شبى از شب‌ها، هارون‌الرّشید دچار بى‌خوابى شد. فرّاشى را به‌دنبال جعفر برمکی، وزیرش فرستاد. جعفر برمکى بر بالین‌ هارون‌الرشید حاضر شد….

داستان آموزنده دو سنجاب دوقلوی شیطان به نام های آلبی و لویی که با رقابت های بی پایان خود باعث آزار حیوانات جنگل می شوند و در نهایت درس بزرگی می آموزند.

قصه های بچگانه با موضوع دوستی را در روزانه قرار داده‌ایم. قصه کودکانه فواید متعددی دارد از جمله تقویت تخیل و خلاقیت، گسترش دایره واژگان و مهارت‌های کلامی،

روزی بود و روزگاری، پیرمرد دهقانی بود که چند بز،گوساله بره و سگ داشت، روزی از روزها مریضی عجیبی بین حیوانات آن روستا شیوع پیدا کرد و اتفاقا یک بز، یک سگ، یک بره و یک گوساله این دهقان مرض گَرى( نوعی بیماری پوستی) گرفتند و دهقان مجبور شد آنها را در بیابان رها کند تا بیماری بین دیگر حیوانات سرایت نکند. …

پیرمردى بود که قطعه زمینى داشت. این پیرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمین به‌دست مى‌آورد. یک روز پیرمد مشغول شخم زدن زمین خود بود، خرسى از راه رسید و گفت: عمو! خداقوت مرا شریک خودت مى‌کنی؟

دو برادر بودند یکى به‌نام خدارحم که آدم مهربانى بود و دیگرى به‌نام بى‌رحم که آدم خوبى نبود. این دو برادر با هم جنگشان گرفت و قهر کردند. خدا رحم از خانه بیرون رفت….

به اطراف نگاه کردم، دیدم سنگ‌هاى قیمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زیادى از آنها را پائین ریختم تا حاجى‌آقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: پس من چه‌کار کنم و چگونه از این بلندى پائین بیایم؟...

قصه بچگانه با موضوع پدر و مادر را در سایت ادبی روزانه آماده کرده‌ایم. داستان ها تاثیر زیادی بر کودکان می ‎گذارد. صداقت، حقیقت، قدردانی و بسیاری از این ویژگی

زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی و وسوسه اش کنی تا همسرش را طلاق دهد؟...

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای ناهار خود را آماده می کردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد. سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش …

پیرزنى بود که توى دنیا فقط یک دختر داشت. خواستگاران زیادى به‌سراغ دختر مى‌آمدند، اما خاله پیرزن همه را رد مى‌کرد...

روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم …

آخرین خبر/داستان آموزنده از زندگی امام رضا علیه السلام به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید instagram.com/akharinkhabar بازار

دو تاجر بودند که با هم صیغه بردارى خوانده بودند. یکى از آنها یک پسر داشت ولى دیگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن یکى گفت: یک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگیرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا به‌من دخترى بدهد....

زن پیغام دختره را به پادشاه رساند. پادشاه هم معطل نکرد و دستور داد که تمام جوان‌های شهر بیایند و از جلو دختر که تو عمارت کلاه فرنگی ایستاده، رد بشوند. همه گذشتند، اما پری هیچ کسی را نپسندید. شاه ناراحت شد و گفت: دخترم! چی شد؟

داستان نمادین گاو نر و چرخ های ارابه که بر اهمیت هماهنگی و قدرت مشترک در رسیدن به اهداف بزرگ تأکید می کند.

قصه ای آموزنده از همکاری و دوستی بین حیوانات مختلف جنگل که با کمک یکدیگر بر مشکلات غلبه می کنند.

داستان های کوتاه خارجی را در سایت بزرگ روزانه قرار داده ایم. این داستان ها از نویسندگان معروف و با موضوع های مختلف هستند. اگر به چنین آثاری علاقه دارید، در

در روزگاران قدیم یک فرد روستائى بود روزها مى‌رفت کارگرى و ده شاهى مزد مى‌گرفت. پول را به خانه مى‌آورد و مى‌گذاشت روى طاقچه....

در کسل‌کوه حاج احمدى بود که فرزند نداشت. روزى هفتاد شتر او را قماش‌ بار زد و به شهر روم رفت. پادشاه روم او را احضار کرد….

مرد تاجرى بود که اسمش دل‌گر بود. دخترى داشت بسیار وجیه و عارف، هر کس از هر جا به خواستگارى این دختر مى‌آمد دختر راضى نمى‌شد و یک عیبى روى آن شخص مى‌گذاشت...

حکایت های عرفانی را به صورت گلچین در روزانه قرار داده ایم. حکایت‌های عرفانی داستان‌های آموزنده‌ای هستند که به مفاهیم عمیق معنوی و اخلاقی می‌پردازند و اغلب از

آخرین خبر/ این داستان: دانا از مجموعه داستان‌های کتاب مثل امام‌ رضا باش(۲) به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید instagram.com/akharinkhabar بازار

پنی از برادرانش می خواهد برای او ماهی بیاورند، اما آن ها از انجام این کار خودداری می کنند.

درویش پیرى بود که همسرى داشت و پسری یک روز همین‌طور نشسته بودند. درویش رو کرد به پسرش و گفت: پسر جان! من فکر نمى‌کنم که بیش از یکى دو روز دیگر زنده بمانم. پسر، با ناباورى گفت: خدا نکند پدر جان، مگر تو علم غیب داری؟

در روزگاران گذشته، دو برادر بودند: یکى غنی، یک هم فقیر. برادر فقیر در ده زندگى مى‌کرد و برادر غنى در شهر. روزى از روزها برادر فقیر به قصد شهر از ده راه افتاد. از قضا در همان ساعت و روز هم، برادر غنى از شهر به طرف ده حرکت کرد…..

در دنیایی که کودکان ما هر روز بیشتر با دنیای دیجیتال گره می‌خورند، انتخاب محتوای سالم، آموزنده و سرگرم‌کننده برای آن‌ها به یکی از دغدغه‌های مهم والدین تبدیل شده است. کودک امروز دیگر فقط بیننده نیست، بلکه درگیر و کنجکاو است؛ می‌خواهد یاد بگیرد، تجربه کند و از طریق بازی و داستان، دنیای پیرامونش را بشناسد.

در زمان‌هاى قدیم پادشاهى بر سرزمینى حکومت مى‌کرد. یک شب خواب عجیبى دید. خواب دید که از آسمان بدون وقفه روباه مى‌بارد. هراسان از خواب بیدار شد و سعى کرد خواب خود را تعبیر نماید….

آخرین خبر/ داستان آموزنده کفش غرغرو به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید instagram.com/akharinkhabar بازار

از حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام پنج درس آموزنده در داستان‌های ائمه روایت شده است، که مهمترین آن اهمیت به نماز است.

پسر چوپانى بود که یک گاو داشت. هر روز گوسفندهاى مردم را مى‌چراند پسر و مادر از شیر گاو معاش مى‌کردند….

داستان شاد و آموزنده ای از حیوانات مزرعه که به جای خوابیدن، ذرت های فرد مزرعه دار را می خورند.

پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد...

رکنا: حاج آقا محسن قرائتی در خاطره‌ای طنز و شنیدنی از گفتگوی خود با مقام معظم رهبری درباره هزینه‌های نماز، درسی آموزنده و جذاب برای زندگی روایت کرده است؛ این داستان جالب را همین حالا بخوانید و از نکات ارزشمند آن بهره‌مند شوید! منبع: ساعدنیوز

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت...

پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعه‌ای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود….

یکی بود، یکی نبود. زنی بود و دختر خیلی کوچکی داشت. این دختره هیچ وقت به حرف مادرش گوش نمی کرد. هروقت مادرش فرمانی می داد که کاری بکند، هیچ زیر بار نمی رفت. یک روز که زن از دست دخترش عصبانی بود، فریاد زد: سگ زرد! بیا دخترم را ببر.

آخرین خبر/ داستان آموزنده همراه با تصویر به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید instagram.com/akharinkhabar بازار

آخرین خبر/ داستان آموزنده همراه با کاردستی به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید instagram.com/akharinkhabar بازار

گلستان سعدی گنجینه‌ای از حکمت‌های شیرین و آموزنده است. در این بخش از ساعدنیوز، به حکایت شماره ۳ از باب دوم در اخلاق درویشان می‌پردازیم؛ داستان پرمعنایی که درس‌های اخلاقی عمیقی را بازگو می‌کند. شنبه و سه‌شنبه‌ها با ما همراه باشید.

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟...

