شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

پهلوان های مردم هرگز نمی میرند


پهلوان های مردم هرگز نمی میرند

امروز هفتادوششمین سالروز تولد جهان پهلوان غلامرضا تختی است مطلبی كه ملاحظه می كنید, ۲۸ سال قبل به قلم داستان نویس ارجمند, استاد جمال میرصادقی نوشته شده است

امروز هفتادوششمین سالروز تولد جهان پهلوان غلامرضا تختی است. مطلبی كه ملاحظه می كنید، ۲۸ سال قبل به قلم داستان نویس ارجمند، استاد جمال میرصادقی نوشته شده است.

قربان دهنت، درست است. با كشتن بزرگترش كردند، خونی ها، هر كه سر راهشان قرار می گرفت از میان برش می داشتند، بعد كه گندش بالا می آمد به دست و پا می افتادند و می خواستند رفع و رجوعش كنند. دیدی چه داستان های مسخره ای برایش چاپ زدند كی گوشش به آنها بدهكار بود. دست خودشان را بیشتر رو می كردند، بیشتر خودشان را لو می دادند. غافل از این بودند كه قهرمان كشی نتیجه مطلوبی نمی دهد: مرعوبشان كن، ساكتشان كن، تطمیعشان كن، بخرشان و اگر نتیجه ای نگرفتی، خب، بی سروصدا سرشان را زیرآب كن. به خدا افسانه اش كردند، هر قهرمانی را كشتند افسانه شد: روزبه. مثلا گل سرخی... فردای روزی كه نوشتند گل سرخی را تیرباران كردند تو تاكسی نشسته بودم. پیرزنی می گفت:

«قربون سبیلش برم، مرد بود.»

پیرزن ها این طور می گفتند، جوان ها كه جای خود دارند. شنیدم روز سالمرگش تو دانشگاه هر دانشجو یك گل سرخ به یخه اش زده بود. قشنگ است، نیست خیلی به خدا. چشم های آدم پر از اشك می شود.

همین طور بود داداش، همین طور بود. دشمن جانی هر آدم حسابی بودند، قهرمانی مثل تختی كه جای خود دارد. آره داشتم می گفتم چلوكباب مان را خوردیم و رفتیم كه حساب كنیم. مردك دخل بگیر گفت:

«حساب شده.»

«كی حساب كرده»

«آقا تختی.»

جواد گفت: «ای وای مگه پهلوون اینجا بود»

مردك گفت: «پیش پای شما تشریف بردن.»

جواد خندید: «این دفعه هم پهلوون خجالتمون داده.»

بیرون كه آمدیم تعریف كرد:

«بچه محلیم، باور كن هنوز نشده پیش اون یه بچه خانی آباد دست تو جیبش كنه. پهلوون بهش برمی خوره.»

گفتم: «خیلی دلم می خواد ببینمش و چند تا عكس ازش بگیرم.»

گفت: «می برمت پیشش. خاكیه. هیچ ادا و اطفار بچه های دیگه رو نداره. جون تو یه دفعه ببینیش، فداییش می شی.»

آره، درست است. بیخودی آدم بزرگ نمی شود، یك چیزی داشت كه سالارش می كرد. این همه كشتی گیر آمدند و رفتند و اسمی ازشان نیست. مثل تختی كم پیدا می شود. یك روز جواد آمد و گفت:

«دلت می خواد كشتی شو ببینی»

گفتم: «بدم نمیاد، دوربینمو میارم و چند تا عكس هم ازش می گیرم.»

گفت: «مسابقه جهانیه، اینجا نبودم، حالا كه اومدم بلیت گیر نمیاد. بیست كشور شركت كردن. شب آخره. كشتی گیرای شوروی، آمریكا، ژاپن، بلغار، آلمان و چهارتا ایرانی تو جدول موندن. محشره. جون تو حاضربودم صد تومن بدم و یه بلیت گیر بیارم. برای پهلوون پیغوم دادم دوتا بلیت برام فرستاده. اومدم با هم بریم.»

