اول قدم از عشق سر انداختن است |
|
جان باختن است و با بلا ساختن است |
اول این است و آخرش دانی چیست؟ |
|
خود را ز خودی خود بپرداختن است |
|
از گلشن جان بیخبری، خار این است |
|
میلت به طبیعت است، دشوار این است |
از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی |
|
در هستی حق نیست شوی، کار این است |
|
با حکم خدایی، که قضایش این است |
|
میساز، دلا، مگر رضایش این است |
ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟ |
|
توبه ز گناهی، که جزایش این است |
|
هر چند که دل را غم عشق آیین است |
|
چشم است که آفت دل مسکین است |
من معترفم که شاهد دل معنی است |
|
اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است |
|
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست |
|
دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست |
هم سیرت آن که دوست داری کس را |
|
هم صورت آن که کس تو را دارد دوست |
|
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست |
|
در پرده مخالف و عراقی همه اوست |
گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد |
|
نامی است بدین و آن و باقی همه اوست |
|
هر چند کباب دل و چشم تر هست |
|
هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست |
تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟ |
|
بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟ |
|
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست |
|
غرنده بسان شیر و دیر است که هست |
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی |
|
ما نیز رویم دیر و دیر است که هست |
|
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست |
|
در آرزوی روی تو خونابه گریست |
بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو |
|
بیچاره کسی که بی تواش باید زیست |
|
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست |
|
مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست |
مردان رهش ز خویش پوشیده روند |
|
زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست |
|
ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست |
|
در بزم طرب بیتو می و جامم نیست |
کام دل و آرزوی من دیدن توست |
|
جز دیدن روی تو دگر کامم نیست |
|
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست |
|
مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست |
در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم |
|
زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست |
|
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست |
|
جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست |
دل نپسندی، که مایهی ناسره است |
|
هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست! |
|
عشق تو ز عالم هیولانی نیست |
|
سودای تو حد عقل انسانی نیست |
ما را به تو اتصال روحانی هست |
|
سهل است گر اتفاق جسمانی نیست |
|
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت |
|
بر خوان تکلف جگری بریان داشت |
از آب دو دیده شربتی پیش آورد |
|
بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت |
|
افسوس! که ایام جوانی بگذشت |
|
سرمایهی عیش جاودانی بگذشت |
تشنه به کنار جوی چندان خفتم |
|
کز جوی من آب زندگانی بگذشت |
|
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت |
|
از گلبن وصل تو بجز خار نیافت |
عمری به امید حلقه زد بر در او |
|
چون حلقه برون در، دگر بار نیافت |
|
عالم ز لباس شادیم عریان یافت |
|
با دیدهی پر خون و دل بریان یافت |
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید |
|
هر صبح که خندید مرا گریان یافت |
|
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ |
|
و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟ |
چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد |
|
سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟ |
|
در عشق توام واقعه بسیار افتاد |
|
لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد |
عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد |
|
از خرقه و سجاده به زنار افتاد |
|
چون سایهی دوست بر زمین میافتد |
|
بر خاک رهم ز رشک کین میافتد |
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان |
|
روزیت که فرصتی چنین میافتد |
|
غم گرد دل پر هنران میگردد |
|
شادی همه بر بیخبران میگردد |
زنهار! که قطب فلک دایرهوار |
|
در دیدهی صاحبنظران میگردد |
|
از بخت به فریادم و از چرخ به درد |
|
وز گردش روزگار رخ چون گل زرد |
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد |
|
شادی نخوری ولیک غم باید خورد |
|
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد |
|
صد بار دلم از آن پشیمانی خورد |
جانا، به یکی گناه از بنده مگرد |
|
من آدمیم، گنه نخست آدم کرد |
|
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد |
|
با دیدهی کور باد در سر دارد |
در دست عصایی ز زمرد دارد |
|
کوری به نشاط شب مکرر دارد |
|
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد |
|
بنمود جمال و عاشق زارم کرد |
من خفته بدم به ناز در کتم عدم |
|
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد |
|
دل در غم تو بسی پریشانی کرد |
|
حال دل من چنان که میدانی کرد |
دور از تو نماند در جگر آب مرا |
|
از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد |
|
بازم غم عشق یار در کار آورد |
|
غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟ |
هر سال بهار ما گل آوردی بار |
|
امسال بجای گل همه خار آورد |
|
دل در طلبت هر دو جهان میبازد |
|
وز هر دو جهان سود و زیان میبازد |
مانندهی پروانه، که بر شمع زند |
|
بر عین تو جان خود چنان میبازد |
|