جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

نگاهی به سقوط بغداد توسط هلاكوخان مغول


نگاهی به سقوط بغداد توسط هلاكوخان مغول

سایه روشن خاطره تاخت وتاز های سپاه تنومند چنگیزخان مغول, همچون ماجرایی برخاسته از جبر بی رحم تاریخ و یا تقدیر شوم آفرینش, هنوز در پهنه تنهایی ایران زمین زنده بود همچون ردپایی كهنه بر سیمای جاده ای كه تا ناكجاآباد تاریخ پیچ می خورد و آن دورتر ها جایی گم می شد بهت تاریخی, مثل بختكی بر هویت ترك خورده ایرانیان افتاده بود و ذره ذره هستی شان را می مكید

بودند كسانی كه با هزار امید، این چینی شكسته را بند می زدند و باز بند ها به تلنگری از هم می گسیخت؛ و پرسشی تكراری همچون بغضی فسیل شده از دل تاریخ، تا گلو بالا می زد: سرنوشت، ما را به كجا می برد و آیا این همه، اسمش سرنوشت است؟ (به یاد بیاوریم كه تصوف انزواگرایانه و اعتقاد به جبر در حوادث عالم، نوزاد كج و معوج همین روزگار بود.)

ایرانیان زخم خورده و خسته حال، همچون تكه های گمشده پازلی درهم ریخته و ازهم گسیخته، این سو و آن سوی پاره های سرزمین شان پراكنده بودند و هیبت آن ترس تاریخی كهن، هنوز نشتری بود كه تا كالبد جانشان فرو می نشست؛ آنها می دانستند انگار، بر اساس حافظه تاریخی نتراشیده شان، كه این همه ماجرا نبوده است. باید منتظر بود تا هنرپیشه های زره پوش، پرده بعدی نمایش خون آلودشان را اجرا كنند و این نیز بی تردید واپسین اپیزود نخواهد بود؛ گوش ها تیز بود برای شنیدن زمزمه هایی از دوردست ها؛ باد پیغام فراخوان دوباره ای را با خود خواهد آورد؛ خستگی تاریخی نهفته در گذر زمان، نبرد و ستیزه ای تازه را آبستن بود؛ مغولان، سرمست از باده غرور،حمله تازه ای را پی ریخته بودند؛ قوریلتای به تازگی برگزار شده بود و خان بزرگ، منگو قاآن، تصمیم گرفته بود دو برادرش را به شرق و غرب قلمرو گسیل دارد تا پهنه ای افسانه ای را زیر سایه سار حاكمیت خویش درآورد: قوبیلای به چین و هلاكو به آسیای غربی فرستاده شدند.

• خلافت و حكایت نمك خوردن و نمكدان شكستن مغولان

همزمان با همین تصمیم تاریخی، از استپ های دوردست مغولستان، دستور رسیده بود كه هر ایرانی بازمانده، یك تغار آرد و یك خیك شراب پنجاه منی برای سپاهیان تازه نفسی كه در راهند، آماده كند. قرار بود ضیافت تازه ای بر پا شود. ضیافتی ماندگارتر از ضیافت های قبلی.خلافت هنوز اندك لرزه ای بر اندام خویش نیفكنده بود، شاید بدین امید واهی كه مغولان قرار است قدر نان و نمك بدانند؛ مگر نه این است كه خلیفه عباسی، آن گاه كه با چنگ و دندان از هویت رهبری كهنسالش بر اركان دنیوی و اخروی مسلمانان، پاسداری می كرد، به خدعه ای اندیشید كه در واقع در حكم نان و نمك نهادن بر سفره سران جویای نام مغول بود؟! داستان ها و شواهد تاریخی كهن نهفته در دل كتاب های كاهی، حكایت هایی باورناشدنی از ارتباط خلافت و نهاد جنگنده مغول، در دل خود دارد؛ باور و تایید این داستان ها (با اتكا به این واقعیت محتوم كه هیچ چیز را در تاریخ نمی توان دربست پذیرفت) دشوار است، اما خیلی ها در تاریخ، باور كرده اند كه خلافت اسلامی بود كه با نامه نگاری های مرموز خود، هیزم بر آتشی نیفروخته می فكند و اندیشه تسخیر ایران پهناور را از آرزویی دست نیافتنی در ذهن سرداران نوكیسه مغول، و به مدد تشویق و تحریض های پر آب و تاب خود، به واقعیتی شدنی بدل كرد. (ر.ك روضه الصفا، تصنیف میرمحمد بن سید برهان الدین خواندشاه، الشهیر به میرخواند، چاپ تهران، صص ۸۰-۷۸)

اما این یك روی سكه بود؛ به نظر می رسید سردار نوپا و برادر خان بزرگ كه ماموریتی دشوار بر گردنش نهاده شده بود، خاطره تاریخی خود را پاك كرده است و نگاه تازه ای به معادلات تاریخ دارد؛ سردار آرمانگرا نمی خواست جیره خوار كسی و یا نهادی باشد ولو نهاد قدرتمند و تاریخی خلافت كه گستره ای را زیر فرمان ماندگار معنوی خود داشت و البته حقی بر گردن مغولان! هلاكوی تازه نفس دو هدف را در چشم انداز خود می دید: قلعه های تنومند اسماعیلیه و كاخ پر جبروت خلافت كهن اسلامی كه عمری دیرینه داشت؛ هنوز كه هنوز است به مدد پیشینه ای شكوهمند، پیكره حیات اسلامی را بر سر انگشت می چرخاند؛ مسلمانان، بریده از حافظه تاریخی خویش، به نهاد خلافت به مثابه وزنه ای سنگین می نگریستند؛ هلاكو نیك می دانست كه اعتقاد قلبی عمیقی از اندرونه مسلمانان می جوشد كه همه به حرمت جبروتی است كه از تشكیلات خلافت بیرون می زند؛ پس هنوز قدرت رقیبی در میدان هست!

اما آیا به راستی سرداران این سپاه نوپایی كه در راه است، به یاد نمی آوردند آن قاصد موبلندی را كه از بغداد آمده بود و پیغامش فقط یك جمله بود و بس: «موهایم را بتراشید.» خلیفه زیرك، نامه محرمانه اش را بر فرق سر تراشیده قاصد نوشت و وقتی موهای قاصد بلند و افشان شد، رهسپار دربار مغولستانش كرد تا به حیله ای كه تاریخ لابد فاشش نخواهد كرد، دشمن دیرینه خویش، خوارزمشاهیان را در مخمصه ای ناگهانی افكنده و به زانو درش آورد.۱ و علاوه بر این بر یك عمر تلاش حاكمان ایرانی كه می كوشیدند خلافت را از اوج به فرود گره زنند، مهر باطل زند.۲