رفتیم. قیامت بود. اولین باربود كه می رفتم تماشای كشتی. پسر، پاك گیج شدم. این همه آدم، این همه شور و هیجان، معركه بود. باورم نمی شد كه اینقدر تماشایی باشد. درست مثل یك فیلم هیجان انگیز. جان تو، حظ كردم. اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. چند ساعت تو هوای دم كرده و داغ بنشینی، داد، فریاد، سر و صدا، احساس ناراحتی نكنی كه هیچ، غرق هم بشوی. كی فكر می كرد دو تا آدم لخت به جان هم بیفتند و لنگ پاچه همدیگر را بگیرند و هی بالا و پایین كنند، این همه هیجان آور باشد

نه، نمی توانم برایت تعریف كنم، نمی توانم. چه غوغایی بود. همه هیجان زده بودند، پیر و جوان. دست می زدند، فریاد می كشیدند و بچه ها را تشویق می كردند. زن ها هم آمده بودند، نمی دانی چه هلهله ای می كردند. از حق نباید گذشت كه بچه ها هم شیرین می كاشتند، مثل شیر می جنگیدند و روس و ترك وآمریكایی را می انداختند. تختی همه را برده بود. یك روس و یك بلغاری گردن كلفت تو جدول مانده بودند. كشتی گیر روس هیچ نمره منفی نداشت. همه را ازدم ضربه كرده بود. می گفتند قهرمان جهان است. ازآن قلدرهای همه فن حریف بود. كاش بودی و می دیدی كه چطور كشتی گیر لندهور بلغاری را مچاله كرد. مردم خیلی برایش دست زدند. برای تختی هم وقتی بلغاری را با امتیاز برد، دست زدند اما نه به اندازه روسه. كشتی گیر روس یك چیز دیگر بود. این هوا گوروم، این ستبری بازو، جان تو خیلی پر و قرص بود. می گفتند برای تختی یك خطر حتمی است. خلاصه به قول بچه ها، مسابقه حساسی بود. من كه تو میدان نبودم و از كشتی همانقدر می فهمیدم كه ننه بزرگم می فهمید. گوشم را داده بودم به بگو و مگوهای دوروبری ها. جوانكی جوشی شده بود و از سرجاش بلند شده بود:

«اون دهنای گاله تونو ببندین، چی هی دم گرفتین می بره، می بره، هیچ غلطی نمی تونه بكنه. پهلوون كارشو می سازه. حاضرم با همه تون شرط ببندم.»

یكی گفت: «سریه اسكناس پشت گلی، باشه»

جوانك گفت: «باشه، ده تاشم حاضرم، یكی كه سهله. دست بده.»

تختی كه آمد رو دوشك چه دستی برایش زدند، چه دستی، انگار تگرگ می زد به شیروانی، انگار هوا توفانی شده بود و باد همه چیزها را به هم می زد.

كاملا درست است. اینطور نیست كه هر كی هنوز نیامده، خودش را تو دل مردم جا كند. سال ها باید امتحان پس بدهد، سال ها. داداش، این مردم خیلی خیلی بدگمانند. آخر نه اینكه به هر كی دل خوش كرده اند رو سر آنها پا گذاشته و بالا رفته و خودش را به بالایی ها فروخته. تختی به آنها امتحان پس داده بود، برای همین اینقدر دوستش داشتند و برایش سرودست می شكستند. وقتی راه افتاد برای زلزله زده ها پول جمع كنه دیدی چه غوغایی به پاشد، دیدی همین، دستگاه را می ترساند: مردم قهرمان می خواهند چه كنند. چه غلط ها، قهرمان كه نان نیست، آب نیست كه دنبالش بدوی و ازش توقع بی جا داشته باشی. مملكت یك قهرمان دارد، یك صاحب، یك...

آره، داشتم می گفتم كشتی گیر روس كه آمد رو دوشك، جوانك بلند شد و فریاد زد:

«حسابشو برس پهلوون.»

تختی برگشت، نگاهش كرد و خندید. آرام بود مثل یك كوه میان دوشك ایستاده بود. چه هیبتی، انگار با بچه ای بازی می كند، حمله های كشتی گیر روس را دفع می كرد. روس یكپارچه حركت بود، می چرخید، جلو می آمد، عقب می رفت و حمله می كرد. چربش بیشتر از خودش نشان می داد. یك بار هم موفق شد تختی را نیم تیغ كند و دو امتیاز بگیرد و جلو بیفتد. پیرمردی كه كنار من نشسته بود، به دعا افتاد. باور كن انگار برای پسرش دعا می كرد:

«خدایا پهلوون ما رو سربلند از میدون بیرون بیار، آمین یا رب العالمین.»

