شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
یک سوزن به مادرم، یک جوالدوز به دیگران!
هنوز نمیتوانم درک کنم که مادرم بر طبق کدام منطق تن داد به خواسته من و حاضر شد برای ترمیم دندانش بنشیند زیر دست پسر بیتجربهاش. مادرم وقتی که پا به دانشگاه گذاشتم برایم اعتراف کرده بود که سالهای سال، وقتی گذارش به دانشکده دندانپزشکی میافتاده و روی یکی از نیمکتهای درون راهرو مینشسته و دانشجویان دندانپزشکی را میدیده که با روپوش سفید میان بخشهای مختلف در رفت و آمدند، آرزو میکرده که کاش روزی هم پسر خودش را ببیند که در راهروهای دانشکده از مقابلش میگذرد. به صرافت افتاده بودم حالا که به سال چهارم رسیدهام، دیگر موعد برآورده کردن آرزوی دیرینه مادرم رسیده است....
پس با اعتماد به نفس زیاده از حدی که حالا از آن به جنون یاد میکنم، از مادرم خواستم که کارهای دندانیاش را به پسر ارشدش بسپارد و به یاد میآورم که او معصومانه تسلیم خواسته من شد. سال چهارم، اولین سالی بود که بهطور رسمی بیماری را روی یونیت دندانپزشکی مینشاندیم تا برایش کار درمانی انجام دهیم. تمام افرادی که زیر دست ما قرار میگرفتند یا قربانیانی بودند از قشر محروم جامعه که توان پرداخت هزینه درمانی را نداشتند یا افراد سادهلوحی که از ترس ابتلا به ایدز و سایر بیماریهای واگیردار، کار در یک مرکز آموزشی دولتی را به مطبها و کلینیکهای بیرون ترجیح میدادند، بیتوجه به اینکه دانشجویان بیتجربه دندانپزشکی چه بلایی ممکن است سر دندانهای بیچاره آنها بیاورند. پیش از آنکه مادر را روی یونیت بنشانم و کار را آغاز کنم، به خود میبالیدم. حالا میتوانستم وسیله برآوردن یکی از آرزوهایش باشم. سعی میکردم در همان حال که پیشبند را دور گردنش میبندم، افتخار نسبت به داشتن چنین پسری را در چشمانش بخوانم و نور پنجرهای را که به صورت نقطه روشنی در چشمانش انعکاس مییافت نشانهای از افتخار فرض کردم. کار ترمیم دندان مادرم به سادگی آنچه میپنداشتم نبود. پوسیدگی وسیعتر از چیزی بود که من توان ترمیمش را داشته باشم. دست و پایم را گم کرده بودم. وزن دانههای عرق را روی پیشانیام حس میکردم. مایوسانه به دنبال استادم دویدم تا به کمک دندان مادرم بیاید. اما چون خارج از برنامه بخش شروع به کار کرده بودم، تنها به چشمان وحشت زدهام لبخند زد و امیدوارم کرد که تنهایی میتوانم از پس کار برآیم. کار را مذبوحانه به پایان بردم. به روشنی میدانستم که چه بر سر دندانش آوردهام. آنقدر نگران سرانجام کارم بودم که وقتی از روی یونیت بلند میشد فراموش کردم در چشمانش حس افتخار از داشتن یک پسر دندانپزشک را بجویم.
صدای تاری که آن روز زده بودم، پس از شش ماه درآمد؛ کار دندان به درمان ریشه (عصبکشی) و روکش کشید. اما جالب اینکه این اتفاق شوم ذرهای از اعتماد به نفس من نکاست. با همین پشتگرمی به سراغ سایر دوستانم رفتم. قربانیان البته یکی دو تن نیستند، اما همین جا یادآور شوم که میان تمامی این جرم و جنایتها، بودند دوستانی که به سلامت از زیر دست من گذشتند.
دکتر سیامک شایان
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انگلیس دولت انتخابات عراق دانشگاه تهران مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم چین روز معلم رهبر انقلاب نیکا شاکرمی
سیل آتش سوزی زلزله شهرداری تهران سازمان هواشناسی آموزش و پرورش هلال احمر قوه قضاییه پلیس معلم فضای مجازی قتل
تورم بانک مرکزی مسکن قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو ایران خودرو حقوق بازنشستگان سایپا
مهران غفوریان ساواک رضا عطاران تلویزیون موسیقی عمو پورنگ سریال شهاب حسینی صداوسیما مسعود اسکویی سینمای ایران دفاع مقدس
اسرائیل فلسطین رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس نوار غزه اوکراین یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان آتیلا حجازی باشگاه استقلال علی خطیر لیگ برتر بازی لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا
اپل هوش مصنوعی صاعقه گوگل ناسا تلفن همراه عکاسی مدیران خودرو کولر
کبد چرب فشار خون چای دیابت بیماری قلبی