دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
دختری که مسلمان شد(۳)
مرد روستائى از جوان پذيرائى شاهانهاى بهعمل آورد و گفت: 'اى برادرزادهٔ خوبروى براى تجارت کيسه گونىهائى دارم که به قيمت خوب از تو خواهند خريد.' و خلاصه کيسههاى رنگ و رو رفته را به جوان داد و جواهر از او گرفت. جوان صبح که پيش بازرگانان به کاروانسرا رفت و گونىها را نشان داد، دادشان بلند شد که سرت را کلاه گذاشته است و اگر او عمويت بود، اين گونىهاى بهدردنخور را به تو نمىفروخت، جوان دست و پاى خود را گم کرد و بازرگانان گفتند: 'با اين کار ما چه پاسخى به زنت بدهيم که تو را در پى کار تجارت به همراهمان کرد.' و دستجمعى راه افتادند و پيش کدخداى روستا رفتند و شکايت مرد گونىفروش را به او بردند. کدخدا بهدنبال مرد گونىفروش فرستاد و پرسيد: 'با اين جوان کم تجربه چه کردى که چنين متضرر شده است؟' و افزود: 'تازه خودت را بهجاى عموى ناديده جا زدهاي؟' خلاصه جواهر را از مرد گونىفروش گرفتند و گونىهاى بهدردنخور را به او پس دادند. |
روستائى مرد که دستبردار نبود در منزلى ديگر برادرى داشت که شغل او قصابى بود. کاروان حرکت نکرده بود که خود را به او رساند و گفت: 'قافلهاى در راه است که در آن جوان کمتجربه براى کار تجارت به همراه آن است. چنين و چنان کن تا مگر آن جواهر بىهمتا بهدست تو بيفتد!' |
قافله که به منزل ديگر رسيد، روستائى مرد قصاب به سراغ جوان رفت و با او گرم گرفت و در اين هنگام شترى پيدا شد که افسار آن در دست کودکى بود، و چون به نزديک آنان رسيد کودک شروع به گريه کرد. جوان پرسيد: 'اين کودک چرا گريه مىکند؟' مرد روستائى گفت: 'بهانه مىگيرد که افسار شترم را به او بدهم و چون شترى بيش ندارم چنين کارى از دست من ساخته نيست.' جوان گفت: 'افسار شتر که قيمت ندارد من به او مىدهم.' روستائى مرد گفت: 'خدا عمرت بدهد، ولى براى آنکه فردا دردسر ايجاد نشود در کاغذ بنويسى که افسار شترها را به پنج قران فروختهاي.' جوان چنين کرد و مرد با کاغذى که در دست داشت شترها راهى کرد و به خانهٔ خود برد. |
جوان که تازه متوجه شده بود سرش کلاه رفته است به داد و بيداد کردن پرداخت و بازرگانان باز متوجه شدند که او دسته گل به آب داده است. پيش کدخدا رفتند و از روستائى مرد شکايت کردند. کدخدا ديد در برابر سند فروشى که وجود دارد هيچ کارى از دستش ساخته نيست و از آنجا که کارى از پيش نبرد، بازرگانان هم جوان را رها کردند و بهدنبال کار خود رفتند. |
جوان که همه چيز خود را از دست داده بود به بيابان زد. رفت و رفت تا در شهر دورى براى آنکه از گرسنگى نميرد در دکان نانوائى به شاگردى پرداخت. |
کاروانيان سفر کردند و شهر به شهر شدند و اجناس خود را فروختند و به دريارشان بازگشتند. و چون دختر از آمدن آنها باخبر شد، چشم بهراه آمدن شوهرش در خانه نشست، ولى پس از مدتى ديد که از او خبرى نشد. سر بازار رفت و از بازرگانان سراغ شوهر خود را گرفت. آنان شرح آنچه گذشته بود براى دختر بازگفتند و دختر آه از نهادش برآمد و در پى چاره افتاد. |
دختر کفش و کلاه مردانه به تن کرد و شمشير برگرفت و راهى آن ولايت شد. به سراغ خانهٔ قصاب رفت، و قصاب در را به رويش باز کرد. دختر گفت: 'سر مىخواهم، (کلٌه)' قصاب گفت: 'برو و فردا بيا که سر به تو بدهم!' گفت: 'بنويس به من سر خواهى داد.' قصاب هم نوشت که سر به او خواهد داد و پنج دينار گرفت. |
دختر که به لباس مردانه درآمده بود، شب را در کاروانسرا گذراند و صبح خيلى زود وقتى گوسفند مىکشتند به سراغ قصاب رفت. قصاب تا او را ديد، سر گوسفندى (کلٌه) را آورد و به او داد. دختر گفت: 'از تو سر خواستم، نه کلٌهٔ گوسفند!' گفت: 'چگونه من سر خود را به تو بدهم.' دختر گفت: 'طبق اين سند که ديروز به من دادي!' گفت: 'چنين معاملهاى کجا انجام گرفته که من دويم آن باشم!' دختر گفت: 'سند دارم و چيزى هم جز سند طلب نمىکنم.' |
قصاب خود را گم کرد و ترسيد. دختر گفت: 'بيا تا پيش کدخدا برويم.' قصاب قبول کرد. پيش کدخدا که رفتند دختر سند را نشان داد. و کدخدا پذيرفت که خريد، خريد سر گوسفند نيست، اما تعجب نشان داد که اين چگونه معامهاى بوده است. دختر گفت: 'چگونه بيست اشتر را بههمراه همه چيزش به پنج دينار مىخرند!' کدخدا شصتش خبردار شد فهميد که اين قضيه از کجا آب مىخورد. |
دختر هم پايش را توى يک کفش کرده بود و مىگفت: 'سر اين قصاب از آن من است.' قصاب که رنگ روى خود را باخته بود به دست و پا افتاد و گفت: 'هر چه مىگوئى مىکنم. بيا و از حرف اين سند در بگذر.' گفت: 'نمىشود.' قصاب گفت: 'زن و فرزند دارم، بيا و رحم کن.' دختر گفت: 'در يک صورت مىپذيرم که از هر چه دارى دست بکشي.' قصاب که حاضر شده بود دنيا را بدهد تا نميرد هر چه داشت به دختر وابگذاشت. |
دختر به همراه شتران و آنچه تازه بهدست آورده بود از آن روستا رفت و راه به جادهاى برد که شوهرش را در آن ديده بودند. رفت و رفت تا به شهرى رسيد که جوان در آن شاگرد نانوا شده بود. پرسان پرسان به در دکان نانوائى رسيد و چون او را ديد گفت: 'هنوز همان خرى که بودى هستي؟' گفت: 'چيزى نگو که به اندازهٔ کافى به خير و شر دنيا پى بردهام و اگر مىبينى در اينجا به شاگردى مشغولم از زور خجالت است که روى بازگشت به سوى تو را نداشتم.' |
- دخترى که مسلمان شد |
- باکرههاى پرىزاد ص ۳۵ |
- گردآورى و تأليف: محسن ميهن دوست |
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
- شاه عباس
- قصهٔ پسر پادشاه و پری
- ملکمحمد و گلنار
- دختر پادشاه و پسر درویش(۳)
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن (۳)
- هفت خواهر و یک خواهر
- حسنی
- زن و شوهر گیج
- شاه عباس و پیر خارکش
- دیوانگان
- درویش و دختر پادشاه چین
- به دنبال فَلَک
- شیبیدین
- غریب و شاهصنم
- سفر
- سه برادر و کچل سرمایهدار
- دختر بازرگان و هفت برادر(۳)
- قُچاق قلابی
- آسوکهٔ مد تنبل
- ملاترسوک
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست