جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

صدای زنگ کاروان


صدای زنگ کاروان

اربعین آیینه‌ای از کربلاست، ‌انتها نه! ابتدای ماجراست. صدای زنگ کاروان با صدای ضجه‌های باد توام شده است. چهره آسمان درهم است. ابری عزا گرفته از دور پیرهن چاک کرده و نوحه خوان …

اربعین آیینه‌ای از کربلاست، ‌انتها نه! ابتدای ماجراست. صدای زنگ کاروان با صدای ضجه‌های باد توام شده است. چهره آسمان درهم است. ابری عزا گرفته از دور پیرهن چاک کرده و نوحه خوان به پیش می‌آید و اشک‌هایش را نثار دشت تفتیده می‌کند.

از چهره نیلی فرات معلوم است که چهل روز است آرام و قرار ندارد و موج​هایش سر به ساحل حسرت و دلتنگی می‌کوبند. چهل روز است که آتش به دامن خاک نینوا افتاده است. خاکستر خیمه‌های سوخته شده در بیابان پراکنده شده است. نیزه‌های شکسته روی زمین پراکنده شده‌اند. پاره‌های لباس و پوتین‌های زخمی نشان از واقعه‌ای عظیم دارند، اما از سمت گودالی که با تیر، نیزه و خنجر پوشیده شده هنوز هم بوی سیب به مشام می‌رسد.

بعد از چهل روز صدای زنگ کاروان در دشت می‌پیچد. امیر این کاروان زنی غیور است که علی وار، دلشکسته و آرام به پیش می‌آید. زنی که چهل روز فراق به اندازه ۴۰ سال پیرش کرده است. از دور نوای حزنی به گوش می‌رسد:

ابرهای غصه در تاب و تب‌اند

لاله‌های دشت، اشک زینب​اند

خورشید روز اربعین یال‌هایش را بر صحرای خون‌رنگ پهن کرده است و کاروان به کربلا نزدیک می‌شود و قافله سالار یادش می‌آید که چهل روز پیش چه توفان عظیمی را پشت سر گذاشته است.

در ذهنش مرور می‌کند عصر عاشورا را: هلهله دشمن، فریاد «هل من ناصر» برادرش، صدای جیغ رباب وقتی که تیر به حلقوم نازک «علی اصغر» خورد. دستان بریده عباس، کودکانی که آتش به دامن به هر سو می‌دویدند و اسب بی سواری که زینش واژگون بود و به سمت خیمه‌ها می‌آمد و مردمی که از بالای پشت بام سنگ می‌انداختند.

... و یادش می‌آید که در بزمی که یزید به راه انداخته بود با صلابت فریاد زد:

کربلا جز عشق و شیدایی نبود

هرچه دیدم غیر زیبایی نبود

عبدالرحیم سعیدی‌راد