دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
دالان و شالان
در روزگاران پيش مرد ثروتمندى زندگى مىکرد که زنى و پسرى داشت. پس از مدتى زنش زائيد و براى او دخترى آورد. از همان وقت که دخترش بهدنيا آمد، هر شب يکى از گوسفندهايش در طويله کمرش مىشکست و مىمرد. |
مرد حيران و سرگردان مانده بود که چرا گوسفندهايش به اين بلا دچار مىشوند. اين کار ادامه داشت تا روزى که فقط يک گوسفند براى او باقى ماند. |
پسر خانواده با خودش فکر کرد که سرٌ اين کار در کجا است؟ عاقبت بلند شد و يک شب رفت و خود را در طويله پنهان کرد. نيمههاى شب که ديگر نزديک بود به خواب برود از صداى وزوز زنبورى به خود آمد و خوب که نگاه کرد زنبورى را ديد که از درز در طويله داخل شد. |
زنبور به محض داخل شد بهصورت ديوى درآمد و کمر آخرين گوسفند را هم که مانده بود، شکست و دوباره بهصورت زنبور درآمد و رفت. پسر آهسته زنبور را دنبال کرد و از طويله بيرون رفت و ديد که زنبور تغيير شکل داد و بهصورت خواهرش درآمد و به خانه رفت. پسر متوجه شد که خواهرش، ديو است. |
پسر نزد پدر و مادر رفت و شرح آنچه را که ديده بود براى آنها بيان کرد. هر چه بيشتر قسم خورد آنها کمتر باور کردند و گفتند: 'پسر جان اينطور کارى غيرممکن است.' |
وقتى پسر از اين کار نتيجهاى نگرفت تصميم به فرار گرفت و از آنجا گريخت. اما قبل از رفتن دو تا سگ به نامهاى دالان و شالان آورد و در جلو هر کدام از آنها کاسهاى آب گذاشت و به مادرش گفت که: هر وقت آب اين کاسهها ليخن (گلآلود) شد بدان که من ناراحتم و فوراً اين سگها را به کمک من بفرست. |
پسر سه چهار سال از خانواده دور بود. پس از اين مدت برگشت ولى در آنجا اثرى از موجد زندهاى نيافت. پدر و مادرش هم از آنجا رفته بودند. پسر در کوچهها سرگردان بود که ناگهان خواهرش به استقبال او آمد و او را به خانه برد. اسبش را گرفت و براى تيمار به طويله کرد اما هنگام تيمار کردن يک پاى اسب را خورد و بهسراغ برادر رفت و از او پرسيد: اى برادر؟ |
برادر گفت: بله |
خواهر گفت: صف گَلى صفا گَلي |
اسب تو و سه قُلا و گِلى (اسب تو با سه پا مىرود) |
برادرش از ترس گفت: بله اسب من با سه پا حرکت مىکند. |
خواهر بيرون رفت و يک پاى ديگر اسب را خورد و آمد و گفت: اى برادر! |
برادر گفت: بله |
خواهر گفت: صف گلى صفا گلي |
اسب تو و دو قلا و گلي |
برادر باز هم از ترس گفت: بله اسب من با دو پا مىرود. |
عاقبت خواهر چهار پاى اسب را خورد و بار آخر آمد و گفت: اى برادر! |
برادر گفت: بله |
خواهر گفت: صف گلى صفا گلي |
اسب تو و بى قلا و گلى (اسب تو بىپا مىرود) |
پسر که اين را شنيد از ترس دويد و رفت بالاى يک درخت بلند و تناور، و پنهان شد. دختر برادر را دنبال کرد که او را بخورد. چون به پاى درخت رسيد يک پاى خود را اره و پاى ديگر را تيشه کرد و شروع به بريدن درخت نمود. پسر که ديد نزديک است درخت بيفتد و دختر او را بخورد از آن بالا فرياد زد و مادرش را به کمک خواست. مادر ناگهان متوجه شد که کاسههاى آب گلآلود شده است. پس فهميد که پسرش دچار دردسر شده. به دالان و شالان دستور داد که به کمک پسر بشتابند. دالان و شالان دويدند و پسر از روى درخت فرياد زد: هى دالان بگيرش هى شالان بگيرش. |
دالان و شالان ديو - دختر را گرفتند و پارهپاره کردند و خوردند. پس از آن پسر، پدر و مادرش را پيدا کرد و با هم زندگى راحتى را شروع کردند. |
- دالان و شالان |
- افسانهها، ... کردى - ص ۳۰۸ |
- گردآورنده: على اشرف درويشيان |
- نشر روز چاپ دوم ۱۳۶۶ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست