چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

«دا» به روایت دختر خرمشهر کتابی که طی دو هفته به چاپ سوم رسید


«دا» به روایت دختر خرمشهر کتابی که طی دو هفته به چاپ سوم رسید

در دو حالت نمی دانی چه بگویی و از کجا شروع کنی یکی هنگامی که حرفی برای گفتن نداری و دیگری وقتی که خیلی حرف برای گفتن داری و حالا آن حالت دوم صادق است

در دو حالت نمی دانی چه بگویی و از کجا شروع کنی. یکی هنگامی که حرفی برای گفتن نداری و دیگری وقتی که خیلی حرف برای گفتن داری و حالا آن حالت دوم صادق است.

هنوز چند فصل پایانی کتاب رانخوانده ام و مانند کسی که دچار موج انفجار شده باشد گیج می زنم. فعلا به مقدمه ای اجمالی در مورد کتاب بسنده می کنم و پس از آن نظر اهالی فرهنگ و هنر را در مورد آن با هم مرور می کنیم.

«دا» در زبان کردی به معنای مادر است و اینک نام کتابی است با بیش از ۸۰۰ صفحه که بی اغراق آن را می توان جزء متون کلاسیک دفاع مقدس دانست.

کتاب «دا» خاطرات خانم «سیده زهرا حسینی» از پیش از آغاز جنگ تا زمان حاضر است. البته قسمت اعظم متن به دوران جنگ اختصاص یافته است.

«سیده اعظم حسینی» (نویسنده دفتر ادبیات سوره مهر که با راوی نسبتی نیز ندارد) طی شش سال پای صحبت های ایشان نشسته و حاصل آن «دا» شده است، کتابی که طی دو هفته پس از رونمایی به چاپ سوم و تیراژ ۲۸ هزار تایی رسید.

«دا» زوایای پنهان جنگ را از زبان دختری ۱۷ ساله در برابر چشمان بهت زده مخاطب قرار می دهد. واقعیات کتاب آنقدر تکان دهنده و تاثیرگذار است که هر خواننده ای را با هر گرایش فکری و از هر نحله ای مجبور به تعظیم در برابر این همه حماسه و ایثار می کند.

«دا» در ابتدای راه است و هرگونه داوری در مورد تاثیرات آن بر جامعه هنری ایران (اعم از ادبیات، سینما و...) هنوز زود به نظر می رسد. اما جامعه سینمایی کشور در این مدت اندک بیشترین واکنش را در برابر کتاب داشته و جالب آنکه سهم زنان در این ماجرا چشمگیرتر است.

● سه روز باران

کمتر پیش می آید که من کتابی با این حجم (۷۵۰ صفحه) را یک نفس بخوانم. نمی دانم کنجکاوی من از دانستن نادانسته های جنگ بود، یا جذابیت ذاتی کتاب که موجب شد، کتاب را در سه روز بخوانم و هنگام خواندن بخش های از کتاب با زهرا خانوم هم هویت شوم، به ویژه با صحنه های شهادت «علی» برادر «زهرا» که مملو از احساسات انسانی بود و صورت من هنگام مطالعه این بخش هاخیس.

آرمانگرایی بخشی از یک نسل (دهه ۵۰-۶۰) در این کتاب به خوبی بیان شده و ارتباط عمیقی با خواننده برقرار می کند.

پیشنهاد می کنم این کتاب مورد مطالعه نسل جوان ما که اغلب فاصلا بعیدی با آرامگرایی دارند، قرار گیرد، تا شاید پلی باشد برای ارتباط بیشتر و بهتر با نسل پیشین خود. با احترام تهمینه میلانی (کارگردان سینما)

● مام وطن

«دا» بانو : سیده زهرا حسینی

به گفته بزرگی «رنج روح آدمی را بزرگ می کند.»

ولی رنج شما فراتر از توان آدمی ست، موهبتی که شامل هر کس نمی شود.

به شما حسادت کردم، چرا که امروز جهان شما فراتر و بزرگ تر از آن است که ما در زندگی هر روزه دوره می کنیم.

تهنیت و هشدار را از «دا» شنیدم.

