سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

ژانر متواضع رمان, بعضی وقت ها لبریز از نبوغ


ژانر متواضع رمان, بعضی وقت ها لبریز از نبوغ

در سی سال گذشته, مهم ترین رمان نویس های انگلیسی زبان, نویسنده های ژانرنویس بوده اند از جمله ی آنها می توان از جان لو کاره, جورج هیگینز و پاتریک اوبرایان نام برد

در سی سال گذشته، مهم‌ترین رمان‌نویس‌های انگلیسی‌زبان، نویسنده‌های ژانرنویس بوده‌اند از جمله ی آنها می توان از جان لو کاره، جورج هیگینز و پاتریک اوبرایان نام برد. البته هر سال رسانه‌ها نویسنده‌هایی را می‌یابند که سبک‌شان، زادگاه و منشا‌شان و مضمون انتخابی‌شان، دل‌نشین است. معمولا چنین آثاری آدم را سر حال می‌آورند، ولی آثار محدودی هستند که در آنها سردرگمی آزمندانه و خودتقدیرگرایانه ای را در میان چندگانگی زندگی و بدویت هنر همراه می‌شوند. اما نویسنده‌های ژانرگرا بدون احساس‌گرایی می‌نویسند؛ نثر آن‌ها موجز و منظره‌ساز است؛ در آثار آن‌ها خواننده زندگی‌ای را می‌شناسد که آن‌ها می‌نویسند، به جای اینکه دنباله‌روی «تکنیک» این نویسنده‌ها برود.

مرده‌شور این حساسیت مزخرف و نفرت‌انگیز درجه‌های تحصیلاتی را ببرند. لو کاره جاسوس بوده، هیگینز به کار وکالت مشغول و وکیل‌دعاوی منطقه‌ای بوده و خدا می‌داند که پاتریک اوبرایان در بیش از هشتاد سال زندگانی‌اش، به چه کارهایی که مشغول نبوده.

اخیرا رمان دریانوردی اوبرایان با نام «ماموریت اونیان» را از کتابخانه پایین آوردم و رو به همسرم گفتم: «این یارو شخصیت‌ها و داستان‌هایی را خلق کرده که بخشی از زندگی من هستند.»

زنم جواب داد «برایش نامه بنویس. الان هشتاد سالگی‌اش را رد کرده. برایش بنویس و ازش تشکر بکن و وقتی هم که به انگلستان رفتی، برو پیدایش بکن و همین‌ها را بهش بگو.»

بعد ادامه داد: «چقدر شگفت‌انگیز است که وقتی او هنوز هم زنده است، تو هم زندگی خودت را داری: فکر کن توی دهه ۱۸۹۰ زندگی می‌کردیم و می‌توانستی با دانیل دِفو حرف بزنی.»

خُب، خودم را موقع صحبت با پاتریک اوبرایان می‌دیدم. به او می‌گفتم:«آقا، چه شاهکاری بود، صحنه مرگ باریت بوندِن شاهکار بود.» (بوندِن، سکان‌دار کشتی، تا نیمه راه ناخدای زخمی، اوبِری را از عرشه کشتی تجاری در حال غرق بیرون کشید: «آقا، می‌توانیم خودمان را تا بدنه بالا بکشیم، کشتی هم تا خود امپراتوری می‌رود،» و رمان با همین جمله به پایان می‌رسد.)

من هم می‌گفتم: «آقا، سه یا چهار بار داستان‌های مجموعه اوبِری-ماتورین شما را خواندم. وقتی جوان بودم،‌ ماجراهای مردمان عصر ویکتوریا را مسخره می‌کردم، که منتظر شماره بعدی اِستراند و شماره بعدی ماجراهای شرلوک هولمز باقی می‌ماندند، و زن‌ها و مردهای بالغی را مسخره می‌کردم که ذله آرتور کنن دویل شده بودند، تا یک جوری ماجرای مرگ هولمز بر اثر سقوط از آبشار نیخِن‌باخ را حل و فصل بکند. اما الان واقعاً مشعوفم که در نسل خودمان، مجموعه‌ای از قهرمان‌هایی به همان اندازه هیجان‌انگیز داریم و شخصیت‌های داستان‌های شما بدل به بخشی از زندگی من شده‌اند.»

همین‌طور این‌ها را هم می‌گفتم: «شخصیت‌های فرعی شما، به صورتی خاص برایم عزیز شده‌اند: دیویسِ خل و دست و پا چلفتی؛ خانوم فیلدینگ، جاسوس ناشی؛ آقای هِراپاثِ پیر، لویالیستِ خنگِ اهل بوستون؛ کریستی-پالیه، فرانسوی دلاور و ناخدای کشتی؛ و البته، بارت بوندِن، سکان‌دار ناخدا اوبِری.» ولی نمی‌گفتم که سر مرگ او گریه‌ام گرفته، اما چنین حسی را انکار هم نمی‌کردم.

شاید هم می‌گفتم: «و آقا، امیدوارم حرفم را به عنوان اغراق درنظر نگیرید، اما نثرتان واضح و متمایز از نوشته‌های هر کس دیگری است و تقریبا به طعنه‌واری نثر مارک تواین.» و امیدوار بودم که بتوانم رفتار چاپلوس‌وار و اغراق‌آمیز طرفداری معمولی را کنار بزنم و بدون نیاز به تعبیر و تفسیر بگویم که توانستم دِین‌ام را به شما با بیان تشکرهایی رک و سرراست بیان بکنم.

البته رسانه ایده‌آل برای چنین کاری، دیدار و ملاقات نیست، بلکه فرستادن یادداشتی موجز خواهد بود.

برای همین پشت میز صبحانه نشستم و یادداشتم را نوشتم و بعد روزنامه را ورق زدم و خواندم که پاتریک اوبرایان مرده است.

مجموعه اوبِری-ماتورین ِ او، شکل گرفته از ۲۰ رمان با داستان‌هایی از ارتش سلطنتی انگلستان در طول جنگ‌های عصر ناپلئون، شاهکار است. فراتر از شاهکارهای ادبی و ناب تصور شده امروزی ماست. همان‌طور که شرلوک هولمز فراتر از لولوِر-لیتون می‌رود، همان‌طور که مارک تواین فراتر از چارلز رایده می‌رود. خداوند به نویسنده‌های رک و سرراست ما برکت ببخشاید و خداوند به آنان توانایی بیشتری برای سرگرمی، تحریک، شگفتی، شعف و وحشت‌زایی ببخشد. هدف ادبیات لذت‌بخشی است. خلق یا بانی خلق شدن، هدف و میل ماست. می‌تواند درجه‌ای سطح پایین از خود آرامش را باعث بشود، اما چگونه می‌توان چنین چیزی را با لذت عظیم ما، لذت بخشنده ما در هنگام نوشتن مقایسه کرد؟ لذت ما از کشف ارزش‌هایی ساده و سرراست؟ افراطی پیش می‌تازم؟ با استفاده از این کلمات، آرزومند هدایت به سمت قدرتمندی، به سمت خدای‌گونگی، به سمت سرپرستی را دارم: اگر معلمی در کلاسش بد کار کند، من ترجیح می‌دهم او را از کتاب‌هایم دور نگه دارم.

«هنری اِسموند» قطعه‌ای ژانری بود، همانند رمان‌های واوِرلی، «سایه‌هایی بر صخره» و اگر بدتان نیاید، هر دوی «دُن کیشوت» و «جنگ و صلح» هم اینچنین هستند.

«آن کارهایی که باید انجام می‌دادم را به سرانجام نرساندم» ِ ایوان آلبرایت نقاشی ژانری است: «دری فاسد و پوسیده و گروتسک، بر حلقه گل مراسم تدوین آویخته است. در کودکی به چنین تصویری خیره می‌ماندم، آن هم در انستیتوی هنر شیکاگو، بعد به خود می‌گفتم: هووم، آهان، آره، حالا فهمیدم.»

آن موقع نمی‌فهمیدم، الان می‌فهمم.

شل سیلورستاین می‌گفت که نویسنده‌هایی هستند، با کتاب‌های‌شان که آدم واقعاً می‌خواهد خودش را به آ‌ن‌ها بچسباند: شک بکند و با میل عبث مخالفتش کنار بیاید،‌ که چرا یک جایی، این آثار به پایان خود می‌رسند و تمام می‌شوند. ترولوپ نوشته بود که بارسِت‌شایرِ خیالی، برایش تبدیل به مکانی واقعی در انگلستان شده بود و اینکه او تمایلی به ترک آنجا نداشت اما حالا داستان او هم به پایان خود رسیده است.

پاتریک اوبرایان، روحت شاد.

دیوید مَمِت

ترجمه مصطفی رضیئی