جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

فرجام


روباهى زيرک در جنگلى زندگى مى‌کرد و آنقدر هوش داشت که حتى شير و ببر و پلنگ هم به زير فرمانش بودند.
گذشت و از بد روزگار چند سالى خشکسالى پشت سر هم اتفّاق افتاد. همه به تنگنا افتاده بودند و در اين ميان وضع موش‌ها از همه بدتر بود. تا آنکه موش‌ها بر آن شدند نامه‌اى مفصل و بلند بالا براى روباه بنويسند، و گفتند: 'اگر براى ما غذا تهيه کردى که هيچ‌، در غير اين، خودت را براى جنگ آماده کن!' امّا پيش از آنکه نامه را بفرستند بينشان صحبت شد چه کسى نامه را به روباه برساند. بزرگ موشان پيشنهاد کرد نامه را به دو بخش کنند، بخشى از آن را به کلاغى بدهند تا ببرد و بخش ديگر را موش کورى که زيرک بود، آنها به کلاغ چنين گفتند،:
'کاغذى مى‌نويسيم از چشم پر آب
مُهر کرده داده به بال کلاغ
اى کلاغک بال زن با چشم تر
جانورها را بکن يک يک خبر'
کلاغ و موش کور راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به روباه رسيدند. روباه نامه را که باز کرد، خواند:
'روبها جمع نکرديم آذوقه
بچه‌هاى ما مى‌ميرند همه'
روباه به اينجا که رسيد، بادى به دم انداخت و باز خواند:
'بچه‌هاى ما سلامت کرده‌اند
صد هزار بنده غُلامت کرده‌اند'
موش کور که نخوت روباه را حس کرد، براى آنکه او را خراب کند، گفت:
'روبها پشت به دشمن مى‌دهى
ما جانورها را به کشتن مى‌دهي.'
روباه پرسيد: 'از چه صحبت مى‌کني؟'
موش گفت: 'چند تفنگچى آمدند از شهر فرنگ گلوله و باروت دارند با فشنگ.' روباه براى آنکه خودش را از دسته بيندازد، بادى به دم انداخت و گفت:
'صد هزارم من يکي، روباه زرنگ
من نمى‌ترسم از تير و تفنگ
سى‌ خورِ (خارپشت) صد مرد تيرانداز من
جاى خلوت باشد همراز من
پهلوان پايتخت باشد پلنگ
گرگ باشد بيش جنگ'
در اين ميان شير و پلنگ به هم نگاه کردند و به خودشان سرکوفت زدند که ببين کار به کجا کشيده که روباهى بر ما سلطانى کند و همانجا تصميم گرفتند به کمک هم، پدر روباه را درآوردند. شب که شد، شير و پلنگ به بيشهٔ روباه رفتند و او را گرفتند و با دست و پاى بسته به زندانش افکندند.
شير و پلنگ که چنين کردند، ديگر حيوانات را به گرد خود فراخواندند و گفتند بايد به کار موش‌ها رسيدگى کرد. شير خطاب به کلاغ و موش کور گفت: 'برويد و بگوييد به فکرتان هستيم و نخواهيم گذاشت فرزندانتان از گرسنگى تلف شوند.'
موش‌ها چون شنيدند کار از دست روباه بيرون شده و حال، اين شير است که پادشاهى مى‌کند خوشحال شدند.
روباه در زندان بود و فکر مى‌کرد چه کرده و چه شده که تا اين حد سقوط کرده است!
چند روزى که گذشت شير رو به پلنگ کرد و گفت: 'برويم و ببينم روباه چه مى‌کند، اگر سر عقل آمده و تنبيه شده رهايش کنيم؛ اگر جز اين بود او را بکشيم و براى هميشه از سر راهمان برداريم!'
روباه تا شنيد شير و پلنگ به ديدارش مى‌آيند، با خود گفت: 'خدعه کنم و از زندان به در شوم' روباه تصميم گرفت گريه زارى کند و خود زند تا از اين طريق کارش را پيش ببرد. شير که گريهٔ روباه را ديد، بادى به يال انداخت و گفت: 'هان اى روباه چه مى‌کني! چرا کارى کردى که روزگار دامنت را بگيرد. حالا بگو دردت چيست؟' روباه گفت:
'جناب سلطان خواب رفتم
خواب ديدم بابام آمده
اشک بر چشم پر آبم آمده
پادشاهى مال شير و ببر باد
کار روباه حيله و مکر باد‌'
روباه به قربان قربان گفتن افتاد و از شير تقاضا کرد او را ببخشد. روباه گفت: 'قول مى‌دهم، آنقدر از اينجا دور بشوم که حتى ردّ پايم را هم پيدا نکنيد.'
