دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گوردله
يکى بود يکى نبود. زن و شوهرى بودند که بچهها را خيلى دوست داشتند، اما از بخت بد، خودشان بچه نداشتند. يک روز، زن هوس دل و قلوه کرد. رفت بازار و دل و قلوه خريد. موقع برگشتن، چند تا بچه را ديد که داشتند با هم بازى مىکردند. بالا و پائين مىپريدند. دنبال هم مىدويدند و از ته دل مىخنديدند زن دلش گرفت. آهى کشيد و گفت: 'اگر من هم يک بچه داشتم، الان مثل آنها بازى مىکرد، اما حيف که ندارم.' | ||||||
بعد با غصه به طرف خانهاش راه افتاد. وقتى به خانه رسيد، دل و قلوه را توى ديگچه گذاشت و خودش يک گوشه دراز کشيد. حوصلهٔ کار کردن نداشت. چشمهاش را روى هم گذاشت و رفت توى فکر. با خودش مىگفت: 'اگر بچه داشتم، صبح تا شب او را مىبوسيدم. مثل گل نازش مىکردم، مىبوئيدم. موهايش را شانه مىکردم. برايش کفشهاى قشنگ مىدوختم. لباسهاى رنگ به رنگ مىبافتم. بهش غذا مىدادم. آب مىدادم. او را به سينهام مىچسباندم. آرام آرام تاب مىدادم. وقتى خواب مىآمد، او را روى پاهايم مىخواباندم، تکانش مىدادم. و برايش لالائى مىخواندم: | ||||||
| ||||||
همين موقع، زن صدائى شنيد. چشمهايش را باز کرد. از جا پريد. يک نفر داشت در مىزد. در را با لنگر مىزد. دويد در را باز کرد. يکى از همسايهها پشت در بود. انگار از همه جا بىخبر بود. همسايه گفت: 'خواهر!' | ||||||
زن گفت: 'جان خواهر!' | ||||||
همسايه گفت: 'دخترهاى ما، دخترهاى تمام همسايهها مىخواهند براى خوشهچينى بروند صحرا. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود.' | ||||||
زن آه سردى کشيد، آهِ پر دردى کشيد و گفت: 'اى خواهر!' | ||||||
همسايه گفت: 'جان خواهر!' | ||||||
زن گفت: 'مگر نمىدانى ما بچه نداريم؟' | ||||||
رنگ از روى همسايه پريد. زبانش را گاز گرفت. محکم روى دست خودش زد. خواست بگويد: 'نه به خدا نمىدانستم.' که يکهو يکى از قلوههائى که توى ديگچه بود، پريد بيرون شکل يک دختر. دختر خيلى کوچک. | ||||||
دختر قلوهاى گفت: 'ننه جان! پس من چى هستم؟ پس من کى هستم؟ مرا با آنها بفرست.' | ||||||
زن خيلى خوشحال شد. به طرف دخترک رفت و بوئيدش. مثل گل نازش کرد و بوسيدش. بعد به قد و بالاى دخترک که اندازهٔ يک قلوه بود نگاه کرد. دستهايش را به آسمان بلند کرد و خدا را شکر گفت. اسم دخترک را 'گوردله ـ قلوه' گذاشت. کفش و لباس قشنگى دوخت. گوردله لباسهايش را تنش کرد. کفشهايش را پوشيد و با دخترهاى همسايه به صحرا رفت. دخترها در راه با هم 'گرگم به هوا' بازى کردند. دنبال هم دويدند و با هم خواندن: 'گرگم به هوا، هوا زمينه، هر کى بخوره گرگه زمينه!' | ||||||
بعد 'آسيابشين' بازى کردند. دستهاى همديگر را گرفتند، نشستند و پا شدند. مثل يک گل واشدند. | ||||||
- آسيا بشين! | ||||||
- مىشينم. | ||||||
- آسيا پاشو! | ||||||
- پا مىشم. | ||||||
- آسيا بچرخ! | ||||||
بعد هم 'جمجمک برگ خزون' ، 'اتل متل تو توله' ، 'چرخچرخ عباسي' ، 'يک قُل دو قُل' بازى کردند. آنقدر سرگرم بازى بودند که يادشان رفت براى چه کارى به صحرا آمدهاند. | ||||||
هوا کمکم داشت تاريک مىشد. غروب نزديک مىشد. اين بود که يکى از دخترها گفت: 'واى خدا جان!... شب شد خيلى دير کرديم. بايد زودتر به خانه برگرديم.' | ||||||
گوردله گفت: 'ما که هنوز چيزى جمع نکردهايم. زحمت پدر و مادرمان را کم نکرديم. چطورى برگرديم!' | ||||||
آن وقت همگى با هم شروع کردند به جمع کردن خوشههاى گندم. يک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. شب از راه رسيد. هوا تاريک شد. ديگر چشمان جائى را نديد. همينکه آمدند برگردند، ديوى سر راهشان سبز شد. ديو مثل شب سياه بود. ديو سياه به دخترها نگاه کرد و با خودش گفت: 'خيلى لاغرند. يک ذره گوشت تو بدنشان نيست. بايد چند روزى نگهشان دارم تا حسابى چاق و چله شوند. بعد يک لقمه خامشان مىکنم. خورش شامشان مىکنم!' | ||||||
بعد به دخترها گفت: 'بهبه!... سلام دخترکها! نازگلها، شما کجا، اينجا کجا؟ چه عجب اينطرفها؟!' | ||||||
