ای روز الست ملک و دولت رانده |
|
وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده |
چون روشنی روز در آی از در من |
|
بین گردن من بسوی در کژ مانده |
|
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده |
|
گل پیش رخ تو پیرهن بدریده |
بردار یکی آینه از بهر خدای |
|
تا همچو خودی شنیدهای یا دیده |
|
ای کوران را به لطف ره بین کرده |
|
وی گبران را پیشرو دین کرده |
درویشان را به ملک خسرو کرده |
|
وی خسرو را بردهی شیرین کرده |
|
ای میر ملیحان و مهان شیی الله |
|
وی راحت و آرامش جان شیی الله |
ای آنکه بهر صبح به پیش رخ تو |
|
میگوید خورشید جهان شیی الله |
|
باز آمد یار با دلی چون خاره |
|
وز خارهی او این دل من صد پاره |
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ |
|
اندر زد چنگ در من بیچاره |
|
بازچیهی قدرت خدائیم همه |
|
او راست توانگری گدائیم همه |
بر یکدگر این زیادتی جستن چیست |
|
آخر ز در یکی سرائیم همه |
|
بفروخت مرا یار به یک دسته تره |
|
باشد که مرا واخرد آن یار سره |
نیکو مثلی زده است صاحب شجره |
|
ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره |
|
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه |
|
بشنو سخن راست از این دیوانه |
صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور |
|
گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه |
|
بیگاه شد و دل نرهید از ناله |
|
روزی نتوان گفت غم صد ساله |
ای جان جهان غصهی بیگاه شدن |
|
آنکس داند که گم شدش گوساله |
|
تا روی ترا بدیدم ای بت ناآگاه |
|
سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه |
روزی شنوی کز غم عشقت ایماه |
|
گویند بشد فلان که انالله |
|
تو آبی و ما جمله گیاهیم همه |
|
تو شاهی و ما جمله گدائیم همه |
گوینده توئی و ما صدائیم همه |
|
جوینده توئی چرا نیائیم همه |
|
تو توبه مکن که من شکستم توبه |
|
هرگز ناید ز جان مستم توبه |
صدبار و هزاربار بستم توبه |
|
خون میگرید ز دست دستم توبه |
|
جانیست غذای او غم و اندیشه |
|
جانی دگر است همچو شیر بیشه |
اندیشه چو تیشه است گزافه مندیش |
|
هان تا نزنی تو پای خود را تیشه |
|
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه |
|
خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه |
خاصه امشب که با مهم همخانه |
|
من مستم و مه عاشق و شب دیوانه |
|
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه |
|
در کوی خرابات چه درویش چه شاه |
رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه |
|
بر کنگره عرش، چه خورشید چه ماه |
|
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه |
|
در چاکریت به جان بکوشم ای شاه |
در خدمت تو چو سایه من پیش روم |
|
تو شیری و من سیاه گوشم ای شاه |
|
در عشق خلاصهی جنون از من خواه |
|
جان رفته و عقل سرنگون از من خواه |
صد واقعهی روز فزون از من خواه |
|
صد بادیه پر آتش و خون از من خواه |
|
دی از سر سودای تو من شوریده |
|
رفتم به چمن جامه چو گل بدریده |
از جمله خوشیهای بهارم بیتو |
|
جز آب روان نیامد اندر دیده |
|
روی تو نماز آمد و چشمت روزه |
|
وین هر دو کنند از لبت دریوزه |
جرمی کردم مگر که من مست بدم |
|
آب تو بخوردم و شکستم کوزه |
|
زلف تو که یکروزم از او روشن نه |
|
با خاک برآورد سرو با من نه |
با هرچه درآرد سر او زنده شود |
|
کانجا همه جانست سراسر تن نه |
|
سه چیز ز من ربودهای بگزیده |
|
صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده |
چابک دستی که دست و بازوت درست |
|
تصویر عقول چون تو نازائیده |
|
صاحبنظران راست تحیر پیشه |
|
مر کوران را تفکر و اندیشه |
صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو |
|
بر شاخ رضا چه میزنی تو تیشه |
|
صحت که کشد به سقم و رنجوری به |
|
زان جامه که سازی بستم عوری به |
چشمی که نبیند ره حق کوری به |
|
صحبت که تقرب نبود دوری به |
|
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه |
|
نه پیر شوی ز صحبت دیرینه |
صوفی باید که صاف دارد سینه |
|
انصاف بده صوفی و آنگه کینه |
|
عشق غلب القلب و قد صار به |
|
حتی فنی القلب بما جاربه |
القلب کطیی خفض الریش به |
|
عشق نتف الریش و قد طار به |
|
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده |
|
از مردن تن چراغ دل زنده شده |
از خندهی برق ابر در گریه شده |
|
وز گریهی ابر باغ در خنده شده |
|
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره |
|
جمله چکنم بسازم آن یکباره |
ور خود چکنم زیان شوی آواره |
|
آنجا بروی که بودهای همواره |
|
گفتم که توئی می و منم پیمانه |
|
من مردهام و تو جانی و جانانه |
اکنون بگشا در وفا گفت خموش |
|
دیوانه کسی رها کند در خانه |
|
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه |
|
زنجیر ترا به خواب بینم یا نه |
گفتا که خمش چند از این افسانه |
|
دیوانه و خواب خهخهای فرزانه |
|
گنجیست نهانه در زمین پوشیده |
|
از ملت کفر و اهل دین پوشیده |
دیدم که عشق است یقین پوشیده |
|
گشتیم برهنه از چنین پوشیده |
|
گیر ایدل من عنان آن شاهنشاه |
|
امشب بر من قنق شو ایروت چو ماه |
ور گوید فردا مشنو زود بگوی |
|
لاحول ولا قوة الا بالله |
|