یکشنبه, ۱۶ دی, ۱۴۰۳ / 5 January, 2025
مجله ویستا

زندگی چیزی جز عشق تو را به من نشان نداد


زندگی چیزی جز عشق تو را به من نشان نداد

زندگی چیزی جز عشق تو را به من نشان نداد و دل بهانه‌ای جز دیدارت در همه عمر نگرفت. بگذار که با دیدنت دلم برای همیشه خراب شود. مرا به آبادی دل چه سود و چه نیاز که در این دنیا هر دلی خراباتی …

زندگی چیزی جز عشق تو را به من نشان نداد و دل بهانه‌ای جز دیدارت در همه عمر نگرفت. بگذار که با دیدنت دلم برای همیشه خراب شود. مرا به آبادی دل چه سود و چه نیاز که در این دنیا هر دلی خراباتی شد گویا ابدی و جاویدان شد.

در این شب‌ها که به آسمان می‌نگریم گویی بغضی کهنه در گلوی مهتاب تو را فریاد می‌زند، تویی که در وانفسای این دنیا از همه غریب‌تر بوده‌ای. تویی که با سکوتت عشق را به آتش کشیدی وخاک را تا به ابد با غربت آغشته نمودی. در تنهاییت خدای را به دیدگان نمناکمان به تماشا کشاندی و در یادمان اینگونه نگاشتی: هر که عاشق‌تر، دلش آشفته‌تر...

شب را به امید رویایت می‌گذرانم و روز را به امید شنیدن صدایت. چه حقیقت تلخ و شیرینی است. چه ظلمت و روشنایی وجودم را تسخیر کرده است.

دلم سر سپرده‌ات شد. تقصیر من نیست که اینچنین عاشقانه فریادت می‌زنم که باید دامن خدای را بگیری که چرا شیدایی را در چشمان تو خلاصه کرد.

برای تمام تنهایی حریم پاکت دلم می‌سوزد. هرگاه که تن سپردم به گوش دادن تمام زمزمه‌های دل خسته‌ام، نامی‌به جز تو نشنیدم. نامی‌که هرگز نتوانستم نامی‌در کنار آن بگنجانم.

بی گمان که خاک تن من جز با غبار بقیع آغشته نشده که اینگونه خود را شیدای تو می‌بینم. هنگامی‌که برای گرفتن دستان گنهکارم قدم‌هایت را برداری آتش چه شرمگین خواهد شد از زبانه کشیدن...

من اسارت دلم را به هیچ آزادی نفروشم که زندانبانی چون حسن بن علی جرعه‌ای جز می ‌به من ارزانی نمی‌دارد.