در این خاطره نقل شده از حجت الاسلام حاج شیخ قاسم آقا تهرانی، ایشان داستانی از حاج شیخ هادی تهرانی نقل می‌کنند که چگونه به دلیل ترک مجلس درس و موعظه مرحوم شیخ مرتضی زاهد، با دعای ناخواسته شیخ، تا شش ماه بیکار شدند.

در دنیایی که کودکان ما هر روز بیشتر با دنیای دیجیتال گره می‌خورند، انتخاب محتوای سالم، آموزنده و سرگرم‌کننده برای آن‌ها به یکی از دغدغه‌های مهم والدین تبدیل شده است. کودک امروز دیگر فقط بیننده نیست، بلکه درگیر و کنجکاو است؛ می‌خواهد یاد بگیرد، تجربه کند و از طریق بازی و داستان، دنیای پیرامونش را بشناسد.

در زمان‌های قدیم، تو یکی از شهرها مردی زندگی می کرد به اسم حاتم و این حاتم خانه‌ای داشت که چهل در برایش ساخته بود و هرکس که به این شهر پا می گذاشت، حتماً باید مهمان حاتم می شد. مهمان از یک در می رفت و بعد از خوردن و نوشیدن با یک سینی طلا و یک اسب از آنجا بیرون می آمد.

درس های ماندگار از دوستی: در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض این که دید دوست صمیمی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند....

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند...

داستان آموزنده دو موش که به خانه عروسکی وارد شدند و با مشکلاتی روبرو شدند.

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز....

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد….

سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند…..

داستان هکتور، اسب آبی که سلطان رودخانه است و دیگر حیوانات از او می ترسند.

داستان دیدار عطار نیشابوری با دختری فرزانه در بخارا، روایتی عرفانی از عشقی که از خاک به افلاک رسید. این دلدادگی، نه عاشقی زمینی، که جرقه‌ای بود برای شعله‌ور شدن قلب عطار در مسیر معرفت الهی.

قصه شب آموزنده برای کودکان را در روزانه آماده کرده‌ایم. قصه ها دایره لغات کودکان را گسترش می دهند و به آنها کمک می کنند تا با ساختار و قواعد زبان آشنا

تابستان فرصتی طلایی برای کشف دنیای کتاب‌هاست! کتابخانه‌ها و کانون‌های فرهنگی، با ارائه داستان‌های جذاب و آموزنده، نه تنها اوقات فراغت کودکان و نوجوانان را پربار می‌کنند، بلکه باعث تقویت خلاقیت، مهارت‌های زبانی، تمرکز و رشد اجتماعی آن‌ها می‌شوند.

زمانی که بچه بودیم باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم. تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت. اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن....

قصه «حسن کچل و کوتوله مهربان» یکی از داستان‌های بلند و پُرماجرای کودکانه است که با روایتی طنزآمیز و آموزنده، ماجرای پسری خیال‌پرداز را روایت می‌کند که در پی رؤیای ازدواج با دختر پادشاه، سفر پرماجرایی را آغاز می‌کند. در این مسیر، یک کوتوله مهربان بارها به کمکش می‌آید تا او یاد بگیرد چطور از فرصت‌های زندگی …

قصه‌ی کوالای قهرمان یکی از آن داستان‌های شیرین و آموزنده است که کودکان را با مفاهیم زیبایی مثل شجاعت، دوستی و کمک به دیگران آشنا می‌کند. فضای داستان در جنگل‌های استرالیاست و ماجراهایی جالب بین پرندگان و یک کوالای مهربان شکل می‌گیرد. در این مطلب، هم نسخه‌ی صوتی قصه را قرار داده‌ایم تا کودک با خیال راحت …

قصه‌ی مینا کوچولو و خواب شبانه از آن داستان‌های آموزنده و مهربان است که خیلی از بچه‌ها با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کنند. موضوع بیدار ماندن تا دیروقت و علاقه کودک به همراهی با بزرگ‌ترها، در قالب یک روایت ساده و احساسی، به‌زیبایی به تصویر کشیده شده است. در این مطلب، هم متن کامل داستان را برایتان آورده‌ایم …

در این داستان جذاب و آموزنده، باب اسفنجی برای تولد دوستش پاتریک تدارک مهمانی می‌بیند، اما پاتریک به‌دلیل شب‌بیداری و بازی زیاد، صبح خواب می‌ماند و هیچ کاری نمی‌کند! این قصه کودکانه به‌زبان طنز نشان می‌دهد که چرا خواب شب برای سلامتی و برنامه‌ریزی روزانه مهم است، و در عین حال اهمیت دوستی، عذرخواهی و مسئولیت‌پذیری …

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه ای به خدا...

