وی آرزوی هر دو جهانم چونی |
|
من بیلب لعل تو چنانم که مپرس |
تو بیرخ زرد من ندانم چونی |
|
ای هیزم تو خشک نگردد روزی |
|
تا تو فتد ز آتش دلسوزی |
|
تا خرقهی تن دری تو بیدل سوزی |
عشق آموزی ز جان عشق آموزی |
|
ای یار گرفتهی شراب آمیزی |
|
برخیزد رستخیز چون برخیزی |
|
میریز شراب را که خوش میریزی |
چون خویش چنین شدی چرا بگریزی |
|
امروز بیا که سخت آراستهای |
|
گوئی ز میان حسن برخاستهای |
|
بر چرخ برآی ماه را گوش بمال |
در باغ درآ که سرو پیراستهای |
|
امروز ندانم بچه دست آمدهای |
|
کز اول بامداد مست آمدهای |
|
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم |
زیرا که به خون دل به دست آمدهای |
|
ای آنکه بجز شادی و جز نور نهای |
|
چون نعره زنم که از برم دور نهای |
|
هرچند نمکهای جهان از لب تست |
لیکن چکنم چو اندر این شور نهای |
|
ای آنکه به لطف دلستان همهای |
|
در باغ طرب سرو روان همهای |
|
در ظاهر و باطن تو چون مینگرم |
کس را نی ای نگار و آن همهای |
|
ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای |
|
خود را ز جهان پاک پنداشتهای |
|
بر خاک تو نقش خویش بنگاشتهای |
وان چیز که اصل تست بگذاشتهای |
|
ای آنکه تو جان بنده را جان شدهای |
|
در ظلمت کفر شمع ایمان شدهای |
|
اندر دل من ترانهگویان شدهای |
واندر سر من چو باده رقصان شدهای |
|
ای آنکه حریف بازی ما بدهای |
|
این مجلس جانست چرا تن زدهای |
|
چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی |
بنده غم از آن شدی که خواجه شدهای |
|
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای |
|
تا کی سوزی که صد رهم سوختهای |
|
گوئی به رخم چشم بردوختهای |
نی نی، تو مرا چنین نیاموختهای |
|
ای آنکه مرا به لطف بنواختهای |
|
در دفع کنون بهانهای ساختهای |
|
گر با همگان عشق چنین باختهای |
پس قیمت هیچ دوست نشناختهای |
|
ای خورشیدی که چهره افروختهای |
|
از پرتو آن کمال آموختهای |
|
از جملهی اختران که افروختهای |
تو بیشتری که بیشتر سوختهای |
|
ای دوست که دل ز دوست برداشتهای |
|
نیکوست که دل ز دوست برداشتهای |
|
دشمن چو شنیده مینگنجد از شوق |
در پوست که دل ز دوست برداشتهای |
|
ای عشرت نیست گشته هستک شدهای |
|
وی عابد پیر بتپرستک شدهای |
|
غم نیست اگرچه تنگدستک شدهای |
از کوزهی سر فراخ مستک شدهای |
|
این نیست ره وصل که پنداشتهای |
|
این نیست جهان جان که بگذاشتهای |
|
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات |
اندر ره تست لیکن انباشتهای |
|
با بیخبران اگر نشستی بردی |
|
با هشیاران اگر نشستی مردی |
|
رو صومعه ساز همچو زر در کوره |
از کوره اگر برون شدی افسردی |
|
با خندهی بر بسته چرا خرسندی |
|
چون گل باید که بیتکلف خندی |
|
فرقست میان عشق کز جان خیزد |
یا آنچه به ریسمانش برخود بندی |
|
با دل گفتم که ای دل از نادانی |
|
محروم ز خدمت شدهای میدانی |
|
دل گفت مرا سخن غلط میرانی |
من لازم خدمتم تو سرگردانی |
|
بازآی که تا به خود نیازم بینی |
|
بیداری شبهای درازم بینی |
|
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا |
کی زنده رها کند که بازم بینی |
|
با زهره و با ماه اگر انبازی |
|
رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی |
|
بامی که به یک لگد فرو خواهد شد |
آن به که لگد زنی فرو اندازی |
|
با صورت دین صورت زردشت کشی |
|
چون خر نخوری نبات و بر پشت کشی |
|
گر آینه زشتی ترا بنماید |
دیوانه شوی بر آینه مشت کشی |
|
با قلاشان چو رد نهادی پائی |
|
در عشق چو پخت جان تو سودائی |
|
رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز |
میدان که از این سپس نگنجی جائی |
|
بالا شجری لب شکر و دل حجری |
|
زنجیر سری، سیمبری رشک پری |
|
چون برگذری درنگری دل ببری |
چشمت مرساد سخت زیبا صوری |
|
تو میخندی بهانهای یافتهای |
|
در خانهی خود دام و دغل باختهای |
|
ای چشم فراز کرده چون مظلومان |
در حیله و مکر موی بشکافتهای |
|
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای |
|
چون برگ گل اندر شکرم داشتهای |
|
امروز مرا خنده فرو میگیرد |
تا در دهنم چه خندهها کاشتهای |
|
خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای |
|
خندان بدو لب لعل گزان آمدهای |
|
آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست |
کامروز دگر به قصد جان آمدهای |
|
در باغ درآب با گل اگر خار نهای |
|
پیش آر موافقت گر اغیار نهای |
|
چون زهر مدار روی اگر مار نهای |
این نقش بخوان چو نقش دیوار نهای |
|
گر آب دهی نهال خود کاشتهای |
|
ور پست کنی مرا تو برداشتهای |
|
خاکی بودم به زیر پاهای خسان |
همچون فلکم مها تو افراشتهای |
|
گر با همهای چو بی منی بیهمهای |
|
ور بیهمهای چو با منی با همهای |
|
در بند همه مباش، تو خود همه باش |
آن دم داری که سخرهای دمدمهای |
|
..... |
|