سه شنبه, ۱۸ دی, ۱۴۰۳ / 7 January, 2025
مجله ویستا

چرا ولایت عهدی را پذیرفت


چرا ولایت عهدی را پذیرفت

چرا امام رضاعلیه السلام چاره ای جز پذیرفتن فرمان مأمون نداشت استدلال و جواب امام رضاعلیه السلام به معترضین قبول ولایت عهدی توسط او چه بود

چرا امام رضاعلیه السلام چاره‌ای جز پذیرفتن فرمان مأمون نداشت؟ استدلال و جواب امام رضاعلیه السلام به معترضین قبول ولایت‌عهدی توسط او چه بود؟

مأمون فردی زیرک و مکار بود. او قصد داشت که با طرح واگذاری خلافت و یا ولایت‌عهدی به شخصیتی مانند امام رضاعلیه السلام، پایه‌های لرزان حکومت خود را تثبیت کند; زیرا امیدوار بود با این کار بتواند از شورش علویان جلوگیری کرده، رضایت آنها را به دست آورد و ایرانیان را نیز آمادة پذیرش خلافت خود نماید.

پیداست که تفویض خلافت یا ولایت‌عهدی به امام‌علیه السلام، فقط یک تاکتیک حساب شدة سیاسی بود؛ وگرنه کسی که برای حکومت، برادر خود را به قتل رسانده بود و در زندگی خصوصی خود از هیچ فسق و فجوری ابا نداشت، ناگهان چنان متدین نمی‌شد که از خلافت و سلطنت بگذرد. بهترین شاهد مکر و تزویر مأمون، نپذیرفتن خلافت از سوی امام علیه السلام است؛ زیرا اگر مأمون در گفتار و کردار خود صادق بود، هرگز امام علیه السلام از به دست گرفتن زمام خلافت که جز امام هیچ کس صلاحیت آن را نداشت، طفره نمی‌رفت.

در کتاب ارشاد مفید، چنین آمده است:۱ مأمون امام علیه السلام را نزد خود طلبید. فضل بن سهل ذوالریاستین نیز در آن مجلس بود. مأمون گفت: «نظر من این است که خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم». امام علیه السلام قبول نکرد. مأمون پیشنهاد ولایت‌عهدی را مطرح کرد و باز امام علیه السلام از پذیرش آن ابا فرمود. مأمون گفت: «عمر بن خطاب برای خلافت بعد از خود شورایی با عضویت شش نفر تعیین کرد که یکی از آنان جد شما علی بن ابیطالب - علیه السلام - بود. عمر دستور داد هر یک از آنان مخالفت کند، گردنش را بزنند. اینک تو نیز چاره‌ای جز قبول آن چه اراده کرده‌ام، نداری; چون من راه دیگری نمی‌یابم». مأمون با بیان این مطلب، در واقع، امام علیه السلام را تهدید به مرگ کرد و امامعلیه السلام ناچار و به اجبار ولایت‌عهدی را پذیرفت و فرمود: «ولایت‌عهدی را می‌پذیرم؛ به شرط آن که در امر حکومت، امر و نهی نکنم; به فتوا دادن و قضاوت نپردازم; کسی را عزل و نصب نکنم و چیزی را تغییر ندهم».

مأمون همة این شرایط را پذیرفت و بدین ترتیب، ولایت‌عهدی را بر امام علیه السلام تحمیل کرد تا با این توطئه، هم امام علیه السلام را زیر نظر داشته باشد و هم علویان و شیعیان را آرام سازد و پایه‌های حکومت خود را تحکیم بخشد.

برخی از بزرگان مانند شیخ مفید و شیخ صدوق، این نظر را پذیرفته‌اند که مأمون در ابتدای امر، صمیمیت داشت؛ ولی بعد پشیمان شد. در تاریخ آمده مأمون وقتی خودش این پیشنهاد را ارائه کرد، گفت: زمانی برادرم امین مرا احضار کرد (امین خلیفه بود و مأمون با این که قسمتی از مُلک به او واگذار شده بود، ولی‌عهد هم بود). من نرفتم و بعد لشکری فرستاد که مرا دست بسته ببرند. از طرف دیگر در نواحی خراسان قیام‌هایی شده بود و من لشکر فرستادم که در آن جا شکست خوردند و بعد دیدم روحیة سران سپاه من هم بسیار ضعیف است و برای من دیگر تقریباً جریان قطعی بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت و کَت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومی خواهم داشت. روزی بین خود و خدای خود توبه کردم - به آن کسی که با او صحبت می‌کرد، اتاقی را نشان داد و گفت: - در همین اتاق، دستور دادم که آب آوردند؛ اول بدن خودم را شست‌شو دادم و تطهیر کردم (نمی‌دانم کنایه از غسل کردن است یا همان شست‌شوی ظاهری)؛ سپس دستور دادم لباس‌های پاکیزة سفیدی آوردند و در همین جا آن چه از قرآن حفظ بودم، خواندم و چهار رکعت نماز به جا آوردم و بین خود و خدای خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگه‌داری کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانی بدهم که حق آنهاست و این کار را با کمال خلوص قلب کردم و از آن به بعد، احساس کردم که گشایشی در کار من حاصل شد و بعد از آن، در هیچ جبهه‌ای شکست نخوردم. در جبهة سیستان که افرادی را فرستاده بودم، خبر پیروزی آنها آمد و بعد طاهربن الحسین را فرستادم برای برادرم که او هم پیروز شد و مرتب پیروزی و پیروزی و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم، می‌خواهم به نذری که کردم و به عهدی که کردم وفا کنم. شیخ صدوق و دیگران این را قبول کرده‌اند و می‌گویند قضیه، همین است و انگیزة مأمون، فقط همین عهد و نذری بود که در ابتدا با خدا کرده بود.

برخی به حضرت رضاعلیه السلام اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟ امام فرمود: آیا پیغمبران شأنشان بالاتر است یا اوصیای پیغمبران؟ گفتند: پیغمبران. فرمود: یک پادشاه مشرک، بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟ گفتند: پادشاه مشرک. فرمود: آن کسی که همکاری را تقاضا بکند، بالاتر است یا کسی که به زور به او تحمیل کنند؟ گفتند: آن کسی که تقاضا بکند. فرمود: یوسف صدیق، پیغمبر است؛ عزیز مصر، کافر و مشرک بود و یوسف خودش تقاضا کرد که: «اِجْعَلْنی عَلی خَزائِنِ الْاَرْضِ اِنّی حَفیظٌ عَلیمٌ»؛۲ چون می‌خواست پستی را اشغال کند و از آن پست، برای خدمت به مردم استفاده کند. تازه عزیز مصر، کافر بود و مأمون، مسلمان فاسقی است. یوسف، پیغمبر بود و من وصی پیغمبر هستم. او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کرد و صرف این قضیه نمی‌شود مورد ایراد واقع شود.

پی‌نوشت:

۱. شیخ مفید، الارشاد، ص ۲۹۰.

۲. یوسف، آیة ۵۵.