از تو همه رحمتست و از من تقصیر |
|
من هیچ نیم همه تویی دستم گیر |
در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیر |
|
وز کشتن من هیچ نداری تقصیر |
با غیر سخن گویی کز رشک بسوز |
|
سویم نکنی نگه که از غصه بمیر |
شمشیر بود ابروی آن بدر منیر |
|
و آن دیده به خون خوردن چستست چو شیر |
از یک سو شیر و از دگر سو شمشیر |
|
مسکین دل من میان شیر و شمشیر |
مجنون و پریشان توام دستم گیر |
|
سرگشته و حیران توام دستم گیر |
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد |
|
من بی سر و سامان توام دستم گیر |
ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر |
|
سیر آمدهام ز خویشتن، دستم گیر |
تا چند کنم توبه و تا کی شکنم |
|
ای توبه ده و توبه شکن، دستم گیر |
گفتم که: دلم، گفت: کبابی کم گیر |
|
گفتم: چشمم، گفت: سرابی کم گیر |
گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق |
|
بسیار خرابست، خرابی کم گیر |
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر |
|
چون طالب منزلی تو در راه بمیر |
عشقست بسان زندگانی ور نه |
|
زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر |
ای سر تو در سینه هر محرم راز |
|
پیوسته در رحمت تو بر همه باز |
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز |
|
محروم ز درگاه تو کی گردد باز |
تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز |
|
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز |
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز |
|
چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز |
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز |
|
گفتم که مگر با تو شوم محرم راز |
کی دانستم که بعد چندین تک و تاز |
|
در تو نرسم وز دو جهان مانم باز |
در هر سحری با تو همی گویم راز |
|
بر درگه تو همی کنم عرض نیاز |
بی منت بندگانت ای بنده نواز |
|
کار من بیچارهی سرگشته بساز |
من بودم دوش و آن بت بنده نواز |
|
از من همه لابه بود و از وی همه ناز |
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید |
|
شب را چه گنه قصهی ما بود دراز |
گر چشم تو در مقام ناز آید باز |
|
بیمار تو بر سر نیاز آید باز |
ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف |
|
از راه حقیقت به مجاز آید باز |
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز |
|
جان جز سخن عشق نگوید هرگز |
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد |
|
تا مهر کسی در آن نروید هرگز |
دانی که مرا یار چه گفتست امروز |
|
جز ما به کسی در منگر دیده بدوز |
از چهره خویش آتشی افروزد |
|
یعنی که بیا و در ره دوست بسوز |
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز |
|
تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز |
دنیا زن پیریست چه باشد ار تو |
|
با پیر زنی انس نگیری دو سه روز |
دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز |
|
رفتم بر آن یار و مه مهرانگیز |
من جای نکرده گرم گردون به ستیز |
|
زد بانگ که هان چند نشینی برخیز |
الله، به فریاد من بی کس رس |
|
فضل و کرمت یار من بی کس بس |
هر کس به کسی و حضرتی مینازد |
|
جز حضرت تو ندارد این بی کس کس |
ای جملهی بی کسان عالم را کس |
|
یک جو کرمت تمام عالم را بس |
من بی کسم و تو بی کسان را یاری |
|
یا رب تو به فریاد من بی کس رس |
نوروز شد و جهان برآورد نفس |
|
حاصل زبهار عمر ما را غم و بس |
از قافلهی بهار نامد آواز |
|
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس |
دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس |
|
صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس |
شرمنده شوم اگر بپرسی عملم |
|
یا اکرماکرمین بیامرز و مپرس |
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس |
|
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس |
با این همه حال و در چنین تنگدلی |
|
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس |
ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس |
|
جان را به تو اشتیاق چندان که مپرس |
آن دست که داشتم به دامان وصال |
|
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس |
شاها ز دعای مرد آگاه بترس |
|
وز سوز دل و آه سحرگاه بترس |
بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو |
|
از آمدن سیل به ناگاه بترس |
اندر صف دوستان ما باش و مترس |
|
خاک در آستان ما باش و مترس |
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند |
|
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس |
ای آینهی ذات تو ذات همه کس |
|
مرآت صفات تو صفات همه کس |
ضامن شدم از بهر نجات همه کس |
|
بر من بنویس سیات همه کس |
ای واقف اسرار ضیمر همه کس |
|
در حالت عجز دستگیر همه کس |
یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر |
|
ای توبه ده و عذرپذیر همه کس |
تا در نزنی به هرچه داری آتش |
|
هرگز نشود حقیقت حال تو خوش |
اندر یک دل دو دوستی ناید خوش |
|
ما را خواهی خطی به عالم درکش |
چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش |
|
از نسبت افعال به خود باش خمش |
شیرین مثلی شنو مکن روی ترش |
|
ثبت العرش اولا ثم انقش |
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش |
|
چون رنده ز کار خویش بیبهره مباش |
تعلیم ز اره گیر در امر معاش |
|
نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش |
در میدان آ با سپر و ترکش باش |
|
سر هیچ بخود مکش بما سرکش باش |
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش |
|
تو شاد بزی و در میانه خوش باش |
گر قرب خدا میطلبی دلجو باش |
|
وندر پس و پیش خلق نیکوگو باش |
خواهی که چو صبح صادقالقول شوی |
|
خورشید صفت با همه کس یک رو باش |
شاهیطلبی برو گدای همه باش |
|
بیگانه زخویش و آشنای همه باش |
خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند |
|
دست همه گیر و خاک پای همه باش |
چون شب برسد ز صبح خیزان میباش |
|
چون شام شود زاشک ریزان میباش |
آویز در آنکه ناگزیرست ترا |
|
وز هر چه خلاف او گریزان میباش |
از قد بلند یار و زلف پستش |
|
وز نرگس بی خمار بی میمستش |
ترسا بکلیسیای گبرم بینی |
|
ناقوس بدستی و بدستی دستش |
دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش |
|
در دیده تویی و گر نه نه جیحون کنمش |
امید وصال تست جان را ورنه |
|
از تن به هزار حیله بیرون کنمش |
سودای توام در جنون می زد دوش |
|
دریای دو دیده موج خون میزد دوش |
در نیم شبی خیل خیال تو رسید |
|
ورنه جانم خیمه برون میزد دوش |
|