دخترها ترسيدند. عقبعقب رفتند. مثل بيد لرزيدند. فقط گوردله بود که اصلاً نترسيد. مثل بيد هم نلرزيد. جلو رفت و گفت: 'آهاى خرس گُنده! چرا راه را بستهاي؟ مگر نمىبينى خستهايم؟.... مىخواهيم به خانه برويم و بخوابيم.' ديو سياه گفت: 'مگر من مىگذارم برويد؟.... اينجا پر از گرگ است. پر از گرگهاى خيلى بزرگ است. شما را مىدرند. پارهپاره مىکنند. پدر و مادرتان را بيچاره مىکنند. امشب بايد مهمان من باشيد. به خانهام بيايد، آنجا بخوابيد. فردا صبح وقتى هوا روشن شد، برگرديد به خانهتان.' | ||||||
دخترها چارهاى نداشتند. اين بود که قبول کردند و دنبال ديو سياه راه افتادند. ديو سياه آنها را به خانهاش برد و برايشان رختخواب انداخت. دخترها سرجايشان دراز کشيدند. چشمهايشان را بستند و خوابيدند، اما گوردله که مىدانست ديو سياه نقشهٔ بدى برايشان کشيده، نخوابيد. چشمهايش را بست و رفت توى فکر. آنقدر فکر کرد تا بالاخره راهى پيدا کرد. همين موقع، ديو سياه فرياد کشيد: 'کى خوابه؟ کى بيداره؟' | ||||||
گوردله گفت: 'همه خوابيدند، گوردله بيداره!' | ||||||
ديو سياه با ناراحتى گفت: 'الهى بميرى گوردله! مرا مىپائيدى گوردله؟!' | ||||||
گوردله گفت: 'نه .... مگر بيکارم! چه کار به کار تو دارم.' | ||||||
ديو سياه پرسيد: 'پس چرا نمىخوابي؟' | ||||||
گوردله گفت: 'آخه مادرم قبل از خواب، بهم نخود و کشمش مىداد. من تا نخود و کشمش نخورم، خوابم نمىبرد!' | ||||||
ديو سياه يک ظرف پر از نخودچى و کشمش براش آورد و جلويش گذاشت. | ||||||
گوردله دخترها را بيدار کرد و گفت: 'بلند شويد. نخودچى و کشمش بخوريد!' | ||||||
دخترها ازخواب پريدند. نخودچى کشمشها را خوردند و دوباره خوابيدند. يک ساعت گذشت. ديو سياه دوباره پرسيد: 'کىخوابه؟ کى بيداره؟' | ||||||
گوردله گفت: 'همه خوابيدند، گوردله بيداره!' | ||||||
رنگ صورت ديو، سرخ شد. با عصبانيت فرياد کشيد: 'الهى بميرى گوردله! مرا مىپائيدى گوردله؟!' | ||||||
گوردله گفت: 'نه، مگر بيکارم؟ چه کار به کار تو دارم.' | ||||||
ديو سياه پرسيد: 'پس چرا نمىخوابي؟' | ||||||
گوردله گفت: 'تشنهام، خوابم نمىبرد. خانهٔ خودمان که بوديم، مادرم قبل از خواب، با آبکش برايم از کوه بلور آب مىآورد! آب را مىخوردم و مىخوابيدم. خوابهاى خوب مىديدم. خواب مىديدم ستارههاى توى آسمون مىچرخند. دور و برم مىگردند. پا مىگذاشتم روى پل رنگينکمان ستارهها را مىچيدم، يکى يکى از آسمان!' | ||||||
ديو سياه غرغرى کرد. آبکش را برداشت و به طرف کوه بلور رفت. کوه بلور مثل آينه صاف بود و بالا رفتن از آن کار آسانى نبود. | ||||||
ديو از کوه بالا رفت و آبکش را پر کرد، اما موقع پائين آمدن، آبکش خالى شد. آب از سوراخها ربخت بيرون. ديو سياه دوباره از کوه بالا رفت. آبکش را پر از آب کرد، اما وقتى خواست پائين بيايد، پايش سُر خورد و از بالاى کوه افتاد و مرد. | ||||||
گوردله و دوستانش هم خوشههاى گندمشان را برداشتند و به خانههايشان رفتند. وقتى پدر و مادر گوردله، دخترشان را ديدند، از خوشحالى فرياد کشيدند. بغلش کردند و بوسيدند. مثل گل ناز کردند و بوئيدند. | ||||||
از آن روز به بعد گوردله و پدر و مادرش تا سالهاى سال به خوبى و خوشى در کنار هم زندگى کردند. | ||||||
- گوردله | ||||||
- پهلوان پنبه (يازده افسانهٔ ايراني) ـ ص ۵۰۲ | ||||||
- انتخاب و بازنويسي: محمدرضا شمس | ||||||
- نشر افق، چاپ اوّل ۱۳۷۷ | ||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- آقا حسنک
- قصهٔ سه نارنج
- مِم و زین (۲)
- گرگ سادهلوح
- غول غولا، شاه غولا
- مهاجرت
- فاطمه نُه من ریس، یک سیر خور
- شاه طهماسب (۳)
- دروغ شاخدار
- سه پسر سلطان
- مرغ سعادت (۲)
- میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار (۲)
- پیرزن و نخود
- مهریننگار و سلطان مار
- مرغ تخمطلائی
- ماهبانو و ماهبالو
- آه
- دختر ماهیفروش و لنگه کفش
- مکر زنان
- درویش و دختر پادشاه چین
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست