چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

ساز و کارِ زوال


ساز و کارِ زوال

نگاهی به رمان بودنبروک ها نوشته توماس مان

● بودنبروک‌ها

▪ توماس مان

▪ ترجمه: علی‌اصغر حداد،

▪ ناشر: نشر ماهی

▪ تعداد: ۱۵۰۰ نسخه

▪ چاپ سوم: بهار ۱۳۸۷

▪ ۶۴۸ صفحه

این که شخصی که قرار است در آینده نویسنده شود اینقدر بلندپرواز باشد که در ۲۲ سالگی هوس کند رمانی بنویسد درباره چند نسل با تعداد زیادی شخصیت مرد و زن در سنین مختلف، چندان دور از ذهن نیست اما این که همان فرد اساسا در همان سن بتواند این پروژه دشوار را به سرانجام برساند- فارغ از ارزش کیفی آن-کمی عجیب و این که در نهایت نتیجه یک شاهکار بی‌نقص از آب درآید خیلی عجیب است. سبک نگارش توماس مان برای انجام این پروژه بزرگ بیش از همه وام‌دار گوستاو فلوبر، مدرن‌ترین نویسنده قرن ۱۹ است و دلیل اینکه رمانی که درباره زوال یک خاندان است فقط حدود ۸۰۰ صفحه است همین است (داستانی که اگر مثلا تولستوی قرار بود بنویسد- فارغ از ارزش ادبی آن- دست‌کم دو برابر این میزان می‌شد) و این ایجاز ناشی از اعتقاد وسواسگون نویسنده جوان است به هندسه فرمی داستان و تناسب وقایع با میزان توصیفشان (نگاه توماس مان بسان نگاه فلوبر به جهان و شخصیت‌هایش سرد و غیراحساساتی است که شاید برآمده از اعتقاد وسواسگون به فرم داستان‌نویسی باشد، تفاوت اما در آنجاست که فلوبر مثلا در مادام بوواری سرد اما همدلانه اِما بوواری را شرح می‌دهد پس مادام بوواری برای مخاطب شخصیتی دوست‌داشتنی از آب در می‌آید تا رقت انگیز. توماس مان اما شخصیت‌های داستانش را غیرهمدلانه و از بالا نگاه می‌کند و هرگز آنها را دوست ندارد پس به نظر می‌رسد که مخاطب هم نخواهد توانست آنها را دوست بدارد و این نگاه تحقیرآمیز توماس مان نسبت به شخصیت‌های داستانش شاید ناشی از نگاه بدبینانه‌اش باشد نسبت به کل بشر). داستانی که عنوان فرعیِ زوال یک خاندان را دارد اگر قرار باشد به توازنی هندسی در داستان‌سرایی اعتقاد داشته باشد باید بخش عمده‌ای از داستان را به روایت این زوال اختصاص دهد برای همین هم هست که دوسوم حجم داستان بودنبروک‌ها روایت زندگی نسل سوم خاندان است، نسلی که زوال از او آغاز می‌شود. داستان نسل سوم سرگذشت چهار فرزند است با تمرکز بر سه تای آنها: توماس، تونی و کریستیان.

توماس بودنبروک، کسی که منطق سرمایه‌داری خاندان را خوب می‌شناسد، از نظمی پیروی می‌کند که زاییده همان منطق است ولی در خلال زندگی‌اش نسبت به سبک تثبیت‌شده خاندان متزلزل می‌شود و این تزلزل از جایی آغاز می‌شود که توماس بودنبروک موفق و موجه شروع می‌کند به شکست خوردن در تجارت. و نکته اصلی در اینجاست که او دچار ملالِ روزمرگی و موفقیت عینی نمی‌شود و صرفا وقتی شروع می‌کند به تامل در نفس که بر اثر شکست‌های پی در پی در تجارت راهی جز فلسفیدن برایش باقی نمانده و تلخ‌اندیشی‌اش بیش از آنکه ناشی از ملال زندگی موفق باشد برآمده از بحران مادی زندگی‌اش است و این یکی از مصداق‌های بدبینی توماس مان به ذات قهرمانش و شاید به ذات بشر است.

تونی دختر خانواده که عشق را در کنار ساحل برای اولین بار با فردی تجربه می‌کند به لحاظ اجتماعی فرودست‌تر از خودش و حتی به او قول وفاداری می‌دهد خودش را و زندگی‌اش را فدای وفاداریِ دیگری می‌کند؛ وفاداری به سنت ازلی ابدی و تغییرناپذیر خاندان. او به دلیل همین وفاداری (که بار‌ها در طول داستان ثابت می‌شود به آن اعتقاد دارد) خودش را فدا می‌کند، تن به ازدواجی مصلحتی می‌دهد درحالی که از شوهرش متنفر است و وقتی همان مصلحت تمام می‌شود (بی‌پولی همسرش) از او جدا می‌شود. جالب اینجاست که در بار دوم ازدواج هم به موردی مشابه ولی متعادل‌تر تن می‌دهد و بازهم جدا می‌شود و تجربه ازدواج اولش اثری کمتر از اثر سنتِ بهره‌باورانه خاندان پرشکوهش دارد. او بر اثر دشواری زندگی‌اش تلخ‌تر و شاید واقع‌بین‌تر می‌شود و در اواخر داستان می‌گوید: «می‌خواهی برایت بگویم من آن‌موقع چقدر نادان بودم؟من می‌خواستم ستاره‌های رنگین را از میان صدف‌های دریایی بیرون بیاورم. یک‌بار یک‌عالمه صدف دریایی را با دستمال به خانه بردم و با دقت توی بالکن زیر آفتاب پهن کردم، به این امید که آبشان بخار شود و ستاره‌ها باقی بمانند! بله، ولی بعدا که به سراغشان رفتم، جز یک لکه بزرگ و خیس چیزی باقی نمانده بود. فقط کمی بوی علف دریایی فاسدشده به جا مانده بود»(۱)و باز نکته در اینجاست که تحول در تونی در حدی نیست که او حاضر شود به سنت غیرقابل تغییر خاندانش شک کند. او تا پایان این رمان تقدیرگرای ناتورالیستی سعی در حفظ آن خاندان به‌زعم خودش پرشکوه دارد، به بهای فدا کردن لحظه‌لحظه زندگی‌اش.

اگر رو به زوال رفتن توماس و تونی به دلیل اعتقادشان و پایبندیشان به اصول ازلی ابدی خاندان پرشکوهشان است، اصولی که همراه با زمان تغییر نمی‌کند و ماهیتشان بر پایه عادت‌های طبقه‌ای است نه لزوما افکار همان طبقه، زوال کریستیان به دلیل پیروی نکردن از اصول خاندان است، او درست وحسابی کار نمی‌کند، عیاش است و بی‌خیال. کسی که مطلقا هیچ کاری را نمی‌تواند درست انجام دهد و تداوم در کارش ندارد. به لحاظ منطقی کسی چندان جدی‌اش نمی‌گیرد و مایه آبروریزی آن خاندان پرشکوه است و همواره مجبور است انتقاد توام با تحقیر توماس را تحمل کند و هیچ‌کس در بگومگو‌ها حق را به او نمی‌دهد. کریستیان با وجود زندگی رادیکالش نسبت به آن نسل کارش به جنون می‌کشد و نابود می‌شود. و این توماس مانِ تلخ اندیشِ تقدیرگرا است که بدون هیچ‌گونه مسامحه‌ای به مخاطب نشان می‌دهد زندگی در چنین خانواده‌ای محتوم به زوال است چه از قواعد آن پیروی شود، چه آن را بر نتابد.

آخرین مردی که از بودنبروک‌ها باقی می‌ماند(در همچون خاندانی «مرد» است که می‌تواند روال خاندان را حفظ کند و اسم خانواده را تداوم بخشد) هانو پسر خردسال توماس است که اساسا آغاز زوالِ خاندان همراه است با ناامیدی رئیس خانواده- توماس بودنبروک- نسبت به آینده‌اش؛ پسر بی‌عرضه‌ای که می‌شود دائم به دلیل کمبود اعتمادبه‌نفس و فقدان قریحه در تجارت و داشتن ذوق موسیقی که اساسا چیز به دردنخوری است تحقیرش کرد. شرح استادانه بحران مهم زندگی هانو بودنبروک در یکی از فصل‌های پایانی داستان که توصیف وقایع معمول یک روز در کلاس درس است (روزی که بسیار بیشتر از روز مرگ پدر هانو که قطعا قرار بوده اتفاق مهم‌تری باشد توصیف می‌شود)، خواننده را ناگزیر از مقایسه می‌کند با بحران‌های مالی و اساسی زندگی توماس بودنبروک و در او حس متناقضی را به وجود می‌آورد و از یک سو آن را دلیلی بر سرعت زوال خاندان می‌داند ولی از سوی دیگر او را به این فکر وا می‌دارد که بزرگی عینی وقایع آیا دلیلی است بر بزرگی واقعی آن؟ آیا مشکلات بزرگ تجاری توماس بودنبروک ماهیتی مهم‌تر از مشکل به ظاهر کوچک هانو دارد؟ آیا این بحران کودکانه هانو نتیجه آن تربیت خلل‌ناپذیر و مطلق‌گرای خانواده‌ای که فکر می‌کند حقیقت در دستش است، نیست؟

اما یک نکته شاید فرعی که خواننده اینجایی را که بیشتر عادت به خواندن رمان‌های قرن ۱۸ و ۱۹ فرانسوی، روسی و انگلیسی دارد متحیر می‌کند، خواننده‌ای که تصور گنگی از زندگی آدم‌ها در قرن ۱۹ آلمان دارد، خواننده‌ای که می‌اندیشد که مردم در آن زمان در سرزمین فلسفه و موسیقی روندی متفاوت از زندگی طبقاتی و بازتولیدشده روسی، فرانسوی و انگلیسی دارند این است که زندگی خانوادگی در آلمان قرن ۱۹- حتی در جزئیات- عینا مشابه زندگی در بقیه کشور‌هایی که نامشان رفت بوده و همان خواننده را در معرض این چند سوال بی‌جواب تاریخی می‌گذارد از این جنس که این تفاوت رفتاری که امروز در میان مردم این سرزمین‌ها وجود دارد از کجا می‌آید؟ و اساسا اینکه می‌گویند عصر تکنولوژی و اینترنت و ارتباطات باعث شبیه‌تر شدن جوامع به هم می‌شود (که به لحاظ تئوری باید قاعدتا هم بشود)ممکن نیست برعکس عمل کند؟

آبتین اباذری



همچنین مشاهده کنید