان بود و با پسرعموى دختر شاه در اين باغ زندگى مى‌کرد و از حسودى‌اش شوهر او را جادو کرده بود که اصلاً نتواند با زن‌ها حرف بزند. همينکه دختر کوچک پادشاه دستمال را روى صورت او انداخت از خواب بيدار شد. چشمان خود را باز کرد و گفت: 'تو کى هستى و اينجا چه‌کار مى‌کني؟' دختر گفت: 'من دختر پادشاه هستم. امروز خواهرهايم مهمان من بودند. شوهرم ما را تو اين باغ آورد که ناهار بخوريم. خواهرهايم پس از ناهار رفتند و من هم آمدم توى باغ که گردش کنم. ديدم که شما خوابيده‌ايد و آفتاب توى صورتتان افتاده است. دستمالم را باز کردم و انداختم روى صورت شما که سايه باشد.'
دختر شاه‌پريان شستش خبردار شد و فهميد که اين دختره هووى او است. اما براى خاطر مهربانى و محبتى که از او ديده بود، دلش به حال او سوخت و گفت: 'به عوض اينکه تو آمدى و صورت مرا سايه کردى و من هم زندگى و شوهرم را به تو مى‌بشخم، اين را گفت و به صورت کبوترى درآمد و پر زد و رفت به آسمان. دختره مات زده بود. نمى‌دانست چه‌کار بکند. همين‌طور داشت به اسمان نگاه مى‌کرد که پسرعموى او از آن سوى باغ آمد. دختر حال و حکايت را براى او تعريف کرد. پسرعمو گفت: درست است، آن روزها که من نمى‌توانستم با تو حرف بزنم به اين علت بود که دختر شاه‌پريان مرا جادو کرده بود. حال که او رفت من هم آزاد شدم. اين را گفت و دوتائي، دست همديگر را گرفتند و رفتند به خانه‌شان و تا آخر عمر به خوشى زندگى کردند. افسانهٔ ما به‌سر رسيد، کلاغه به خانه‌اش نرسيد.
ـ پادشاه و سه دخترش
ـ عقايد و رسوم مردم خراسان
ـ تأليف: ابراهيم شکوه‌زاده
ـ انتشارات سروش ۱۳۶۳
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید