دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 May, 2024
مجله ویستا

داستان: اسم سرخ‌پوستي من


 سایت سروش: حالا هم مامان ايستاده است منتظر، زير آفتاب داغ. دم در نيست. شايد هم دم در است و من نمي‌دانم. دستش را سايبان چشم‌هايش كرده است. ما را نگاه مي‌كند. ما مي‌رويم پيش او. اصلاً خوشحال نيستيم. از دور كه مي‌بينمش مي‌فهمم خيلي نگران است.

شهريار آن طرف خيابان ايستاده است. ظرف‌هاي حلوا را از قنادي گرفتهحتي قنادي خوش قول هم دير كرده است. من دو ظرف خرما دستم است. تا نيمه‌هاي شب با موچين هسته ها را در مي‌آوردم و گردو جايش مي‌گذاشتم. اما به خدا نگذاشته‌ام حتي يك قطره اشك هم رويشان بيفتد.

مي‌خواهم بروم آن طرف خيابان. مامان از راه دور مي‌گويد: «دخترم بزرگ شده است. تحصيل كرده است. اما مثل گاو  از خيابان رد مي‌شود.» ياد اسم سرخ‌پوستي‌ام مي‌افتم: ‌
«
چشم سفيد همچون گاو

هر صبح تا دم در مي‌آمد. يك سكه مي‌گذاشت زير پادري. مي‌گفت: «ماشين‌ها يادشان بماند دخترم گاو است.» بعد نگاهم مي‌كرد: «درست از خيابان رد شو. به آدمك توي چراغ نگاه كن. او حرف زيادي با تو دارد.» من گاهي پول‌ها را كه خرد بود برمي‌داشتم. مي‌گفت: «واقعاً گاوي

الان چهل روز است كه ديگر تلخ نگاهش نمي‌كنم. و نمي‌گويم: «آخر مامان...» اما او هر شب مي‌آيد توي خوابم و مي‌گويد: «مراقب خودت باش...»

از خيابان رد مي‌شوم. راننده سرش را از پنجره بيرون مي‌كند. چيزي بهم مي‌گويد. نمي‌فهمم. شهريار مي‌آيد جلو. راننده قد و قامت او را كه مي‌بيند تندي مي‌رود. سر بالا مي‌كنم. نگاه شهريار را مي‌بينم. مي‌ترسم. مي‌گويد: «عين آدم از خيابان رد شو
راه مي‌افتيم. پشت سرمان يك عالم ماشين است: ماشين شهرام. ماشين تمام فاميل‌ها. ماشين شهريار و شهرام گل دارد، سفيد و صورتي. اگر بوق مي‌زد مي‌شد ماشين عروس. بابا سوار كدام ماشين است؟

اسم سرخ‌پوستي بابا يادم نيست. مامان مي‌گويد: «هميشه چشم به راه سفره
مي‌گويند امروز همه چي تمام مي‌شود...

آن روز خاك ريختند روي سرم. من پاك كردم. گفتند: «خاك سرد است سردت مي‌كند.» مامان يادت هست گفتي: «نگو خاك بر سر!» و دعوا كردي؟

من خنديدم. مامان خوابيده بود. چشم باز كرد و گفت: «باز تو بي‌موقع نيشت باز شد... نخند، الان مي‌گويند خل است.» گفتم: «من كه گرمم نيست تا سردم شود. من سردم است. من دلم مي‌خواهد باز هم گاو باشم.» و گريه كردم. مامان خنديد و گفت: «چشم سفيد همچون گاو»، تو كه مي‌گفتي به من نگو گاو

دوست بابا كنار شهريار نشسته است. چقدر نگاهم مي‌كند. او خيلي حرف مي‌زند. نمي‌دانم چه مي‌گويد. شهريار توي ترافيك گير كرده است. هر چه مامان مي‌گويد: «آرام باش بچه، توي ترافيك كه كاري از دستت برنمي‌آيدگوش نمي‌كند. اسم سرخ‌پوستي‌اش «هر دو گوش دروازه» است.

شهريار هي به دوست بابا نگاه مي‌كند. نگاهش تند است. اما او نمي‌بيند. چون زل زده است به آينه جلو و آينه بغل.

مامان مي‌گويد: «برو آن ‌طرف‌تر بنشين. خيلي قشنگ گريه مي‌كني. مرديكه جاي پدر توست

شهريار عصباني است. مي‌گويد: «شما بايد پيش پدرم مي‌نشستيد. او تنهاست

او مي‌گويد: «فرقي نمي‌كند

مامان عرق كرده است. دلم مي‌خواهد بگويم شهريار يادت نيست مامان گاهي در روز چند بار دوش مي‌گرفت. يادت هست چقدر از عرق كردن بدش مي‌آمد؟
حالا مامان! آنجا دوش داري؟

مي‌گويم: «بنشين، خسته مي‌شوي.» گوش نمي‌دهد. توي بهشت زهرا هستيم

ماشين‌ها كيپ تا كيپ هم ايستاده‌اند. دو نفر جلوي تمام ماشين‌ها ايستاده‌اند و دعوا مي‌كنند. هر دو نفرشان زنجير دستشان است.

شهريار مي‌گويد: «نگاه كن ترا به خدا، مسخره نيست
مامان! اسم سرخ‌پوستي اينها چيست؟ اينها از قبيله‌هاي وحشي سرخ‌پوستي هستند، نه از آن متمدن‌هايش.

مردم آنها را جدا مي‌كنند. سروصدايشان مثل سروصداي مراسم سرخ‌پوست‌ها شده است.
مرد نوحه خوان مي‌گويد: «امروز روز مهمي است. امروز همه چيز تمام مي‌شود. وقتي برمي‌گرديد خودتان حس مي‌كنيد كه خداحافظي كرده‌ايد. آرام مي‌شويد، يادتان باشد كه امروز چهلم است

فكر مي‌كنم كاش «چشم سفيد همچون گاو» نبودم. «قوي همچون فيل» بودم. ماشين‌ها را جابه‌جا مي‌كردم، هل مي‌دادم تا زودتر به تو برسم.

مامان! امروز من سرد مي‌شوم، تو سرد مي‌شوي، او سرد مي‌شود، ما سرد مي‌شويم...؟
سرد شدن يعني چي؟ يادت هست كه حتي توي روزهاي زمستان لباس بدون يقه و آستين مي‌پوشيدي؟ و مي‌گفتي قلبم مي‌گيرد. مامان! حال قلبت چه‌طور است؟

مامان! ديدي اشتباه كردي. حالا من گاوم يا اين دو نفر كه با هم دعوا مي‌كنند؟ حسودي‌ام مي‌شود به آنها. اگر زنجير توي سر يكي از آنها بخورد مي‌آيند پيش تو. حسودي بد است مي‌دانم. اما من حسودم. حالا هي بگو حيف اين همه زحمت‌ كه پاي تو كشيدم. ديگر به همه آنهايي كه مادرهايشان «ايستاده با دمپايي دم در» هستند حسودي مي‌كنم.
بعضي از كلمه‌ها هستند كه معناي معيني ندارند، مثل انتظار. انتظار وقتي تو بودي قشنگ بود. اما انتظار حالاي من مزخرف است.

برق‌ها رفته بود. روشنايي گازي خانه توري نداشت. با بچه‌ها رفته بودم سينما. وقتي برمي‌گشتم ترافيك سنگين بود. فكر نمي‌كردم اين‌قدر طول بكشد. از سر خيابان، خانه‌مان پيدا بود. تو دم در ايستاده بودي. مثل روح شده بودي. چادر نماز سپيدت را سر كرده بودي. چراغ گردسوز هم دستت بود. مي‌ترسيدم از بابا. اصلاً مي‌ترسيدم بيايم پيش تو. از داد و بيدادت مي‌ترسيدم. از خيابان كه رد شدم، ماشين محكم ترمز كرد. شب با مانتوي سياه من يكي شده بود. تو با چراغ گردسوز دويدي. بعد گفتي: «مطمئن بودم كه فقط يك گاو، اين جوري از خيابان رد مي‌شود. آن هم دختر من است

مامان بنشين. خسته مي‌شوي. ببين ميوه‌ها را خوب چيده‌ام. يادت هست هميشه ايراد مي‌گرفتي: «بي‌حوصله‌اي، بي‌سليقه‌اي، زندگي فقط درس خواندن نيست. شاگرد اول شدن هم نيست

شهريار خسته شده است از صداي نوحه‌خوان. راديو را روشن مي‌كند. آهنگ محبوب توست. « من مهربان ندارم، نامهربان من كو؟»
مي‌رسيم. دور و برت خيلي شلوغ است. وقتي آمدي اينجا، تنها بودي. حالا همسايه‌هاي جديد پيدا كرده‌اي. تو و همسايه جلويي‌ات مهمان داريد. او خيلي جوان است. هر دو هم روز چهلم‌تان است. همه گريه مي‌كنند. بعضي زار مي‌زنند. چند همسايه تازه هم مي‌آورند.
نوحه خوان توي صحبت‌هايش مي‌گويد: «چهلم يعني كامل شدن در تولد و كامل تمام شدن در مرگ.» مي‌گويد: «بچه آدم از چهلم آدم مي‌شود و غم آدم هم از چهلم تمام مي‌شود.» مي‌گويد: «علاوه بر اينها رفتن از دنيا يعني آدم شدن

