ز من هدیه و بردهی زابلی |
|
بیابید با شارهی کابلی |
ز ده کشور ایدر سرافراز هست |
|
بخواب و به خوردن نباید نشست |
بزرگان ز هر جای برخاستند |
|
بخاقان چین خواهش آراستند |
که بر لشکر امروز فرمان تراست |
|
همه کشور چین و توران تراست |
یک امروز بنگر بدین رزمگاه |
|
که شمشیر بارد ز ابر سیاه |
وزین روی رستم بایرانیان |
|
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان |
اگر کشته شد زین سپاه اندکی |
|
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی |
چنین یکسره دل مدارید تنگ |
|
نخواهم تن زنده بینام و ننگ |
همه لشکر ترک از اشکبوس |
|
برفتند رخساره چون سندروس |
کنون یکسره دل پر از کین کنید |
|
بروهای جنگی پر از چین کنید |
که من رخش را بستم امروز نعل |
|
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل |
بسازید کامروز روز نوست |
|
زمین سربسر گنج کیخسروست |
میان را ببندید کز کارزار |
|
همه تاج یابید با گوشوار |
بزرگان برو خواندند آفرین |
|
که از تو فروزد کلاه و نگین |
بپوشید رستم سلیح نبرد |
|
بوردگه رفت با داروبرد |
زره زیر بد جوشن اندر میان |
|
ازان پس بپوشید ببربیان |
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد |
|
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد |
بنیروی یزدان میان را ببست |
|
نشست از بر رخش چون پیل مست |
ز بالای او آسمان خیره گشت |
|
زمین از پی رخش او تیره گشت |
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس |
|
زمین آهنین شد سپهر آبنوس |
جهان لرز لرزان شد و
دشت و کوه |
|
زمین شد ز نعل ستوران ستوه |
وزین روی کاموس بر میمنه |
|
پس پشت او ژنده پیل و بنه |
ابر میسره لشکر آرای هند |
|
زرهدار با تیغ و هندی پرند |
بقلب اندرون جای خاقان چین |
|
شده آسمان تار و جنبان زمین |
وزین رو فریبرز بر میسره |
|
چو خورشید تابان ز برج بره |
سوی میمنه پور کشواد بود |
|
که کتفش همه زیر پولاد بود |
بقلب اندرون طوس نوذر بپای |
|
به پیش سپه کوس با کرنای |
همی دود آتش برآمد ز آب |
|
نبیند چنین رزم جنگی بخواب |
برآمد ز هر سوی لشکر خروش |
|
همی پیل را زان بدرید گوش |
نخستین که آمد میان دو صف |
|
ز خون جگر بر لب آورده کف |
سپهبد سرافراز کاموس بود |
|
که با لشکر و پیل و با کوس بود |
همی برخروشید چون پیل مست |
|
یکی گرزهی گام پیکر بدست |
که آن جنگجوی پیاده کجاست |
|
که از نامداران چنین رزم خواست |
کنون گر بیاید بوردگاه |
|
تهی ماند از تیر او جایگاه |
ورا دیده بودند گردان نیو |
|
چو طوس سرافراز و رهام و گیو |
کسی را نیامد همی رزم رای |
|
ز گردان ایران تهی ماند جای |
که با او کسی را نبد تاو جنگ |
|
دلیران چو آهو و او چون پلنگ |
یکی زابلی بود الوای نام |
|
سبک تیغ کین برکشید از نیام |
کجا نیزهی رستم او داشتی |
|
پس پشت او هیچ نگذاشتی |
بسی رنج برده بکار عنان |
|
بیاموخته گرز و تیر و سنان |
برنج و بسختی جگر سوخته |
|
ز رستم هنرها بیاموخته |
بدو گفت رستم که بیدار باش |
|
بورد این ترک هشیار باش |
مشو غرق ز آب هنرهای خویش |
|
نگهدار بر جایگه پای خویش |
چو قطره بر ژرف دریا بری |
|
بدیوانگی ماند این داوری |
شد الوای آهنگ کاموس کرد |
|
که جوید بورد با او نبرد |
نهادند آوردگاهی بزرگ |
|
کشانی بیامد بکردار گرگ |
بزد نیزه و برگرفتش ز زین |
|
بینداخت آسان بروی زمین |
عنان را گران کرد و او را بنعل |
|
همی کوفت تا خاک او کرد لعل |
تهمتن ز الوای شد دردمند |
|
ز فتراک بگشاد پیچان کمند |
چو آهنگ جنگ سران داشتی |
|
کمندی و گرزی گران داشتی |
بیامد
بغرید چون پیل مست |
|
کمندی ببازو و گرزی بدست |
بدو گفت کاموس چندین مدم |
|
بنیروی این رشتهی شصت خم |
چنین پاسخ آورد رستم که شیر |
|
چو نخچیر بیند بغرد دلیر |
نخستین برین کینه بستی کمر |
|
ز ایران بکشتی یکی نامور |
کنون رشته خوانی کمند مرا |
|
ببینی همی تنگ و بند مرا |
زمانه ترا از کشانی براند |
|
چو ایدر بدت خاک جایت نماند |
برانگیخت کاموس اسپ نبرد |
|
هم آورد را دید با دارو برد |
بینداخت تیغ پرند آورش |
|
همی خواست از تن بریدن سرش |
سر تیغ بر گردن رخش خورد |
|
ببرید بر گستوان نبرد |
تن رخش را زان نیامد گزند |
|
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند |
بینداخت و افگندش اندر میان |
|
برانگیخت از جای پیل ژیان |
بزین اندر آورد و کردش دوال |
|
عقابی شده رخش با پر و بال |
سوار از دلیری بیفشارد ران |
|
گران شد رکیب و سبک شد عنان |
همی خواست کان خم خام کمند |
|
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند |
شد از هوش کاموس و نگسست خام |
|
گو پیلتن رخش را کرد رام |
عنان را بیچید و او را ز زین |
|
نگون اندر آورد و زد بر زمین |
بیامد ببستش بخم کمند |
|
بدو گفت کاکنون شدی بیگزند |
ز تو تنبل و جادوی دور گشت |
|
روانت بر دیو مزدور گشت |
سرآمد بتو بر همه روز کین |
|
نبینی زمین کشانی و چین |
گمان تو آن بد که هنگام جنگ |
|
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ |
مبادا که کین آورد سرفراز |
|
که بس زود بیند نشیب و فراز |
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ |
|
بخم کمند اندر آورد چنگ |
بیامد خرامان بایران سپاه |
|
بزیر کش اندر تن کینهخواه |
بگردان چنین گفت کین رزمجوی |
|
ز بس زور و کین اندر آمد بروی |
چنین است رسم سرای فریب |
|
گهی در فراز و گهی در نشیب |
بایران همی شد که ویران کند |
|
کنام پلنگان و شیران کند |
به زابلستان و به کابلستان |
|
نه ایوان بود نیز و نه گلستان |
نیندازد از دست گوپال را |
|
مگر گم کند رستم زال را |
کفن شد کنون مغفر و جوشنش |
|
ز خاک افسر و گرد پیراهنش |
شما را بکشتن چگونست رای |
|
که شدکار کاموس جنگی ز پای |
بیفگند بر خاک پیش سران |
|
ز لشکر برفتند کنداوران |
تنش را بشمشیر کردند چاک |
|
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک |
بمردی نباید شد اندر گمان |
|
که بر تو درازست دست زمان |
بپایان شد این رزم کاموس گرد |
|
همی شد که جان آورد جان ببرد |
|