پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بگذار از عشق تو آبرو بگیرم


بگذار از عشق تو آبرو بگیرم

عشق در پیراهن مشكی ام می جوشد. از دریچه كوچك سقاخانه پرنده می شوم و روی شانه های مردی می نشینم به نام حسین(ع). چشم هایم را شمع می كنم، آنچنان می گریم كه از نیمه تیره درونم رهایی یابم …

عشق در پیراهن مشكی ام می جوشد. از دریچه كوچك سقاخانه پرنده می شوم و روی شانه های مردی می نشینم به نام حسین(ع). چشم هایم را شمع می كنم، آنچنان می گریم كه از نیمه تیره درونم رهایی یابم و به سپیده وصل برسم.

حسین(ع)...حسین(ع)... حسین(ع)، نذر كرده ام در پیشگاه چشم های عاشق برادرت حضرت اباالفضل(ع) كه اگر به حقیقت برسم، تمام تاسوعاهای عمرم پابرهنه سقای عزاداران باشم.

كجاست آن رعدی كه دلم را هزار تكه كند؟ كجاست آن جرقه ای كه بیدارم سازد؟ كجاست دریای آرامش؟

بگذار راز دلم بیرون بیفتد. بگذار همگان بدانند كه این دل زخمی عشقی بزرگ است. بگذار از قبیله شیدائیان باشم.

و تنها شانه های استوار توست كه می تواند عظمت یك عشق را تاب بیاورد. یا مولا(ع) به بال های كوچك شكسته ام شفا بده، بگذار نگاه تو مرهم زخم هایم باشد و من به اندازه یك كبوتر اوج بگیرم.

یا مولا(ع) شرمنده ام. شرمنده آزادمردی ات. این زنجیرها را ببین، این قفل های دلم را نظاره كن، افسوس... افسوس كه به شدت اسیرم. دریچه كوچك سقاخانه، دختری كه تمام بنفشه های چادرنمازش را نذر رسیدن به حقیقت كرده است. دلم پرنده می شود و از حنجره عزاداران تو می خواند:

یا حسین(ع) به بزرگی ایثارت قسم، دلم را و آنچه را كه با همه كوچكی ام نذر روشنایی و حقیقت كرده ام، بپذیر.

مولاجان، آرزوی دیدن تو در لحظه پرنده شدن، آرزوی احساس گرمای دستانت بر پیشانی ام... چه می نویسم؟! چه كرده ام كه این چنین می خواهم؟ تردید در همه سلول های بدنم، بلاتكلیفی هر روزه بین خوبی و بدی، درخشش امتیازهای زمینی و كشش این دل بازیگوش...

چه كرده ام من؟! آه، كه هیچ فصلی از دفتر بودنم خالی از لغزش نیست!

دلم برای خودم می سوزد. برای آنچه كه با خودم كرده ام. برای آنچه كه می توانستم انجام دهم و انجام نداده ام.

آیا جمله ای دارم كه خالصانه باشد و به آن ببالم؟ آیا قدمی برداشته ام كه نشان دهم طالب عشق توام؟ عشق عظیم است و من كوچك.

عشق از نام تو آبرو می گیرد و من چطور می توانم با این همه زنگار در پنهان نام بزرگت آبرودار شوم؟

یا حسین(ع)، با همه كوچكی ام، دریچه كوچك سقاخانه را به روی دلم نبند.

لحظه پرنده شدن، شفاعت تو را می خواهم.

گالیا توانگر