حالا مامان تو تازه آدم شده‌اي يا تازه تمام شده‌اي؟

 

شهريار يك جعبه آب ميوه خريده است. همه گرم‌شان است. براي تو برمي‌دارم. اما دلم نمي‌آيد به تو بدهمش. قند صنعتي دارد. برايت بد است. دلم مي‌خواهد داد بزنم؛توي خاك غلت بزنم؛ خاك را بكنم و بيايم پيش تو... اما خودم را مسخره نمي‌كنم. دهانم كم است براي داد زدن. وجودم كم است براي غلتيدن در خاك. همه آب ميوه خنك مي‌خورند. من عق مي‌زنم. مهمان‌هاي همسايه‌ات هم مي‌آيند، آب ميوه برمي‌دارند. همه عرق كرده‌اند. حتي كف پاهايم دهان شده است. زانوهايم هم دهان شده‌اند. كمرم، قفسه سينه‌ام،... هم دهان شده است. اما باز هم كم است. تمام شدن يا كامل شدن تو جا نمي‌گيرد توي تنم. من فقط مي‌خواهمت.

كيسه برنج را بلند كردم. تو گفتي: «گاو جان سنگين است.» الان اما تو سنگيني. حالا چه جوري غم تو را بلند كنم! مامان بلند شو. زورم نمي‌رسد غمت را بلند كنم!
دكتر رژيم گفت: «نان به اندازه كف دست!» سر سفره كه بهت نان دادم. گفتي: «چرا به اندازه كف دست خودت نان مي‌دهي؟ به اندازه كف دست خودم نان بده!» حالا راستش را بگو كي وقت كردي و اين همه بزرگ شدي؟ چرا من بزرگ شدنت را نديدم؟

تازه مي‌فهمم كه گاوم. مامان بلند شو يك بار ديگر بهم بگو گاو. شهريار دستم را مي‌كشد تا مرا ببرد. تو سنگين‌تر مي‌شوي. من ايستاده‌ام. از بغلش بيرون مي‌آيم. تو هي سنگين‌تر مي‌شوي.

مامان چرا هنوز دستت سايبان چشم‌هايت است؟ ما كه پيشت هستيم. ديگر كجا را نگاه مي‌كني؟«ايستاده با دمپايي دم در»، با تو هستم. از الان رد شدن از خيابان روزهاي بعد مرا مي‌بيني؟ مامان مرا نگاه كن! خواهش مي‌كنم.
مرد نوحه خوان چه مي‌خواند، نمي‌دانم. نمي‌فهمم.

*

برمي‌گرديم. مرد نوحه‌خوان هنوز حرف مي‌زند. هنوز تو ايستاده‌اي. نگاهمان مي‌كني. مي‌رويم رستوران. همه مي‌خورند. مي‌نشيني كنارم. نگاهت مي‌كنم. مي‌گويم: «اگر بيايي گاو مي‌مانم.» اما مي‌دانم كه نمي‌آيي.

شهريار غذا را مي‌گذارد جلويم. كباب برگ است. همان كه تو دوست داشتي و داري. مامان با توأم.

نگاهم مي‌كني. چيزي مي‌گويي. نمي‌فهمم. صداي فاميل‌ها، قاشق و چنگال‌ها نمي‌گذارد بفهمم. سرم را مي‌آورم جلوتر. تو مي‌گويي: «چشم سفيد هم چون گاو...» نگاهت مي‌كنم.
شهريار مي‌گويد: «بخور بايد قوي باشي...»

غمت مثل يك لكه جوهر شده است. از من مي‌زند بيرون، همه مردم و در و ديوارها را مي‌گيرد. تو باز چيزي مي‌گويي. سر جلو مي‌آورم و مي‌گويي: «ديگر «چشم سفيد همچون گاو...» نيستي، بلكه «قوي همچون...» هستي.» فكر مي‌كني. مي‌گويم: «همان گاو بهتر است.» مي‌خندي. مي‌خندم.

شهريار مي‌گويد: «بخور» يك قاشق مي‌گذارد توي دهانم. هيچ‌كس نمي‌داند تو اسمم را عوض كرده‌اي. هيچ‌كس نمي‌داند كه امروز مراسم اسم‌گذاري من بوده است... امروز من شروع شده‌ام. تو شروعم كردي و تو كامل شدي.