شير قول روباه را باور داشت و گفت: 'بگذاريد برود.' روباه هم به روح پدرش سوگند ياد کرد تا عمر دارد، آن طرف‌ها سر و کله‌اش پيدا نشود. در زندان را گشودند و برگهٔ آزادى را به دست روباه دادند. روباه برگهٔ آزادى را که گرفت تندى از زندان بيرون آمد و از آنجا دور شد.
روباه در حالى که گوش‌هايش را بر روى صورت انداخته بود، گرسنه و لنگان پيش مى‌رفت. و اما: سرشت روباه، چنان است که روزها خود را نشان نمى‌دهد و به درون کاريز پناه مى‌گيرد. آن روز هم به کاريز کهنه‌اى پناه برد. ولى از آنجا که گرسنه بود طاقت نياورد و از کاريز بيرون آمد.
روباه چندى که به راه ادامه داد به نزديک چاهى رسيد که چند بيل‌دار سر آن ايستاده بودند. بيل‌داران تا روباه را ديدند سر به دنبالش گذاشتند و گفتند: 'مگر بيلى بر سر و تنش نثار کنند!' که روباه گريخت.
روباه بى‌رمق و افتان، باز رفت و رفت تا که از دور درختى را ديد، گفت: 'هيچ چيز آنجا نباشد حداقل آب هست.' و چون به درخت رسيد، چشمهٔ آبى آنجا بود. روباه سر و روئى شست، آبى نوشيد و به استراحت پرداخت.
حالا فرصتى پيش آمده بود که روباه به انتقام فکر کند. اما لحظاتى بيش نگذشته بود که سر و کلهٔ شيرى که خسته مى‌نمود پيدا شد. روباه خواست فرار را بر قرار ترجيح دهد، که شير خسته ولى جوانمرد از روباه احوال پرسى به‌عمل آورد و گفت: 'هان روباه به بيشهٔ من خوش آمدي.' و بعد پرسيد: 'از کجا آمدى و تو را چه کسى به اينجا فرستاده است!' روباه 'هاى هاى ' بناى گريه را گذاشت. شير که دچار تعجب شده بود، پرسيد: 'روباه تو را چه شده است؟'
روباه گفت: 'به ياد گذشتگان افتادم. به ياد پدربزرگم و پدربزرگ تو که در همين بيشه بودند و براى هم قصه مى‌گفتند و خوش بودند.' شير تازه به خود آمد و پرسيد: 'مگر تو چند سال دارى که پدر بزرگ‌هايمان ياد مى‌آوري؟' روباه گفت: 'بيست سال' شير گفت: 'پس بيا کج بنشين و راست بگو. تو با عمر بيست ساله چگونه حرف صد سال پيش را مى‌زني؟'
روباه گفت: 'پدر من از پدربزرگ تو تعريف مى‌کرده و مى‌گفت: هر وقت سر اين چشمه مى‌آمده پدربزرگ تو براى او شکارى مى‌زده و از او پذيرائى مى‌کرده است.' شير که چنين شنيد احساساتى شد و گفت:
'پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بيگانه دانش نخوانش پسر'
شير اين را خواند و گفت: 'اکنون مى‌روم، شکارى مى‌آورم تا تو بخورى و من لذّت ببرم.'
شير که رفت، روباه با خود گفت: 'پدرى از تو درآورم که همه جا بروى و تعريف کني. آنچنان که چشمى از تو بگريد و چشمى هم بخندند!'
روباه در انديشه تزوير بود که شير جوانمرد آهوئى شکار کرد و بازگشت. شير وقتى روباه را ديد او را غمگين يافت. در حالى که دست‌هايش را به زير چانه برده بود و نشان مى‌داد که در حال فکر کردن است. در اين فکر بود که چگونه همهٔ آهو را به تنهائى بخورد و يا نگذارد که شير هم سهمى ببرد.
شير به روباه تعارف کرد، اما روباه گفت: 'نمى‌شود.' شير گفت: 'چرا؟' گفت: 'اين بى‌احترامى است که من شروع به خوردن کنم و تو تماشا کني!' روباه اين را گفت و خودش را به کنار چشمه رساند و باز اشک به چشم آورد. شير پرسيد: 'روباه بگو باز چه شده است؟' روباه گفت: 'همين که پدر بزرگ تو شکار خود را براى پدربزرگ من مى‌آورد (آن‌طور که پدربزرگم مى‌گفت) پدربزرگم با روده‌هاى شکار دست پدر بزرگ تو را به همين درخت مى‌بست و از آنجا که پدربزرگ تو بسيار نيرومند بود روده‌ها را از هم پاره مى‌کرد، و بعد که بازى تمام مى‌شد به خوردن شکار مشغول مى‌شدند.'


همچنین مشاهده کنید