مردم خاموش شده بودند، انگار مرده بودند، صدا از هیچ كس بلند نبود. باور می كنی دل من هم به شور افتاده بود: «نبازه» یك دفعه از اینكه خودم را جای تختی بگذارم، لرزیدم. اگر می باخت، جواب این مردم را چه می داد، خدا جان

هرچه می خواهی بگویی بگو، احساسات ملی بود تو فكر مردم بودم كه قهرمان شان داشت شكست می خورد، یا... نمی دانم. در آن لحظه دلم می خواست تختی برنده شود. باور كن اگر به دعا اعتقاد داشتم، مثل پیرمرد دست به دعا هم برمی داشتم. در همان حال دوربینم را سر دست گرفته بودم و منتظر بودم، انگار به دلم برات شده بود. روس كه به خاك رفت، فریاد مردم بلند شد. دوباره زنده شده بودند. عجیب بود، هر كسی را می دیدی، لبخند گل و گشادی رو لبهاش بود. قیافه ها می خندید، تختی سگك نشست و كنده روس را بالا آورد، عكسی ازشان گرفتم.

آره دیگر، حالا معنی این اصطلاح ها را می دانم ازبس رفتم كشتی تماشا كردم. اما آن شب، پیرمرد، برایم توضیح می داد، تند و تند: «خاك چیه، سگك چیه، كنده چیه.» پیرمرد خوبی بود. می گفت عاشق كشتی است و همه كشتی گیرها را می شناسد. می گفت یك بار خواسته دست تختی را ببوسد، تختی خم شده صورت او را بوسیده. میدان را از دست جواد گرفته بود و هی برایم توضیح می داد. می گفت حالا باید تختی كنده اش را بالا بیاورد. دیدم كپل یارو بالا آمد، می گفت:

«به روح قرآن الانه كه روسه بره به پل.»

دوربینم را میزان كردم و دیدم با همه تقلاهایی كه روس می كرد، به پل رفت. عكس جانانه ای ازشان گرفتم، همان عكسی كه تو مسابقه عكاسی برنده شد.

آره، پیرمرد هم می گفت. عجب شگردی. می گفت سگك تختی مثل گازانبر برقی است، كسی كه گرفتارش شد، كارش تمام است. یك دفعه دیدم پیرمرد از جا پرید و فریاد زد:

«ضربه، به روح قرآن روسه ضربه شد.»

دیدم داور سوئدی رو دوشك خوابید و نگاه كرد. دستش را به دوشك زد و سوت كشید. فریاد دیوانه وار مردم بلند شد. كشتی گیر روس از رو دوشك پا شد. پیلی پیلی می رفت. با چشم های ریزش به تختی نگاه كرد. تختی صورت او را بوسید. ورزشگاه به تكان آمده بود. همه دست می زدند و فریاد می كشیدند. عده ای گوشه ای می رقصیدند و آواز می خواندند. زن ها هلهله شان را سرداده بودند. ورزشگاه شده بود یكپارچه فریاد خوشحالی. ای كاش بودی و می دیدی مردم چه می كردند. تماشایی بود. هیچ وقت اینقدر مردم را از خود بی خودشده ندیده بودم. یك دفعه دیدم من هم افتاده ام به دست زدن و دم گرفتن. پسر، غرق شده بودم. باور می كنی

آره، حیف شد، خیلی. كاش دوربینم را برده بودم و ازشان فیلم می گرفتم. آن شب نشد. نشد، ببینمش. مگر ممكن بود. مردم ریخته بودند پایین، اگر درش نبرده بودند، پهلوان صدمه می دید. عكس هایی كه ازش گرفتم، مایه دوستی ما شد. جز یكیش، همان كه گفتم مسابقه را برد، بقیه زیاد چنگ به دل نمی زد. چندتاش را دادم روزنامه ها چاپش كردند، باقیش را جواد، ازم گرفت. چند آلبوم عكس از پهلوان دارد، رو دوشك، بیرون دوشك اینجا و آنجا، بچگی های پهلوان. دیدنی است. همین چند وقت پیش بابایی پیدا شده بود كه پول خوبی پاش می داد. یك روز با جواد رفتیم اردو به دیدنش. پهلوان عكس های تو روزنامه را پسندیده بود، كلی تحویل مان گرفت. از جا بلند شد و صورتم را بوسید. صفای بچه ها را داشت، ساده، پرمهر و محبت. خواستم ازش باز هم عكس بگیرم، خواهش كرد اول از بر و بچه ها بگیرم. بچه های كشتی گیر، دورم جمع شدند. هركدام جلو دوربین یك جور قیافه گرفتند، عكس هاشان را هنوز هم دارم. خنده دار شده اند. تختی همان طورساده نشست، نه قیافه گرفت، نه حالت صورتش عوض شد. پهلوانی تو صورتش بود.

