یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا

قصه قبل خواب، ماهي و چند داستان كوتاه ديگر


 همشهری آنلاین:

در اين بخش داستان‌هاي «كفش»، «از گل قصه»، «ماهي» و «نقطه سياه» را كه نوجوانان آنها را نوشته‌اند، مي‌خوانيد.

  كفش

   دو دوست تو خيابون قدم مي‌زدند كه يك دفعه چشم اولي به يك كفش فروشي افتاد.

   - خيلي وقت است كه نتوانسته ام براي خودم يك جفت كفش درست و حسابي بخرم. الا هم بهترين وقت است. تا كفش نخريم پايم را از فروشگاه بيرون نمي‌گذارم ها!

   - خيلي خوب حالا، قحطي كه نيست! تازه اين كفش‌ها كه چنگي به دل نمي‌زنند.

   -  من نمي‌دانم، يا بايد از اينجا كفش بخرم، يا تو خودت بايد برايم كفش بخري.

   - اين چه رفتاري است از خودت نشان مي‌دهي. مگر بچه شده‌اي!؟

   خلاصه بعد از جروبحث زياد به فروشگاه مي‌روند. اولي يك كفش انتخاب مي‌كند و فروشنده هم در به در دنبال سايز پايش مي‌گردد، اما پايش خيلي كوچك‌تر از همه كفش‌هاست. با اين حال، اولي از فروشنده مي‌خواهد كوچك‌ترين كفش را برايش بياورد. كفش را مي‌پوشد و تا يك قدم برمي‌دارد، يك لنگه كفش از پايش در مي‌آيد، اما با خونسردي مي‌گويد: «عجب كفش قشنگي! دستتان درد نكند

   دوستش نگاهي به او مي‌اندازد و مي‌گويد: «حالا واقعاً مي‌خواهي اين كفش را بخري؟»

   - آره خب، زحمت كشيدند و سايز پايم را پيدا كردند.

   - اين كه دارد از پايت در مي‌آيد!

   - مهم نيست، مدلش است. زياد سخت نگير.

   خلاصه كفش را مي‌خرند. اما دوستش  نمي فهمد كه آن كفش، ارزان‌ترين كفش مغازه بود.

هنگامه تائب از تهران

ماهي

   صيادي هستم كه بيشتر وقت‌ها دريا را كنار مي‌گذارم و سراغ رودخانه‌اي كوچك مي‌روم. صيادي هستم كه گهگاهي آرزوهايم را بزرگ‌تر نمي‌كنم تا به هدف بزرگ‌ترم برسم. صيادي هستم كه زياد اشتباه  مي‌كنم. غفلت هم زياد مي‌كنم. غافل مي‌مانم از اينكه بايد بيشتر سعي كرد. غافل از اينكه وقت را نبايد هدر داد و هزاران هزار اشتباه ديگر. البته بين همه اينها تلاش‌هايي بي‌وقفه و موفقيت‌هايي لذت بخش.

   صيادي هستم كه اعتقاد دارم هر زمان ماهي را از آب بگيري تازه است، اما ممكن است آن زمان تو صياد تازه كاري نباشي و فرصت‌هايت كهنه شده باشند. تا تازه‌كار هستي، ماهي تازه بگير.

سيده فاطمه عدناني خبرنگار افتخاري از تهران

 

 

   از گل قصه

   دم غروب، توي سكوت، وقت قشنگ باران، غوطه‌ور عطر خوش در هوا، در توفاني‌ترين شب‌هاي دريا، لابه‌لاي موج‌هاي پرخروش، روي نازك‌ترين گلبرگ ياس، شناور در درياي شبنم، در آبي‌ترين آسمان، سياه‌ترين ابرها، سپيدترين نورها، توي همه لحظه‌ها، تا همه اوج‌ها، روي بالاترين ابرها، توي زيباترين خنده‌ها، تا بهاري‌ترين شعرها برايت از ترانه، از گل قصه، گل خنده، از ترانه اقاقي توي باغچه مي‌گويم.

سپيده شافعي از تهران

نقطه سياه

قلم را در دستش گرفت و روي يك نقطه از كاغذ نگه داشت. دستش همان جا ماند. نمي‌دانست چگونه شروع كند، اصلاً نمي‌دانست چه بنويسد. دستش را كه از روي كاغذ برداشت، تنها يك نقطه سياه به جا مانده بود. مداد را آرام‌آرام روي سرش كوبيد تا شايد مطلبي به ذهنش برسد، اما بي‌فايده بود. سرانجام جعبه ذهنش را جست‌وجو كرد، اما به هر گوشه كه سرك كشيد، چيزي پيدا نكرد؛ حتي يك سر نخ كوچك. دفترش را ورق زد. بالاي هر صفحه يك نقطه سياه بود. مداد را كنار گذاشت و دفترش را بست. سهم امروز هم فقط يك نقطه بود!

مائده براتي خبرنگار افتخاري از زنجان