برخی از پژوهندگان، این نبرد را «جنگی مذهبی» (دكتر شیرین بیانی، مغولان و حكومت ایلخانی در ایران، انتشارات سمت، چ اول، تهران، ،۱۳۷۹ ص ۹۸) لقب می دهند؛ از این جهت كه قوریلتای مغولی برای پیشبرد هدف سلطه جویی خویش، هلاكویی را برگزیده بود كه از معدود مغولانی محسوب می شد كه بر خلاف طبع و تربیت بیابانی اش، تعصب دینی سرسختانه ای داشت. فراموش نكنیم كه تاریخ گواه روشن و راسخی است مبنی بر روحیه تساهل گرای سرداران مغولی. اسلام آوردن تدریجی ایلخانان در ادوار بعدی این نگره را محكم تر می نمایاند. اما هلاكو در این میان یك استثنا بود. هلاكو نیت كرده بود كه تا مصر پیش براند؛ او آرمان بزرگی را در سر می پروراند؛ شاید به خاطر همین بلندپروازی است كه برخی به او لقب اسكندر داده اند؛ اسكندر جهانگشایی كه این بار از شرق می تازد. به حرمت همین آرمان گرایی اسطوره ای بود كه در مسیر راهش به سوی آسیای غربی و در سمرقند، خیمه ای برای خان برپا داشتند كه تار و پودی از جنس طلای ناب داشت و جشنی برگزار كردند كه چهل روز ادامه پیدا كرد!۳ شاید مغولان با برگزاری این برنامه های شادمانه، جشن افتتاحیه یك پیروزی دوباره را كلید می زدند. هلاكو قرار بود دو ستون نستوه عالم اسلام را فرو شكند، دو ستونی كه بر پایه های اعتقادی بخش هایی از جامعه اسلامی بنا نهاده شده بودند و تا سال ها و سده ها مغرورانه دوام و قوام یافته بودند. داعیان اسماعیلی، بازماندگان حسن صباح كه نامش لرزه بر پیكره قدرت های روزگار می فكند، نهفته در پس قلعه های پرشكوه خویش، با اتكا به سیاست متناوب «پنهان گری» و «آشكارگری» كه در واقع نوعی ستیز و پرهیز تاریخی حیله گرانه بود، و نهاد خلافت با اتكا به اندیشه راست كیشی سنتی غالب بر توده های جامعه. و این دومی توانسته بود با ایستادن بر پایه هایی محكم تر و انبوهی طرفداران سنتی اش، انسجام و نهادینگی بیشتری برای خود دست و پا كند. اما این هر دو با همه تفاوت هایشان، در یك چیز با هم برابر بودند: آنچه را كه می توان در فروریختن این هر دو بن مایه های اصیل تاریخ اسلامی، به یك اندازه موثر دانست، سردرگمی و ازهم پاشیدگی درونی لاینحلی بود كه همچون گره ای كور، كلاف ماندگاری شان را درهم پیچیده بود؛ گره ای كه آنچنان مزمن شده بود كه دیگر با دندان هم گشوده نمی شد!

به هر حال فروپاشیدن این دو قدرت تاریخی، علاوه بر آن كه نقطه عطفی در پیچ تاریخی حیات مسلمانان محسوب می شد، از جمله مهم ترین اقدامات مغولان غارتگر نیز به شمار می رود. در واقع بعد از فروپاشیدن این دو قله رفیع قدرتمداری بود كه امپراتوری جهانی مغول، عصر تازه و درخشان خود را كلید زد؛ مسلمانان رهبری دیرینه مذهبی و مستحكمی را كه همچون حلقه اتصال زنجیره شان بود، از دست دادند و گروه های اپوزیسیون مسلمان، با افول اسماعیلیه، نهادی تنومند و مبارز را!

به راستی آیا خلیفه مستعصم بالله، آن گاه كه در خلوت تنهایی خویش می نشست و خطی می نوشت (در ذكر خصوصیات این واپسین خلیفه نگونبخت عباسی نوشته اند كه او مردی خیر و خوش خلق و متدین بود. قرآن را حفظ داشت و خطی نمكین می نوشت...) بی آنكه بداند چه كسانی پشت دروازه های بغداد ایستاده اند و صف جنگ می آرایند، هیچ می دانست كه این همه مهربانی و آزاداندیشی در اداره قلمروی پهناور كه از زخم هایی دیرین به خود می پیچد، افاقه نخواهد كرد و چند صباحی دیگر با مشت و لگد سربازان بیگانه مغولی، لای بوی نمد و خستگی یك عمر و خاطره اندوهی بازمانده از تاریخ، به مرگی نابهنگام خواهندش سپرد؟ و لابد خلیفه و نهاد خلافت باید به خود می بالیدند كه مغولان خونریز، حرمت مقام خلافت را پاس داشته اند و به جای این كه خون خلیفه را بریزند، نمد مالش كرده اند. و آیا این سنت تلخ، كه نشانه ای بود مضحك از اهمیت و ارزش مقام مقتول، از همین زمان و به عنوان مرده ریگ بی معنایی از مغولان، در تاریخ و فرهنگ این سرزمین بازماند؟ (نگاه كنید به سرنوشت مردانی همچون قائم مقام فراهانی و...)


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.