هیچ چیز به اندازه یک شب فیلم خانوادگی، اعضای خانواده را دور هم جمع نمی‌کند. تماشای یک داستان خوب در کنار عزیزترین افراد زندگی‌مان، فرصتی برای ساختن خاطرات

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم خارکنی بود و دو تا دختر داشت. روزی که تو بیابان خار می‌کند، دو خارکن دیگر رفتند طرف این بابا و گفتند که ما را یک وعده غذا مهمان کن. خارکن شب به خانه رفت و به زنش گفت: دو تا دوستم خواسته‌اند که مهمان‌شان کنم...

:

گویند ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﯿﻼﺧﻮﺧﺎﻥ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ...

بسیاری از مردم کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی ها جنگید و کشته شد...

داستانی کوتاه درباره پسربچه ای که نمی خواهد به مدرسه برود و مادرش چگونه با این موقعیت کنار می آید.

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود عادل و رعیت‌پرور. روزی رفت جلو آینه و دید ریشش جوگندمی شده است. با خودش گفت که پای من لب گور است و هنوز جانشینی ندارم. چند روزی گذشت که سر و کله‌ی درویشی پیدا شد. درویش نگاه کرد و تا چهره‌ی درهم و ناراحت پادشاه را دید، از او پرسید که چه مشکلی دارد. …

جوانی دلبسته زیبارویی شد. آن چنان غرق شور و شعف عشق که ناگاه دیگر معشوق را نیافت. پرس و جو کرد. گفتند: از این دیاررفته است.....

یک داستان آموزنده درباره باور به توانایی های خود و دیگران، با شخصیت های جغد و کرکس.

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده …

گویند روزی حضرت سلیمان پیامبر مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟...

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند.....

حاتم رفت تا رسید به دوراهی. از دست چپ رفت. از دور شعله‌ی آتشی دید. جلو رفت و دید اژدهایی است و از دهانش آتش بیرون می‌آید. اژدها حاتم را بلعید. دو شبانه روز تو شکم اژدها بود و از بس راه رفت تا دل و روده‌ی اژدها را له کرد.

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد....

قصه های کودکانه قدیمی دخترانه و پسرانه با داستان های عامیانه شیرین کوتاه را در این بخش گرداوری کرده ایم. می توانید این قصه های شیرین و داستان های آموزنده را

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد....

یکی بود، یکی نبود. یه بابای خارکنی بود که یک پسر کچل داشت. زد و پیرمرد مُرد. پس از مدتی مادر کچل ناچار او را دنبال خار، به صحرا فرستاد. کچل دو روز رفت به صحرا و خاری پیدا نکرد. تا این که روز سوم تو آب رودخانه چشمش افتاد به چهار دسته گل که موسم روئیدن‌شان نبود. گل‌ها را از آب گرفت و آورد به خانه. چون …

روزی بود، روزگاری بود. سفر دریا بود و کشتی از ساحل حرکت کرد. مسافران کشتی چند تن از بازرگانان بودند که به تجارت می‌رفتند و دسته ای از جهانگردان که به سیاحت می‌رفتند. همین‌که کشتی از ساحل دور شد دسته‌ای از مسافران، روی عرشه به تماشا نشستند....

مردی شیک‌پوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شماره‌اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار نیاز دارد.....

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال‌اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.....

به نقل ابوحمزه ثمالی، امام سجاد (علیه السلام) فرمود: مردی با خانواده اش سوار بر کشتی شد که به وطن برسند، کشتی در وسط دریا درهم شکست و همه سرنشینان کشتی غرق شده و به هلاکت رسیدند، جز یک زن (که همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره کشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره ای آورد …

در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود.....

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای مختلف شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد....