آها، زنده باد. خودش است: صولت پهلوانی، همان چیزی كه قدیمی ها می گفتند. صورت نجیبش، صولت پهلوانی داشت، عینهو پهلوان های قدیمی. بعدها همه كشتی هاش را دیدم. از همه شان عكس های خوبی گرفتم. یكی دو تاش معركه شده. اصلا می دانی از آن پس به كشتی علاقه مند شدم. هنوز هم هر وقت مسابقه است، همه كارهایم را ول می كنم و می رم تماشا. اما كشتی های تختی چیز دیگری بود.

عجب، دیدی نزدیك بود یادم برود خاطره ای ازش دارم، همان كه از اول می خواستم برایت تعریف كنم. حرف تو حرف آمد و اصل كاری فراموش شد. باور كن هنوز هم قیافه آن روزش جلو چشمم مانده. المپیك رم كه یادت هست كشتی گیرهای ایرانی همه خیت كردند. تختی هم به عصمت اتلی باخت و مدال نقره گرفت. بعدها شنیدم حقش را خورده اند. كشتی گیر ترك همه اش در می رفته. مسگری می كرده. دم آخری در یك غافلگیری یك بار تختی را خاك می كند. آن وقت هم می گفتند پیش از شروع كشتی، تختی با رئیس فدراسیون حرفش شده بوده. حالش گرفته شده بوده. رو دوشك كه آمده دمق بوده، میلی به كشتی گرفتن نداشته. وگرنه تركه كه بارها از تختی خورده بوده، نمی توانسته او را ببرد. دوربین فیلمبرداری را برداشتم و با جواد رفتیم.

تو هم رفته بودی عجب، نمی دانستم. دیدی چه جمعیتی آمده بود هزارها نفر. دریای مردم. هیچ وقت سابقه نداشت اینقدر بیایند به استقبال كسی. دلم می خواست فیلم خوبی ازش بگیرم اما هجوم جمعیت مگر می گذاشت. هنگامه بود. تنه می خوردم و به این طرف و آن طرف پرت می شدم. دوربین كج و راست می شد. اختیارش از دستم می رفت، خلاصه چطور بگویم، از آسمان و درخت و مردم فیلم گرفته بودم و نه از تختی. تا میزان می كردم تنه می خوردم. دوربین جهتش عوض می شد. عجب جمعیتی. هیچ كاری نمی شد كرد. داشت گریه ام می گرفت. بیچاره شده بودم. عاقبت جواد و رفقای كشتی گیرش به دادم رسیدند. با كمك آنها به ماشین تختی نزدیك شدم. رو صندلی عقب نشسته بود. قیافه اش غصه دار بود. نت كردم و یك كلوزآپ ازش گرفتم، دوباره میزان كردم اما جمعیت مرا از جا كند و میتراژ بهم خورد، فلو شد. جلو ماشین دویدم و زون كردم روصورتش، مردم هجوم آوردند وجهت عوض شد. زون بك كردم كه پیداش كنم، ماشین رفته بود.

با كمال میل، هر وقت خواستی بیا و ببین. فیلم شلوغی شده. شاید به دیدنش بیرزد. می دانی وقتی ظاهرش كردم، خنده ام گرفت، مثلا خواسته بودم فیلمی از تختی بگیرم و از مردم كه آمده بودند استقبالش. چیزی كه درنیامده بود، همین بود. فیلم مردم شده بود، انبوه پیر و جوان كه از سروكول هم بالا می رفتند و دنبال ماشین كشیده می شدند. حتی روی درخت ها و پشت بام ها هم كه دوربین گرفته بود، جوان ها نشسته بودند.

نه، كلوزآپی كه ازش گرفته بودم، خوب از آب درنیامده بود. باور كن دلم نمی خواست بهش نشان بدهم اما جواد ناكس، بند را آب داد. یك روز سرزده با تختی آمدند. خواستم طفره بروم اما از روی پهلوان خجالت كشیدم. اتاق را تاریك كردیم و فیلم را نشان دادم.

نه، اصلا هیچ حرفی نزد، تمام مدت ساكت ماند. یك كلمه هم حرف نزد، خاموش نشست و از اول تا آخر تماشا كرد. فیلم كه تمام شد، چراغ را روشن كردم. هیچ وقت قیافه اش را فراموش نمی كنم، هیچ وقت. سرش خم شده بود و نگاهش به كف اتاق خیره مانده بود. صورتش از عرق خیس بود. هوای اتاق آنقدرها هم گرم نبود. وقتی دید كه حیران نگاهش می كنم، لبخندی زد. عرق های صورتش را پاك كرد و با چشم های غمزده و براق گفت:

«این همه برای دیدن من اومده بودن من كه كاری نكرده بودم.»

جمال میرصادقی

به ه.الف. سایه



همچنین مشاهده کنید