چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
داستانک
سرعت
چرخ ها به سرعت جلو می رفتند و منظره ها را به هم می دوختند. هشدار عقربه ها برایش اهمیتی نداشت و جاده خلوت بیش از پیش وسوسه اش کرده بود که ناگهان، درختی را در وسط خیابان دید. با عجله ترمز را فشار داد. صدای سائیده شدن لنت ها در فضا پیچید و لاستیکها روی آسفالت کشیده شد. اما دیر شده بود. ماشین محکم به درخت خورد. چندین بار در هوا و زمین چرخید. منفجر شد و در گوشه ای افتاد.
تا مدت ها کسی از او خبری نداشت!
تکرار
جلوی آینه رفت و خودش را دید. بسیاری از موهایش سفید شده بود. دستی به آن ها کشید تا شاید موهای سیاه بیشتری ببیند که متوجه پسرش شد. کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. بدنش لرزید و دلش شور زد. اما نمی دانست چرا؟ چند لحظه ای رو به روی آینه ایستاد و ماتش برد که ناگهان، چشمش به عکس پدرش، در گوشه آینه افتاد و خیلی زود به خاطر آورد: سال ها پیش، او را در همین وضع دیده بود و... حالا او نبود!
همه گرگه
غیر از او، همه گرگ شده بودند. هر کس را می گرفتند فورا گرگ می شد و دنبال بقیه می کرد. تا این که در کوچه ای بن بست گیر افتاد و چون آهویی درمانده دور خودش چرخید. اما راه فراری نبود.
گرگ ها نزدیک و نزدیکتر شدند. خیز برداشتند و با یک حمله ناگهانی او را گرفتند. او از نفس افتاد و نقش زمین شد. بازی هم به پایان رسید و همه رفتند.
اما او بلند شد. نگاهی به اطراف کرد و دوباره مانند آهو با سرعت زیاد به خانه برگشت!
خرید
دست در دست هم وارد مغازه شدند. از این که مادرشان آنها را برای خرید فرستاده بود خوشحال بودند. اما مغازه شلوغ بود و حاج حسن و شاگردش با سرعت مشغول جور کردن اجناس مشتریان بودند. حتی به مرد مستحقی هم که تقاضای کمک داشت توجهی نداشتند!
حمید هم بعد از چند لحظه معطلی، دست خواهر کوچکش را رها کرد و رفت تا مثل بزرگترها از یخچال بزرگ مغازه، کره و پنیر بردارد. اما وقتی برگشت او نبود! نگران شد. با نگاه اطراف را جستجو کرد و با صدای نسبتا بلندی صدایش کرد. و چون جوابی نشنید، نگرانی اش بیشتر شد. سراسیمه بیرون رفت و تمام کوچه را گشت. ولی از حمیده خبری نبود. از شدت ناراحتی گریه اش گرفت و خودش را سرزنش کرد که یک دفعه دست لطیف و کوچکی را روی انگشتان دست راستش حس کرد.
حمیده کنارش ایستاده بود و آب نبات می خورد!
از خوشحالی زبانش بند آمده بود که خواهرش با صدای معصومانه ای گفت: «رفتم پیش حسن آقا. اونم بهم آب نبات داد!»
حمید در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، آماده شد چیزی بگوید که حمیده فورا دستش را دراز کرد. آب نباتی به او داد و گفت: «یکی ام برای تو گرفتم.»
خواهر و برادر لحظه ای به هم نگاه کردند. لبخندی زدند. دست هم را گرفتند و در حال خوردن آب نبات به خانه برگشتند.
سیدرضا تولایی زاده/تهران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست