بدزدید یال آن نبرده سوار |
|
چو زین گونه پیوسته شد کارزار |
بزد تیغ و بند کمندش برید |
|
بجای آمد آن بند بد را کلید |
بپیچید زان پس سوی دست راست |
|
بدانست کان روز روز بلاست |
عمودی بزد بر سرش پیلتن |
|
که بشنید آواز او انجمن |
چنان تیره شد چشم پولادوند |
|
که دستش عنان را نبد کار بند |
تهمتن بران بد که مغز سرش |
|
ببیند پر از رنگ تیره برش |
چو پولادوند از بر زین بماند |
|
تهمتن جهان آفرین را بخواند |
که ای برتر از گردش روزگار |
|
جهاندار و بینا و پروردگار |
گرین گردش جنگ من داد نیست |
|
روانم بدان گیتی آباد نیست |
روا دارم از دست پولادوند |
|
روان مرا برگشاید ز بند |
ور افراسیابست بیدادگر |
|
تو مستان ز من دست و زور و هنر |
که گر من شوم کشته بر دست اوی |
|
بایران نماند یکی جنگجوی |
نه مرد کشاورز و نه پیشهور |
|
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر |
بکشتی گرفتن نهادند روی |
|
دو گرد سرافراز و دو جنگجوی |
بپیمان که از هر دو روی سپاه |
|
بیاری نیاید کسی کینهخواه |
میان سپه نیم فرسنگ بود |
|
ستاره نظاره بران جنگ بود |
چو پولادوند و تهمتن بهم |
|
برآویختند آن دو شیر دژم |
همی دست سودند یک با دگر |
|
گرفته دو جنگی دوال کمر |
چو شیده بر و یال رستم بدید |
|
یکی باد سرد از جگر برکشید |
پدر را چنین گفت کین زورمند |
|
که خوانی ورا رستم دیوبند |
بدین برز بالا و این دست برد |
|
بخاک اندر آرد سر دیو گرد |
نبینی ز گردان ما جز گریز |
|
مکن خیره با چرخ گردان ستیز |
چنین گفت با شیده افراسیاب |
|
که شد مغز من زین سخن پرشتاب |
برو تا ببینی که پولادوند |
|
بکشتی همی چون کند دست بند |
چنین گفت شیده که پیمان شاه |
|
نه این بود با او بپیش سپاه |
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز |
|
نیایید ز دست تو پیگار نغز |
تو این آب روشن مگردان سیاه |
|
که عیب آورد بر تو بر عیبخواه |
بدشنام بگشاد خسرو زبان |
|
برآشفت و شد با پسر بدگمان |
بدو گفت اگر دیو پولادوند |
|
ازین مرد بدخواه یابد گزند |
نماند بدین رزمگه زنده کس |
|
ترا از هنرها زیانست و بس |
عنان برگرایید و آمد چو شیر |
|
بوردگاه دو مرد دلیر |
نگه کرد پیکار دو پیل مست |
|
درآورده بر یکدگر هر دو دست |
بپولاد گفت ای سرافراز شیر |
|
بکشتی گر آری مر او را بزیر |
بخنجر جگرگاه او را بکاف |
|
هنر باید از کار کردن نه لاف |
نگه کرد گیو اندر افراسیاب |
|
بدان خیره گفتار و چندان شتاب |
برانگیخت اسپ و برآمد دمان |
|
چو بشکست پیمان همی بدگمان |
برستم چنین گفت کای جنگجوی |
|
چه فرمان دهی کهتران را بگوی |
نگه کن به پیمان افراسیاب |
|
چو جای بلا دید و جای شتاب |
بیمد همی دل بیافروزدش |
|
بکشتی درون خنجر آموزدش |
بدو گفت رستم که جنگی منم |
|
بکشتی گرفتن درنگی منم |
شما را چرا بیم آید همی |
|
چرا دل به دو نیم آید همی |
اگر نیستتان جنگ را زور و دست |
|
دل من بخیره نباید شکست |
گر ایدونک این جادوی بیخرد |
|
ز پیمان یزدان همی بگذرد |
شما را ز پیمان شکستن چه باک |
|
گر او ریخت بر تارک خویش خاک |
من آکنون سر دیو پولادوند |
|
بخاک اندر آرم ز چرخ بلند |
وزان پس بیازید چون شیر چنگ |
|
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ |
بگردن برآورد و زد بر زمین |
|
همی خواند بر کردگار افرین |
خروشی بر آمد ز ایران سپاه |
|
تبیره زنان برگرفتند راه |
بابر اندر آمد دم کرنای |
|
خروشیدن نای و صنج و درای |
که پولادوندست بیجان شده |
|
بران خاک چون مار پیچان شده |
گمان برد رستم که پولادوند |
|
ندارد بتن در درست ایچ بند |
برخش دلیر اندر آورد پای |
|
بماند آن تن اژدها را بجای |
چو پیش صف آمد یل شیرگیر |
|
نگه کرد پولاد برسان تیر |
گریزان بشد پیش افراسیاب |
|
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب |
بخفت از بر خاک تیره دراز |
|
زمانی بشد هوش زان رزمساز |
تهمتن چو پولاد را زنده دید |
|
همه دشت لشکر پراگنده دید |
دلش تنگتر گشت و لشکر براند |
|
جهاندیده گودرز را پیش خواند |
بفرمود تا تیرباران کنند |
|
هوا را چو ابر بهاران کنند |
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو |
|
جهانجوی رهام و گرگین نیو |
تو گفتی که آتش برافروختند |
|
جهان را بخنجر همی سوختند |
بلشکر چنین گفت پولادوند |
|
که بیتخت و بیگنج و نام بلند |
چرا سر همی داد باید بباد |
|
چرا کرد باید همی رزم یاد |
سپه را بپیش اندر افگند و رفت |
|
ز رستم همی بند جانش بکفت |
چنین گفت پیران بافراسیاب |
|
که شد روی گیتی چو دریای آب |
نگفتم که با رستم شوم دست |
|
نشاید درین کشور ایمن نشست |
ز خون جوانی که بد ناگریز |
|
بخستی دل ما بپیکار تیز |
چه باشی که با تو کس اندر نماند |
|
بشد دیو پولاد و لشکر براند |
همانا ز ایرانیان صد هزار |
|
فزونست بر گستوان ور سوار |
بپیش اندرون رستم شیر گیر |
|
زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر |
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه |
|
سپاه اندر آمد همه همگروه |
چو مردم نماند آزمودیم دیو |
|
چنین جنگ و پیکار و چندین غریو |
سپه را چنین صف کشیده بمان |
|
تو با ویژگان سوی دریا بران |
سپهبد چنان کرد کو راه دید |
|
همی دست ازان رزم کوتاه دید |
چو رستم بیامد مرا پای نیست |
|
جز از رفتن از پیش او رای نیست |
بباید شدن تا بدان روی چین |
|
گر ایدونک گنجد کسی در زمین |
درفشش بماندند و او خود برفت |
|
سوی چین و ماچین خرامید تفت |
سپاه اندر آمد بپیش سپاه |
|
زمین گشت برسان ابر سیاه |
تهمتن بواز گفت آن زمان |
|
که نیزه مدارید و تیر و کمان |
بکوشید و شمشیر و گرز آورید |
|
هنرها ز بالای برز آورید |
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش |
|
که نخچیر بیند ببالین خویش |
سپه سربسر نعره برداشتند |
|
همه نیزه بر کوه بگذاشتند |
|