چقدر تا کی و کجا باید از خود خود دور بمانیم؟

تا چه اندازه به منیت ها نزدیک و نزدیک تر شدیم؟

چرا آرمان هایمان را رنگ خاکستری زدیم؟

چرا ایده و اهدافمان را در صندوقچه ها پنهان کردیم؟

تاکنون ظواهر زندگی قادر باشد ما را آسیب پذیرتر و گمگشته تر کند.

تا جایی ناتوان شویم که مجبور و متوسل به شعار، پنهان کار، کج راهه و... شویم.

امیدوارم کتاب «دا» مادری دوباره باشد برای خوانندگانش تا مام وطن خون و جانی دوباره گیرد. رویا تیموریان (بازیگر سینما و تلویزیون)

● ناگفته ها

کتاب «دا» یک بخش گفته نشده از تاریخ جنگی بود که هنوز که هنوز است در حال پس دادن پیامدهای آن هستیم.

به نظر من ویژگی اصلی این کتاب در قصه گویی آن نیست. به نظر من در این کتاب نه مادر بچه گناه دارد و نه هیچ کدام از همه آدم هایی که در طول تاریخ قربانی جنگ بوده اند.

من فکر می کنم آن چیزی که اکنون دغدغه خیلی از ما است یعنی صلح؛ شناخت نکبت جنگ است. وقتی مفهوم صلح را با همه ابعاد آن بشناسیم، مفهوم سلحشوری، پایداری و مقاومت نیز مشخص می شود.

وقتی در مقدمه کتاب آمده گاهی ماه ها کار نوشتن خاطره نویسی در شرایطی که خانم حسینی نمی توانست روایت آن روزگار را ادامه دهد، قطع می شد به خوبی می فهمیدم و از خودم خجالت می کشیدم که من حتی نمی توانستم آن را بخوانم.

من دست هر دو خانم حسینی را بابت آنچه که خانم حسینی تجربه کردند می فشارم و فکر می کنم هرچه ما بخواهیم الان راجع به این امر صحبت کنیم یا قدردانی کنیم کم است.

من فکر می کنم اگر در مقابل خانم حسینی قرار بگیرم حتماً زبانم بند می آمد هیچی نمی توانم بگویم. رخشان بنی اعتماد (کارگردان سینما)

● خجالت می کشم

این کتاب را تماماً خوانده ام و پای اوراقش اشک ریخته ام. پس از دفاع مقدس کسانی سعی کردند غبار از تلخی های جنگ بردارند. کسانی موفق شدند و کسانی موفق نشدند. در میان کسانی که موفق شدند این مجموعه حاضر نعمتی است که به ما تحویل داده شده و نعمت گران بهایی است. به کرات در جلسات مختلف صفحاتی از این کتاب را خوانده ام.

بعد از خواندن این کتاب خجالت می کشم که بگویم ما هم در جنگ و جبهه بودیم. مدتی است که مشغول نوشتن تقریظی براین کتاب هستم و در آن اشاره به این آیه شریفه کرده ام که «جاهدوا فی الله حق جهاده هو اجتباکم» بار این آیه بار سنگینی است و مفهوم گیری از این آیه چندان ساده نیست.

با خواندن این خاطرات انسان می تواند شهادت بدهد که خدای ما، ما دیدیم افرادی که مجاهده کردند در راه تو و هرچه را که داشتند در طبق اخلاص قرار دادند. ما دیدیم افرادی را که به خاطر محبت به خدا و عزت اسلام، از دنیا گذشتند و رفتند. به کرات قسمت خاطرات زهراحسینی با پدرشان را خوانده ام.

وقتی آدم این خاطرات را مرور می کند به عمق ایمانی دست می یابد که به سختی می تواند بگوید مؤمن هستم. با این خاطرات انسان ایمانش را در محک قرار می دهد. در آیه ای که ذکر شد خداوند می فرماید حق جهاد را به جا بیاورید. می توانیم بگوییم که شهیدان این کار را کردند، ولی حیف داده هایی که برای این فرهنگ در جامعه تولید شده اندک است. سعی می کنم از دریای بی کرانی که در این خاطرات است استفاده کنم. حجت الاسلام خاموشی (رئیس سازمان تبلیغات)

● بهتر از ۷۰۰ فیلمنامه

اگر این کتاب را نخوانده بودم بخش مهمی از جنگ را حس نمی کردم. قبل از خواندن این کتاب نمی توانستم تصور کنم که مردم خرمشهر چه روزهای عجیبی را تجربه کرده اند. کتاب مثل فیلم بود. در آن روزها که ۷۰۰ فیلمنامه جشنواره ای را داوری می کردم، دلم می خواست آن فیلمنامه ها را بسوزانم و بیشتر فرصت داشته باشم این کتاب را بخوانم. مینو فرشچی (فیلمنامه نویس و بازیگر)

● کاش نخوانده بودم!

سرم درد می کنه، زبان سنگین شده و طعم تلخی رو ته گلوم حس می کنم، گلوم خشک شده و نمی تونم آب دهنم رو قورت بدم، احساس می کنم چیزی ته کاسه چشمم رو گرفته و فشار می ده، ته کاسه چشمم نبض یکی از مویرگ ها به شدت می زنه، درد عجیبی توی گردنم می کشه و تا توی ستون مهره هام ادامه پیدا می کنه، کمی که می گذره این درد تمام کمرم رو می گیره و به پاهام کشیده می شه، سرم سنگین شده و احساس می کنم نمی تونم نگه ش دارم.

حالم اصلاً خوب نیست، سعی می کنم بهش فکر نکنم، سعی می کنم حرف بزنم و شوخی کنم اما نمی شه، همه چیز توی کله ام می چرخه و تکرار می شه، صحنه ها جلوی چشام رژه می رن و از یکی به یکی دیگه پرتاب می شه، مدام توی ذهنم تکرار می شه: ۱۷ سالگی.

صدای کیبورد کامپیوتر بیشتر عصبیم می کنه، بلند می شم و می رم توی اتاق، باز هم نمی تونم سرجای خودم بند بشم، باز هم میام شروع می کنم، کتاب رو باز می کنم و چند صفحه دیگه می خونم اما طاقت نمی یارم، کتاب رو می بندم و می برم روی میز توی اتاق می ذارم.

سعی می کنم یه جوری خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کنم، سیب زمینی هارو پوست می کنم و تلاش می کنم موقع سرخ کردنشون به یک طعم جدید فکر کنم، دارم تلاش می کنم که بتونم ذهن خودم رو منحرف کنم، پیازها رو هم می ریزم توی ماهیتابه و با سیب زمینی ها تفت می دم، ادویه ها رو اضافه می کنم اما هنوز مغزم داره منفجر می شه. وقتی شروع به خوردن می کنم تقریباً متوجه نمی شم که بشقاب غذا چطور تموم می شه، فقط آخر کار می فهمم که خیلی تلخ بود، هنوز زبونم سنگین مونده، به ته حلقم فشار میاره.

توی تخت دراز می کشم و تلاش می کنم بخوابم اما هنوز کلمات توی سرم می چرخن، جمله ها از جلوی چشمهام رژه می رن و انگار از اعماق وجود من به بیرون پرتاب می شن، جرأت اینکه برگردم و به کتاب روی میز نگاه کنم رو ندارم، انگار کتاب نیرویی داره که من رو له می کنه.

از روزی که این کتاب رو به خونه آوردم حجم عظیمی از اتاق رو به خودش اختصاص داد، بین اون همه کتاب و کاغذ که روی میز هستن عجیب خودش رو نشون می داد، یکی دوبار از روی میز برش داشتم و گذاشتم کف اتاق، اما انگار نمی توانست اون طوری کف اتاق بمونه، خیلی زود برگشت روی میز، هیچ کاغذی رو روی اون قرار ندادم و زیر هیچ کتاب دیگه ای هم نرفت، همینطور جلو چشمم موند تا بالاخره شروع کردم به خوندن، کاش نخونده بودم، کاش نخونده بودم.

تمام مدت خوندنش نفسم توی سینه حبس می شد، نه صدایی می شنیدم و نه حرفی می زدم، خواهرم گاهی با من صحبت می کرد و وقتی می دید توجهی ندارم می گفت: این مگه درس !!!!!!

کتاب رو دوستم به من داده و مرتباً پیگیر بود که من خوندم کتاب رو یا نه، شاید توجه اون باعث شد که کتاب رو بخونم؟ شاید حوصله نداشتم که بگم نخوندم، شاید روم نمی شد نخونم؟

می دونم که اینطور نبود، این کتاب به من فشار می آورد، به اتاق فشار می آورد، کاغذها رو کنار می زد، چیزی رو به همه اتاق من اضافه کرده بود و من این رو حس می کردم، سالهاست که دست به هیچ داستانی نزدم، مدتهاست که دیگه نه رمان می خونم، نه زندگینامه، نه شرح خاطرات، وقتی درچهارده سالگی ایلیاد بخونی و در ۱۵ سالگی کمدی الهی ذائقه تو درکتاب خوندن جور دیگه ای می شه، اما این کتاب «دا» «دا» من رو تسخیر کرد، «دا» من رو مغلوب کرد، «دا» من رو زنده کرد، له شدم توی هر جمله اش، حقیر شدم و احساس کردم هیچی نیستم، زندگی رو دیدم، رنج کشیدم، و از خودم خجالت کشیدم و از خدا، زندگی خالیم رو دیدم و فهمیدم چقدر این زندگی من تهی است، هر صفحه آرزوی مرگ کردم، هر صفحه آرزو کردم دیگه نخونم،هرصفحه به یاد آوردم گذشته خودم رو، به یاد آوردم حرفهام رو، به یاد آوردم قضاوت هام رو، و آب شدم، از شرم، از خجالت...

همه چیزرو می بینم، توان ندارم، من توانم برید، اما چه خوب که خواندم، چه خوب که خواندم.

دکترفخرالدین مصباح اردکانی

«دا» حدیث راه پرخون می کند

می توانم ببخشم ولی نباید فراموش کنم. (نلسون ماندلا)

روز اول جنگ، کتاب هایم زیر بغل به در مدرسه رفتم. مثل هر بچه درسخوان شرطی دیگر، سال تحصیلی آغاز شده بود و صداهای عجیب و غریب انفجار از آن سوی و این سوی رودخانه مرزی شنیده می شد. در مدرسه باز بود و چند تا از همکلاسیها در حیاط نشسته بودند. همه امید داشتیم که صدای این ترق و تروقها مثل حوادث چند روز درگیری ها و بمب گذاری های بعد از انقلاب بیشتر طول نکشد. ده روز بعد کتابی در دستانم نبود، تفنگی هم در دستم نبود.

دوازده نفر بودیم که تنها دو نفر جلو گروهمان تفنگ برنوی قدیمی داشتند و بقیه با نارنجک و اسلحه سرد به دنبالشان در محوطه بیرونی خرمشهر و بصورت خزیده و ردیف پشت سر هم حرکت می کردیم، تااگر آن دو برنو به دست زخمی یا شهید شدند بقیه تفنگهای قدیمی عهد جنگ جهانی اول اشان را برداشته و بجنگیم.

و بعد هنگامه ای از خون و صدای صفیر گلوله های توپی که زوزه کشان رد می شدند و تنها چند متر جلوتر آدمها را به شکل جسد چرخ گوشت شده تحویلت می دادند. و تکرار هر روزه و نه هر ساعت و نه هر چند دقیقه این ماجرا برای همه و همه آن ماندگان در دو شهر آبادان و خرمشهر.

بعدها در تجربه عملی دانستم که نود درصد کشته های یک جنگ نه بر اثر تیر تفنگ بلکه بر اثر اصابت ترکش توپها اتفاق می افتد. توپ هایی که شخص مقتول هرگز آنان را نمی بیند. همیشه فکر می کردم که این درامپ درامپ هایی که صدایشان می آید و بعد زوزه شان و بعد انفجارشان کجاییند؟ چطور می توان این هیولاها را دید و از کشتارشان جلوگیری کرد.... و حتماً بدین دلیل بود که دیده بان شدم.

ولی دا

«داخاطرات بی نظیری است که شما را به عمق تک تک سلولهای آن روزهای» تراژیک و حماسه بی تکرار می برد. داستان سربلندی انسان هایی است که ناخواسته وسط معرکه ای افتادند که هرگز مقصر بوجود آمدنش نبودند. ولی تمام مسئولیت هایش را با احساس یک انسان مسئول پذیرفتند. و همین قبول مسئولیت است که تراژدی را به حماسه تبدیل می کند.

دا، داستان نانوشته همه مردم ماست، که هرگز جرات گفتنش را نداشتیم. سعی در فراموشش داشتیم و حتی شاید نگاشته نشده سعی در پاک کردن این سطور از تاریخ مان راداشتیم. پاکی، پاکی؟ چه کلمه خودفریبانه ای. پاک کردن این تراژدی ها از حافظه یک ملت یعنی آرامش روانی؟ و یا نه بدین بهانه به خود مشغول بودن و خویشتن واقعی خویش را فراموش کردن.

دا شما را به این پاکی دروغین دعوت نمی کند. دا شما را دعوت می کند که در عمق ظلمت رها شوید. دیگر تاریکتر از این نمی شود. حتماً در لحظه لحظه مطالعه کتاب، این کلمات را با خود واگویه خواهید کرد. دیگر تاریکتر و خوفناکتر از این موقعیت را نمی توانم تصور کنم ولی باز چند جمله جلوتر... تمامی تصوراتتان در هم می شکند. خرد می شوید. نابود می شوید،

می خواهید کتاب را بسته و دیگر ادامه ندهید. ولی نمی توانید، نیروی مرموزی به شما می گوید که بروید، ادامه بدهید. و بعد متوجه می شویم که در تمامی حرف حرف این داستان ما آب حیات را سر می کشیده و خود نمی دانسته ایم. تاریکی نبوده و ما متوجه اش نبوده ایم. نوری سر تا پایمان را گرفته و هدایتمان می کرده ولی کوری خود خواسته امان ما را به نادیدن این زیبایی ها وامی داشته.

از دا یاد می گیریم که بر خلاف ذهن به غلط تربیت شده انسان تلویزیون زده امروز، موقعیت مهم نیست، جنگ، زلزله، و یا هر وضعیت به ظاهر نابسامان دیگر. بلکه آنچه که مهم است آن است که ای انسان تو در این موقعیت انسانتر باقی می مانی و یا به مانند همیشه، تکه ای از آن مخمل ماورایی که تو را از فرشته ها متفاوت کرده را به حراج نفست می گذاری.

دا داستان کینه به دشمن نیست، دا داستان جنگ با دشمن هم نیست. دا داستان دیگری است، دیگر.

و از دا چه چیزها غیر از مقابله با جنگ و دشمن درون و برون که یاد نمی گیریم، قدرت اراده و تحمل مبتنی بر ایمان، طلبکار برای خود نبودن ولی طلبکار بسی ارزشها بودن و نه از دیگران بلکه اول از خود، و ... در آخر هر که باشی شرمنده خواهی شد. از این همه دیگران بودن و در رنج دیگران شریک شدن در دا و از خود برای این همه من بودن و من بودن.

دا، راه ما را ساده و در عین حال سخت تر کرده است. ساده از آن رو که چهار میلیون جبهه رفته دیگر نیازی به گفتن دلیلی برای چرایی عمل شان نخواهند داشت. تنها کافی است پرسشگر را به این کتاب رجوع دهند. خود بی تردید در معرکه شریک خواهد شد و کمک کار.

و اما سخت، بی تردید گفتن از آن ماجرای بی همتای معاصر پس از دا سخت تر و سخت تر خواهد شد. که دا میزان جدیدی است بر تمام آن خاطرات تاکنون گفته شده.

در آخر با خوانندگانی که دا را نخوانده اند صمیمانه می گویم و می خواهم که لحظه ای فرصت را از دست نداده و خود را به دا برسانند. حتماً اگر دلی به راه داشته باشید بی کوچکترین غلو بعد از دا فرد دیگری خواهید بود. شک دارید؟ اگر شک دارید حتماً با من لج کرده و کتاب را بخوانید. مطمئن هستم که در این راه شرط را می بازید ولی به زیبایی زندگی را خواهید برد. انشاالله.

سیده زهرا حسینی

حبیب احمد زاده

(نویسنده دفاع مقدس)



همچنین مشاهده کنید