هفته گذشته در فریسکو ، تگزاس ، یک دختر ۸ ساله هنگام راه رفتن با مادرش توسط یک کویوت مورد حمله قرار گرفت. داستان ، همانطور که همیشه این برخوردها انجام می شود ، عناوین ایجاد می کند. یادآوری دیگری که ما حومه های خود را با سازنده سازگارترین آمریکای شمالی به اشتراک می گذاریم. تماس دیگری برای کنترل حیوانات. …

بازدید:۲۸۹۸ آیت‌الله بهجت در وادی‌السلام نجف با صحنه‌ای عجیب روبرو شد: پیرمردی نورانی که زیارت عاشورا می‌خواند و هر بار که به او نزدیک می‌شد، پرده‌های غیبت کنار می‌رفت و حرم امام حسین(ع) با همه زائرانش را می‌دید! اما وقتی صبح روز بعد به دنبال آن پیرمرد گشت، کسی نبود جز مردی عارف که گفت: «آن زائر دیروز …

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد....

داستان های امام باقر (ع) را در روزانه برای شما دوستان و عزیزان قرار داده‌ایم. الباقر، امام محمد بن علی علیه‌السلام، ابوجعفر محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت....

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت و سه پسر. این بابا عمر دراز کرد و وقتی دید که امروز و فرداست که جان به جان آفرین بدهد، به پسرها وصیت کرد که هرکس و با هر موقعیتی به خواستگاری خواهرهاتان آمد و هرچه داشت و هرکه بود، موافقت کنید و خواهرتان را به او بدهید تا ببرد. پادشاه این …

آورده اند که کفن‌دزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟.....

داستان و زندگینامه امام جواد از تولد تا شهادت کوتاه و آموزنده برای کودکان:داستان و زندگینامه امام جواد برای کودکان همه ی ما دوست داریم درباره ی زندگی انسان های خوب و مهربان بیشتر بدانیم، به خصوص کسانی که راه درست زندگی کردن را

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما معروف به ناصرالدوله هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند....

کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است. پسرک گفت: آقا، من می خوام یکی از توله سگ های شما را بخرم....

من دکتر متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک، دست‌فروشی بساط باطری، ساعت، فیلم عکاسی و اجناس دیگری پهن کرده بود...

کچل مم‌سیاه دستمال نان را بست به کمر و پاشنه‌ها را ور کشید و از خانه زد بیرون. عین باد از دره‌ها گذشت و مثل سیل از تپه‌ها سرازیر شد. نه چشمش رنگ خواب دید و نه سرش را گذاشت رو نرمی بالش. یک بند رفت تا عاقبت امان راه را برید و رسید کنار دریا. دید یکی که هیچ چیزش به آدمی زاد نرفته، سرش را کرده تو دریا و …

داستان‌های هزار و یک شب با روایت‌های جذاب و پر رمز و راز خود، مخاطبان را به دنیایی از حکایت‌های آموزنده می‌برد. در شب هفدهم، داستان بانو و دو سگش به عنوان ادامه‌ای از حکایت جذاب حمال و دختران ، جزئیات بیشتری از روایت‌های شهرزاد را بازگو می‌کند.

داستان‌های شاهنامه بسیار آموزنده و زیبا هستند و به‌خوبی می‌توان از آنها راه و رسم زندگی را آموخت.

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟...

روزی یکی از دانشمندان درس حکمت می‌گفت و درباره عدالت سخنرانی می‌کرد و در ضمن سخن، برای روشن شدن مطلب، داستان‌ها و مثال‌ها یاد می‌کرد و می‌گفت: همان‌طور که در برابر قانون اجتماعی، همه مردم مساوی و یکسان هستند در قانون طبیعت هم همه‌چیز مساوی و یکسان است، و وزن و ارزش هر چیزی در جای خودش با وزن و ارزش چیزهای …

داستان دو برادر دوقلو و یک عشق پاک: در زمان پادشاهی «هونگ وونگ»، در دهکده‌ی کوچک و دورافتاده‌ای در ارتفاعات شمال ویتنام، دو برادر از خانواده‌ی «کائو» زندگی می‌کردند. برادر بزرگ‌تر «کائوتان» نام داشت و برادر کوچک‌تر «کائولانگ». این دو برادر کاملاً به هم شبیه بودند، مثل دونیمه‌ی یک سیب، هر دو خوش‌سیما، …

روزی که کوروش بنیانگذار سلسله هخامنشیان، وارد شهر صور (یکی از شهرهای سرزمین فنیقیه) شد یکی از برجسته ترین کمانداران آن سرزمین (که ارتب خوانده می شد) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. برادر ارتب در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود.....